حديث آرزومندي


صمد غفاري

شنبه 27 اسفند ماه 1379

«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 15»

چشمانم را كه مي بندم، تصوير صورت تو كه به سفيدي مي درخشد با آن عينك بيضي شكل و چادر مشكي در ذهنم نقش مي بندد. امروز دومين روز از مسافرتي تلخ و شيرين را سپري مي كنم. تلخ چون ساعات و لحظه هاي من در دوري و فراق تو مي گذرد و شيرين چون در لحظات خوشي و شادي يادت مي كنم. نمي دانم چرا حاضر شدم به اين



[ صفحه 190]



مسافرت بيايم؟ شايد فشار درس و كار و مشكلات خانواده به نحوي مرا در تعطيلات اول سال از تهران به اين محل پرت و دورافتاده فراري داده است. تهراني كه هر لحظه آن براي من خاطرات اندك با تو بودنم را تداعي مي كند و همواره دلم به اين خوش است كه حتما تو در كوچه و خياباني كه شايد زياد با كوچه و خيابان ما فاصله نداشته باشد، نفس مي كشي، راه مي روي و گاهي سرت را تكان مي دهي و لبخند مي زني. از لحظه ي حركت... نه! نه! از همان لحظه اي كه در آخرين روز دانشگاه با هم خداحافظي كرديم، تنها چيزي كه همواره فكر و ذهن مرا به خود مشغول داشته، ياد توست. نمي دانم ديگراني كه نمي دانند چه بر سر من آمده است با ديدن حال و روز من چه فكري مي كنند؟ شايد...

ديروز صبح زود كه از خانه به قصد فرودگاه نظامي «ساها» حركت كردم، با خودم عهد بستم كه هر گاه به ياد تو مي افتم براي سلامتي ات صلواتي بفرستم و آن ها را بشمارم و از راه دور برايت حواله كنم تا خيالم از هر جهت راحت باشد. گمان مي كنم اين كمترين كاري است كه در اين موقعيت مي توانم برايت انجام دهم.

«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 17»

هواپيماي «ايليوشيني» كه ما را از تهران به زاهدان آورد براي حمل بار و ماشين آلات جنگي طراحي شده بود و اگر از آن چند رديف صندلي كه با مهارت در وسط هواپيما نصب شده، صرف نظر كنيم، تنها



[ صفحه 191]



جايي كه براي نشستن مسافر (و در اصل نيروهاي نظامي و چترباز!) باقي مي ماند، سكوهايي بود كه به در ديواره هاي جانبي هواپيما بر روي يك صفحه فلزي بزرگ قابل حمل، طناب پيچي شده بود و همه مسافران و بارها و خدمه پرواز (البته بجز خلبان و كمك خلبان) در يك سالن بزرگ آهني كه تنها مدخل ورودي نور در كل آن پنج - شش پنجره كوچك در ارتفاع بالا بود، جمع شده بودند. سر و صداي كر كننده موتورهاي هواپيما از لحظه آغاز حركت تا فرود وحشتناك و ناشيانه در فرودگاه زاهدان، اعصاب همه بچه ها را به هم ريخته بود. صداي موتورهاي هواپيما كه در حالت عادي اصلا قابل تحمل نبود، در لحظه جدا شدن هواپيما از زمين به اوج خود رسيد و در حين برخاستنِ اين غول آهني بي شاخ و دم، ما كه روي صندلي هاي كناري نشسته بوديم، آرام آرام سُر خورديم و چند نفر از بچه ها از آخرين صندلي بر روي بارها پرت شدند! در طول پرواز هر بار كه هواپيما در چاله هوايي مي افتاد، تمام امعاء و احشاء آدم يكهو كنده مي شد و توي دهان مي آمد. نه مي شد نشست، نه ايستاد، نه خوابيد، نه حرف زد و نه حتي در آن نور نسبتا كم مطالعه كرد.

شرايط سختي بود كه به هر صورت سپري شد و در نخستين مرحله از سفر همگي دريافتيم كه مسافرت مان، مسافرت آساني نخواهد بود. همان موقع براي اولين بار از اين كه از تو دور هستم و تو در اين



[ صفحه 192]



مسافرت همراه من نيستي خوشحال شدم و خدا را شكر گفتم كه تو در چنين موقعيت دشواري قرار نداري.

«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 19»

حوالي ظهر در فرودگاه نظامي زاهدان به زمين نشستيم و ساك ها را تحويل گرفتيم و در انتظار آمدن اتوبوس ها ايستاديم. انتظارمان طولاني شد و گفتند كه نماز و ناهار را همين جا هستيم. از شيري كه آب سفيد رنگي از آن بيرون مي آمد وضو گرفتيم و نمازمان را بر روي آسفالت هاي داغ به جماعت خوانديم. بعد از نماز، ناهار را ميهمان يك خانواده بوديم. دور هم جمع شديم و اولين غذاي سفر را زير تابش مستقيم آفتاب و در حياط وسيع فرودگاه زاهدان خورديم. بعد از ناهار اتوبوس ها آمدند و تا غروب در راه بوديم تا دويست و پنجاه كيلومتر به سمت زابل و از آن جا به «زَهك» و «چاه نيمه» بياييم.

جايي كه حالا در آن ساكن شده ايم و محل زندگي و كار ما در روزهاي آينده خواهد بود، «اردوگاه ولي عصر(عج)» در منطقه «چاه نيمه» بخش «زَهك» در چهل كيلومتري شهر زابل است. تا آن جا كه مي دانم راهسازي اين اردوگاه بر عهده دانشگاه جديدالتأسيس زابل است و ما هم در حقيقت ميهمان دانشگاه زابل هستيم. اين منطقه به بركت درياچه بزرگ «چاه نيمه» - كه تأمين كننده آب شُرب منطقه دشت سيستان مي باشد - تا حدودي آباد است و اگر بگردي چند بوته و



[ صفحه 193]



درخت مي يابي كه بتواني در سايه اش استراحت كني. دوستاني كه در سال هاي گذشته هم به اين جا آمده اند مي گويند، در تعطيلات عيد نوروز مردم دسته دسته از شهرها و روستاهاي دور و نزديك براي تفريح و استراحت به اين اردوگاه مي آيند و گاه مي شود كه در روز تا سه هزار نفر از زن و كودك و پير و جوان در اين حوالي اتراق مي كنند.

ديشب كه رسيديم آن قدر خسته بوديم كه همگي شام را خورده - نخورده خواب مان برد و امروز كه روز اول است براي استراحت و آشنايي با منطقه و محيط اطراف آزاد بوديم. علي رغم اين كه هوش و حواسم زياد سر جايش نيست، صبح با چند نفر از بچه ها گشتي در محوطه زديم و با حال و هواي اردوگاه آشنا شديم. با بچه ها كه راه مي رويم گاهي مي شود كه صداي شان را مي شنوم و حتي حس مي كنم كه با من صحبت مي كنند. اما آن قدر غرق در فكر و خيالات خودم و البته تو هستم كه نمي فهمم چه مي گويند.

الآن ساعت حدودا ده و نيم شب است و هر چه فكر مي كنم به ياد نمي آورم كه بقيه روز را چه مي كرده ام...

از فردا كارمان شروع مي شود و من در گروه «عمران» خواهم بود.

«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 25»



[ صفحه 194]



يكشنبه 28 اسفند ماه 1379

اولين روز كار، خيلي سخت نبود. اكثر روز، كاري نداشتيم، اِلا كشيدن نقشه نمازخانه اي كه خواهيم ساخت. همه بچه هايي كه در گروه عمران مشغول هستند، به دو دسته تقسيم شده اند. دسته اي كه من در آن قرار دارم مسئول ساختن نمازخانه اي صحرايي - در محلي بسيار دور از محل استقرارمان - است. بنايي كه خواهيم ساخت در حقيقت يك سكوي ده در ده به ارتفاع يك متر است كه ديوار ندارد و سقف آن روي ستون هايي فلزي برپا مي شود و اين ستون ها به پايه هاي بتني متصل خواهند شد. دسته ديگر، كمي آن طرف تر از ما، سرويس ها و وضوخانه نمازخانه را مي سازند. امروز فهميدم كه اين اردوگاه چه قدر وسيع است. سردر ورودي آن در بيست و پنج كيلومتري مرز افغانستان قرار دارد و ديواره هاي اطراف آن تا خود مرز كشيده شده است. در حقيقت فلسفه ي ساختن اين اردوگاه در اين بيابان برهوت اين است كه افغان ها خيال حمله و تصرف درياچه «چاه نيمه» را - كه به نوعي حد و مرز را مشخص مي سازد - نداشته باشند! واقعا كه جالب است. آدم به ياد نادرشاه افشار و حربه هاي او براي حفاظت از مرزها مي افتد!

از صبح كه سرِ زمين رفتيم تا حدود ساعت ده مشغول پيدا كردن جهت قبله بدون قطب نما و نقشه بوديم. تجربه اي خوب اما كسل كننده. با اين كه هنوز يك سال نشده دانشجوي رشته عمران هستم، اما مي توانم بفهمم ساختن نمازخانه با هر چيز ديگري متفاوت



[ صفحه 195]



است. براي ساختن هر ساختمان ديگري بجز نمازخانه تنها لازم است كه شمال و جنوب منطقه را پيدا كني و هيچ كاري هم به محل قرار گرفتن آن بر روي كره زمين نداري! اما نمازخانه فرق مي كند و علاوه بر اين ها بايد موقعيت محل ساختمان نسبت به يك جاي ديگر را نيز بيابي؛ نسبت به مكه، و همين است كه مسجد و نمازخانه سازي را دقيق تر از ساير ساخت و سازها جلوه مي دهد.

بعد از تعيين دقيق قبله، حد و حدود زمين را با ميله مشخص كرديم و ريسمان كشي و بعد با گچ، خط ديوارها و محل شش ستون بتني كه قرار است بسازيم را روي زمين رسم كرديم. با اين كه تعداد افراد گروه ده نفر است، اما چون امروز بيل و كلنگي در كار نبود، هيچ كاري نتوانستيم بكنيم و تا ظهر منتظر شديم كه بيايند و ما را برگردانند. اين فاصله ي زمان خوبي بود براي آشنايي بيشتر بچه هاي گروه با هم: محمدرضا (مسئول گروه) سال آخر عمران است و سنّش از همه بجز يوسف كه براي خودش مهندسي است و شركتي و ماشيني و خانه اي دارد، بيشتر است. بقيه بچه ها اكثرا دانشجويان سال اول يا دوم عمران در دانشگاه هاي مختلف كشور هستند و همگي در اين روزها كه مي توانستند تعطيلات خوبي را در شهر و خانه خودشان سپري كنند، از درس و زندگي زده اند و اين ده - يازده روز - خود را وقف كمك به سازندگي و آباداني مناطق محروم كرده اند. بي خود نيست كه اسم



[ صفحه 196]



مسافرت شان را «مسافرت جهادي» گذاشته اند. اما... اما نكته اي كه هنوز برايم روشن نشده، اين است كه من در اين ميان چه مي كنم؟ مرا چه به اين حرف ها...

«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 41»

در تمام مدتي كه بيكار بوديم و بچه ها از خودشان و كار و زندگي شان تعريف مي كردند، من فقط به تو فكر مي كردم و يك لحظه تصوير صورت تو با آن عينك بيضي شكل و چادر مشكي از پيش چشمانم محو نمي شد. نمي دانم... شايد اشك هم ريختم...

«اللهم صل علي محمد و آل محمد -44 - 45 - 46 - 47»

اگر در تعطيلات نبوديم، فردا، دوشنبه، ساعت هشت صبح، كلاس رياضي داشتيم و تو حتما زودتر از همه مي آمدي و روي اولين صندلي از سمت راست در رديف دوم مي نشستي و وقتي من، مثل هميشه ده دقيقه بعد از استاد به كلاس مي رسيدم و استاد مثل هميشه مرا تبديل به موضوع خنده بچه هاي كلاس مي كرد، تو باهمان نجابت هميشگي نگاهت را پايين مي انداختي و سرت را تكان مي دادي و لبخند مي زدي. بعد من زير چشمي نگاهي به تو مي انداختم و در دلم قند آب مي كردم و مي رفتم ته كلاس پهلوي بقيه بچه ها مي نشستم و حتما يكي از آن ها دوباره به من مي گفت: «هي پسر! تو كه از صبح توي راهرو قدم مي زني چرا زودتر سر كلاس نمي آيي؟!»



[ صفحه 197]



حيف كه فردا تعطيل است! وگرنه باز هم ده دقيقه بعد از استاد به كلاس مي آمدم تا دوباره آن لبخند زيبا در صورتت نقش ببندد و من در دلم قند آب كنم. حيف كه فردا تعطيل است! حيف...

دوشنبه 29 اسفند ماه 1379

«اللهم صل علي محمد و آل محمد -62 - 63»

خيلي حال نوشتن ندارم. امروز آن قدر بيل و كلنگ زدم كه دوباره درد كمرم شروع شد. كارمان كندن پي نمازخانه بود و الحق كه چه كار سختي! زمين خشك و سفتي كه ديروز خط كشي كرده بوديم، امروز در مقابل ضربات كلنگ از خود مقاومت مضاعفي نشان مي داد. با اين كه هنوز كار جدي مان شروع نشده است و اول صبح بچه ها قبراق و سرحال بودند، مجبور شديم يك ساعت بيشتر از ساعت معمول (يك بعدازظهر) بمانيم تا كار كندن پي همين امروز تمام شود. زمين آن قدر سفت بود كه براي خارج كردن هر يك بيل خاك بايد اقلا دو ضربه كلنگ بر زمين مي زدي و همين، نفس همه را بريد. اما دست بچه ها درد نكند كه همت كردند و كار تمام شد.

بعد از نماز و ناهار، از شدت كمر درد، تنها كاري كه توانستم بكنم اين بود كه وسط سالن بي حركت دراز بكشم و تا اذان مغرب بخوابم. بعد از نماز، شام را خورديم و حالا من آرام در گوشه اي به پتوهاي روي



[ صفحه 198]



هم چيده شده، تكيه داده ام و بچه ها هم چند نفر به چند نفر همين گوشه كنارها، با هم سر و كله مي زنند، خاطره مي گويند، درس مي خوانند و مي خندند. چند دقيقه پيش، مصطفي از كار گروه فرهنگي حرف مي زد و اين كه در تدارك برپايي نمايشگاه محصولات فرهنگي هستند و من بيش از آن كه به سخنانش گوش كنم، به خودش فكر مي كردم. در اين چند ماه اخير كه تنها فكر و ذكر من تو هستي، خيلي از مصطفي و ساير بچه ها غافل شده ام. دير به دير مي بينم شان. از حال شان خبر نمي گيرم و برخلاف گذشته كمتر با آن ها حرف مي زنم و درددل مي كنم.

به ياد سال گذشته و اوضاع و احوال درس خواندن هاي مان براي كنكور افتادم. چه قدر بعد از كلاس هاي درس با همين بچه ها در مدرسه مي مانديم و مسئله حل مي كرديم و تست مي زديم. چه قدر دنياي كوچك ما ساده و زيبا بود. مهرباني كردن هاي بي پيرايه و خنديدن هاي صادقانه. يادم مي آيد كه همين مصطفي هميشه در فيزيك اول بود. كسي به گرد پاي او در تست هاي مكانيك نمي رسيد. اما من فقط ادبياتم خوب بود و كمي هم رياضي ام. چه قدر از درس خودش زد و با من مكانيك كار كرد و چه قدر من شب ها در راه خانه برايش منوچهري دامغاني و وحشي بافقي خواندم و معني كردم. يادش بخير! تمام طول هفته را با شوق و ذوق سپري مي كرديم. هميشه و همه جا جمع مان جمع بود و لحظه اي نبود كه بي ياد هم سر كنيم. هنوز هم فكر مي كنم كه



[ صفحه 199]



من معناي واقعي خوشبختي را همان روزها درك كردم و افسوس كه قدر آن را ندانستم. بعد از اعلام نتايج خوشحال كننده كنكور، ناگهان گويي توفاني در گرفت و هر كدام از ما را به گوشه اي پرتاب كرد.

دلم مي خواست مي توانستم يك بار ديگر همان گونه كه سال گذشته با بچه ها مي گفتيم و مي خنديديم، بخندم. اما نمي دانم چرا اين حس غريبي كه از روز اولي كه ديدمت بر وجودم حكمفرما شده است، نمي گذارد چون گذشته باشم؟ حالا ديگر بايد خيلي تلاش كنم تا عضلات صورتم به حالت لبخند منقبض گردد. خيلي بايد به مغزم فشار بياورم تا حرف خنده داري بزنم... باز كمرم درد مي كند. امروز آخرين روز سال بود و فردا سالي ديگر آغاز خواهد شد. سال نو صدهاكيلومتر دورتر از تو آغاز مي شود و اين كه من چه قدر بايد تلاش كنم تا به تو نزديك تر شوم را، فقط خدا مي داند.

«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 67 - 68»

سه شنبه 30 اسفند ماه 1379

الآن فقط چند دقيقه به تحويل سال باقي مانده است و من مجبورم همه چيز را به سرعت شرح دهم. امروز اولين ستون نمازخانه را



[ صفحه 200]



بتن ريزي كرديم. اول صبح خيلي سريع شناژ (6) كف ستون را بستيم و اطراف آن را قالب بندي كرديم. بعد ملات بتن را در ميكسر(7) ريختيم و فرغون، فرغون بتن را در ميان قالب ها خالي كرديم. كار خيلي خوب و سريع پيش رفت و با اين كه براي اولين بار بود كه چنين عملياتي را انجام مي داديم، به مشكل خاصي برنخورديم.

همان قدر كه كار گروه هم خوب و سريع پيش مي رود، كار گروه مجاور به كندي انجام مي شود. ظاهرا كارگرهايي كه مي بايست آرماتورهاي پي سرويس ها را ببندند امروز نيامده اند و بچه هاي آن گروه تقريبا بي كار بوده اند.

ظهر كه از كار برگشتيم نماز را خوانديم و بعد از ناهار يك ساعتي خوابيدم و بعد حمام كردم و لباس هايم را عوض كردم، وسايلم را كه به هم ريخته بود سر و سامان دادم و كتابي دست گرفتم و به حالت انتظار در گوشه اي نشستم.

«اللهم صل علي محمد و آل محمد -93 - 94»

هر چه سعي مي كنم به چيزي و كسي غير از تو فكر كنم، نمي شود. حتي در اين لحظات كه همه به ياد خانه و خانواده شان هستند و آرزو مي كنند كه اي كاش در لحظه تحويل سال نو در كنار پدر و مادر و



[ صفحه 201]



خواهر و برادرشان بودند، من دلم فقط براي تو مي تپد. بچه ها در سالن رو به قبله نشسته اند و يا نماز مي خوانند و يا دعا مي كنند. حالا فقط دلم مي خواهد قرآن بخوانم و صلوات بفرستم. شايد ادامه اين را بعدا نوشتم...

يا مقلب القلوب والابصار

يا مدبرالليل والنهار

يا محول الحول والاحوال

حول حالنا الي احسن الحال

آن چه مي نويسم اولين كلماتم در سال جديد است. لحظه شيرين سال، صلوات هاي پي درپي بچه ها، روبوسي ها و تبريك گفتن ها، عكس هاي يادگاري، همه و همه لذت بخش و به ياد ماندني سپري مي شود و شايد براي اولين بار است كه در طول اين چند روز، من در يك لحظه احساس مي كنم كه از هر قيد و بندي رها هستم و هيچ غم بزرگي در دل ندارم. اما افسوس كه اين حال، به سرعت مي گذرد و من آرزو مي كنم كه اي كاش اين چنين لحظاتي بيشتر پيش مي آمد و من قدري بيشتر از فكر و خيالات آزاد مي شدم.

بعد از نماز مغرب و عشاء جلسه اي تشكيل مي شود و مسئولان به بچه ها تبريك مي گويند و بعد تذكرات و توضيحات مهمي درباره ي فعاليت ها و كارهاي ما در روزهاي آينده مي دهند. آن طور كه گفتند از



[ صفحه 202]



فردا اردوگاه بسيار شلوغ خواهد شد و مردم دسته دسته در حوالي درياچه و فضاي سبز بساط مي گسترند و به گشت و گذار مي پردازند. درباره ي برخوردها و رفتارهاي ما با مردم منطقه صحبت شد و اين كه گروه هايي كه در محدوده اردوگاه كار مي كنند، سعي كنند كه كاري به كار كسي نداشته باشند و كار خودشان را بكنند. در آخر جلسه هم هدايايي به ما مي دهند. يك كارت پستال، يك خودكار آرم دار و يك جلد كتاب همراه.

كتاب من درباره ي يك دختر و پسر دوقلوست كه در جاي زيبايي به همراه پدر و مادرشان زندگي مي كنند. يك روز مي فهمند كه پسربچه مبتلا به بيماري لاعلاجي است و داستان كتاب، خاطرات دختربچه درباره بيماري برادر دوقلويش است. در آخر برادر مي ميرد در حالي كه دختر هنوز به زندگي اميدوار است. داستان جالب و سرگرم كننده اي بود. همه ي آن را در همين مدت كوتاه خواندم. هر چند كه هيچ تناسبي بين فضاي آن قصه و خودم نتوانستم برقرار كنم، اما نمي دانم چرا احساس كردم به نوعي در غم دخترك شريك هستم؟ غم او هم غم جدايي است. غم فراق. غم فراق عزيزترين كس و نمي دانم او چه گونه توانسته با اين سن كم، اميد را در دلش زنده نگاه دارد؟ اميدي كه تا حد زيادي بيهوده است. مگر چه چيزي مي تواند جاي برادر عزيزي كه مرده است را پر كند؟ جايگزين مهر عزيزترين كس چيست؟ هنوز



[ صفحه 203]



نمي دانم...

«اللهم صل علي محمد و آل محمد -101 - 102»

چهارشنبه 1 فروردين ماه 1380

«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 125 - 126»

خيلي دلم برايت تنگ شده است. هر بار كه چشمانم را مي بندم، صورت تو با آن عينك بيضي شكل و چادرمشكي در ذهنم نقش مي بندد. در طول روز كه بيل مي زنم، بلوك (8) جابه جا مي كنم، با فرغون سيمان مي برم، فكر تو حتي يك لحظه مرا تنها نمي گذارد. حالا احساس مي كنم كه ديگر مغزم از اين همه مشغوليت به تو خسته شده است. دلم نه، بلكه فقط مغزم. بعضي وقت ها مي شود كه از سالن نمازخانه (كه در آن ساكن هستيم) بيرون مي آيم و به سمت نامشخصي حركت مي كنم. بعد مي ايستم و هر چه فكر مي كنم به ياد نمي آورم كه به كجا مي خواستم بروم؟ برمي گردم و دوباره همين تكرار مي شود.

مدتي است كه چند نفر از بچه ها متوجه اين حال و اوضاع من شده اند و چند بار هم پرسيده اند كه آيا از چيزي ناراحتم؟ و يا چيزي مي خواهم؟ اما من خستگي كار و كمر درد و ضعف چشم هايم را بهانه



[ صفحه 204]



كرده ام و هر بار به نحوي از دست شان خلاص شده ام. با اين حال مي دانم كه به زودي مجبور خواهم شد مسئله را با يك نفر در ميان بگذارم.

«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 129 - 130»

امروز هنوز يك ساعتي از شروع كار نگذشته بود كه زنجير انتقال نيرو به مخزن ميكسر پاره شد و دستگاه از كار افتاد و اين در حالي بود كه بيشتر از بيست فرغون بتن داخل مخزن مانده بود كه اگر دائما دستگاه آن را نمي چرخاند، در عرض پانزده دقيقه سفت مي شد. آن وقت بايد مخزن دستگاه را با بتن هاي خشك شده دور مي انداختيم. در چنين شرايطي محمدرضا تصميم گرفت تمام بتن ها را روي زمين خالي كنيم و با بيل به هم بزنيم و به سرعت داخل قالب بندي ستون بريزيم. بيست دقيقه كار سنگين و دشوار و نفس گير كه علاوه بر قدرت بدني، سرعت هم مي طلبيد. كار كه تمام شد همگي از خستگي روي زمين ولو شديم. در همين حين وانت پشتيباني رسيد و براي بچه ها چاي و بيسكويت آورد. جرقه يك فكر شيطاني جمع ما را به حركت واداشت و در عرض چند دقيقه تمام سرنشينان وانت - كه به همه گروه هاي كاري سر مي زنند و تغذيه بين روز را تقسيم مي كنند - گل مالي شدند! با اين شوخي عجيب و غريب روحيه ي ادامه ي كار به بچه ها كه از نفس افتاده بودند، برگشت و توانستيم تا انتهاي ساعت كاري، دو



[ صفحه 205]



ستون ديگر را هم بتن ريزي كنيم. حالا دقيقا نيمي از كار پايه ستون هاي بتني تمام شده است و سه ستون باقي مانده كه بسازيم و بعد به سراغ بلوك چيني و پر كردن كف محوطه برويم.

بعد از نماز مغرب و عشا، جمع چند نفر از بچه ها كه دور سعيد حلقه زده اند، توجهم را به خود جلب مي كند. پنج - شش نفري در ايوان نشسته اند و سعيد براي شان فال حافظ مي گيرد. حالم جوري بود كه اگر تا صبح هم سعيد شعر مي خواند، مي نشستم و گوش مي دادم.

تفأل اول به نام عليرضاست: «از ديده خون دل همه بر روي ما رود...»

عليرضا نگاهش را به زمين مي دوزد و با اشاره سر، صداي گرم و آرامش بخش سعيد را تأييد مي كند: «بر روي ما ز ديده نبيني چه ها رود...»

بعدي هادي است: «حسب حالي ننوشتي و شد ايامي چند...» هادي يكهو يادش مي افتد كه بايد به خانه شان تلفن بزند.

بعد مصطفي: «هواخواه توام جانا و مي دانم كه مي داني / كه هم ناديده مي بيني و هم ننوشته مي خواني.» مصطفي نمي خواهد خيلي خودش را نشان بدهد. خنده اي مي كند كه در اين نور كم، فقط برق دندان هايش كه صاف و مرتب اند به چشم مي آيد. البته غير از اين هم نمي توان از او انتظار داشت. مي توانم حدس بزنم كه در دلش چه



[ صفحه 206]



مي گذرد و چه آرزويي دارد.

نفر بعدي خود سعيد است كه در اين چند روزه با هم آشنا شده ايم، علاقه خاصي به او پيدا كرده ام. پسر بلند قد، آرام و متيني است كه با مو و ريش خرمايي رنگش و آن عينك كوچك و بامزه، شباهت زيادي به باستان شناس ها و تاريخ نويسان دارد.

- سمن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانند / پري رويان قرار دل چون بستيزند بستانند...

اولين احساسم اين است كه از قبل اين شعر را علامت گذاشته بوده و احساس بعدي ام كه نتيجه بي معني بودن احساس اول است، احساس حسادت. حسادت به اين حال و هوايي كه سعيد دارد و به اين روحيه معنوي اش.

«اللهم صل علي محمد و آل محمد -137 - 138»

سعيد ديوان را براي من باز مي كند: «فاش مي گويم و از گفته ي خود دلشادم / بنده عشقم و...» سرم سنگين مي شود. چشم هايم سياهي مي رود و ديگر صداي سعيد را نمي شنوم. در خودم فرو مي روم و در عوالم ديگري غوطه مي خورم. الآن كه فكر مي كنم تنها تصوير صورت خندان مصطفي را در آن لحظه به خاطر مي آورم و لبخند و سر تكان دادن سعيد را و... «مي خورد خون دل مردمك ديده سزاست / كه چرا دل به جگرگوشه مردم دادم.»



[ صفحه 207]



جماعت يكهو از خنده منفجر مي شود و من بلند مي شوم و باز به سمتي به راه مي افتم كه نمي دانم. به خود كه مي آيم در ساحل درياچه روي زمين نشسته ام و به چراغ هايي كه آن سوي آبِ صاف و آرام، روشن است خيره شده ام. انعكاس نور آن ها در آب روشنايي افق را دو برابر كرده. آخر اين چه رنجي است كه بر من مي رود؟

«اللهم صل علي...»

پنجشنبه 2 فروردين ماه 1380

«اللهم صل علي محمد و آل محمد -163 - 164»

از همان اول هم مي دانستم كه بالاخره كمرم كار دستم مي دهد. فشار ناگهاني كه موقع خالي كردن بار فرغون در قالب بندي چوبي به ستون فقراتم آمد، آن قدر دردناك بود كه ناخودآگاه دسته هاي فرغون را ميان زمين و آسمان رها كردم و روي زمين افتادم. فقط خدا رحم كرد يكي از بچه ها بود كه فرغون را به طرف ديگري پرت كند كه روي من نيفتد. از شدت درد نفسم بند آمده بود و هيچ حركتي نمي توانستم بكنم. گويي سوزن هاي تيز و داغي را در كمرم فرو مي كردند. دندان هايم را روي هم فشار مي دادم و سعي مي كردم كه خودم را كنترل كنم و چيزي نگويم. چند نفر از بچه ها آمدند و مرا زير سايه درختي بردند و خواباندند. دردي كه سعي مي كردم آن را فرياد نزنم، به صورت قطرات اشك از



[ صفحه 208]



گوشه چشم هايم سر مي خورد و روي صورت خاك آلودم مي غلتيد. در اوج سوزش و درد، تصاوير گنگ و مبهمي به ذهنم هجوم مي آورد كه بيشتر مادرم بود و گاهي برادرم و پدرم... تنها يك بار... و فقط يك بار هاله اي گذرا از صورت تو...

«اللهم صل علي محمد و آل محمد -193 - 194»

آن قدر زير درخت ماندم تا وانت پشتيباني آمد و مرا به سالن آورد. چند نفر از بچه هاي گروه پزشكي - كه همگي در دانشگاه هاي مختلف، پزشكي مي خوانند، سينه و كمرم را معاينه كردند و سابقه درد كمرم را پرسيدند. در آخر هم تشخيص همه شان يك چيز بود: «استراحت مطلق»! و اين تصميم ناخوشايندي است. جدا شدن و دوري از كاري كه تقريبا به آن عادت كرده ام به هيچ وجه در تصورم نمي گنجد. حالا ديگر نمازخانه اي كه مي سازيم به نوعي براي من نماد عملي يك اعتقاد است. تحمل دور بودن از جمع كوشاي گروه براي من بسيار مشكل است و نمي دانم روزهاي آينده را به چه اميدي بايد بگذرانم؟ هيچ نمي دانم...

از همان موقع تا حالا كه تقريبا همه خوابيده اند، همين طور دراز كشيده ام و به سقف سالن نگاه مي كنم. بچه ها كه از كار برگشتند دورم حلقه زدند و كلي گفتند و خنديدند. راستش خيلي وقت است كه اين قدر مورد توجه نبوده ام. غذايم را بچه ها برايم گرفتند و هر گاه خواستم



[ صفحه 209]



بيرون بروم، يك نفر زير بغلم را گرفت و همراهي ام كرد. داشتن چنين رفقايي واقعا نعمت است و اي كاش مشغوليت هاي ذهني ام اجازه مي داد تا بيشتر قدر اين نعمت را بدانم...

«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 200 - 201»

راست مي گويند كه درد آدمي را به خود مي آورد. گمان مي كنم امشب از ديشب هشيارترم. كمتر در فكر و خيال فرو مي روم و كمتر غصه مي خورم. شايد هم به خاطر مصطفي است. مصطفي آمد و كنارم نشست و حرف هايي زد كه خوب به خاطر ندارم. اما چيزي در حرف هايش بود كه مرا واداشت تا نيمي از حقيقت را درباره ي تو برايش بازگو كنم. اولين باري بود كه اين طور صريح حرف دلم را براي كسي برملا مي كردم و نمي دانم اين خوب است يا بد؟ مصطفي پسر باهوشي است و خيلي از چيزها را بدون اين كه من بگويم خود مي دانست و همين مرا راحت تر مي كرد.

«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 205 - 206»

سر تكان دادن هاي مصطفي و لبخند زدن هايش مرا بيشتر به ياد تو مي اندازد. آرام و ساكت مي نشيند و به همه حرف هاي آدم گوش مي دهد و بعد چند جمله كوتاه مي گويد كه من فكر مي كنم هر كدام از اين چند جمله، حاصل ساعت ها تفكر و تعمق در مسائل مختلف است و او به همين راحتي همه تجربيات و اندوخته هايش را در قالب كلماتي



[ صفحه 210]



ساده و جملاتي كوتاه در اختيارم مي گذارد.

جمعه 3 فروردين ماه 1380

«اللهم صل علي محمد و آل محمد -222 - 223»

اي كه مهجوري عشاق روا مي داري / بندگان را ز در خويش جدا مي داري

تشنه باديه را هم به زلالي درياب / به اميدي كه در اين ره به خدا مي داري.

پيش از آن كه شروع به نوشتن كنم، يك بار تمام خاطراتم را از نو خواندم و تعجب كردم از اين كه تمام جملات و كلماتم خطاب به توست؛ در حالي كه مطمئنم هرگز اين ها را نخواهي خواند.

هنوز كمرم درد مي كند. امروز كار تعطيل بود و از صبح بچه ها استراحت مي كردند. من كه از دراز كشيدن خسته شده بودم، تصميم گرفتم سري هم به بچه هاي گروه فرهنگي و نمايشگاه شان بزنم. آهسته آهسته مسير نمايشگاه را به همراه يكي از بچه ها طي كردم.

داربست هاي فلزي كه از حصير پوشيده شده، غرفه بندي ابتدايي و تزيينات ساده، تمام چيزي است كه توجه عده زيادي از مردم را در طول روز به خود جلب كرده بود. بخش فروش كتاب و نوار، غرفه ي پخش فيلم، غرفه ي پزشكي - كه وظيفه آگاه ساختن مردم از بيماري هاي



[ صفحه 211]



رايج منطقه و راهنمايي هايي بهداشتي براي جلوگيري از مبتلا شدن به اين بيماري ها را دارد - غرفه ي دانشگاه زابل و از همه جالب تر كارگاه نقاشي و انشاء. دويست نقاشي در يك روز از كودكان كه مشكلات زندگي شان را با ساده ترين شكل بيان كرده اند. خطوطي كج و معوج، پر از اشتباهات املايي و انشايي كه باعث دلپذيرتر شدن نامه هاي شان مي شود؛ و تو گويي مشكل همگي يك چيز است: «آب». محروميت منطقه بيش از آن كه «محروميت مالي» باشد، «محروميت آبي» است.

سعيد هم مدير نمايشگاه است و هم مسئول غرفه نقاشي. از صبح مي نشيند و بجه ها را دور خودش جمع مي كند و براي شان قصه مي گويد و از آن ها مي خواهد كه قصه هاي شان را نقاشي كنند و در ازاي گرفتن هر نقاشي، آب نباتي به بچه ها مي دهد و به خاطر همين رفتارش بين آن ها به عموسعيد معروف شده است. عمو سعيد دنبال يك نفر مي گشت كه در كارگاه انشاء كمكش كند و وقتي به او گفتم كه به خاطر كمرم بايد چند روزي استراحت كنم، از من خواست تا مسئوليت كارگاه انشاء را به عهده بگيرم. و حالا من هم ناراحتم وهم خوشحال. ناراحت چون به خاطر مشكل كمرم كار نمازخانه را از دست داده ام و تا چند روز نمي توانم كمكي به بچه هاي گروه عمران بكنم و خوشحالم از اين كه فعاليت ديگري پيدا كرده ام كه هم توانايي اش را دارم و هم تجربه خوبي برايم خواهد شد.



[ صفحه 212]



«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 225 - 226»

در طول روز نگاه كردن به چهره هاي معصوم اين پسربچه هاي بازيگوش و دخترهاي خجالتي و بعد خواندن دستخط كودكانه آن ها و لبخندي كه آب نبات هاي عموسعيد بر صورت شان مي آورد، مشغولم مي كند.

با يك نفس عميق دوباره همان غم عميق قديمي در دلم زنده مي شود. پلك هايم مي لرزد و دهانم خشك مي شود. عصرجمعه هم هست، كه بدتر... اي كاش در همان گروه عمران كار مي كردم لااقل الآن از خستگي خوابم برده بود... گاهي مي شود فكر مي كنم اگر تو مي دانستي كه يك نفر صدها كيلومتر دورتر از تو در يك عصر جمعه، چنين حالتي پيدا مي كند - كه به اطرافيانش نگاه مي كند ولي به جاي آن ها تو را مي بيند - چه مي كردي؟ اصلا آيا ممكن است كه روزي از اين حالات من خبردار شوي؟ نكند كه... همان بهتر كه اين نوشته ها را نمي خواني.

«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 229 - 230»

ساعتي قبل از غروب آفتاب، براي بازديد از گلخانه هاي خياري كه دانشكده كشاورزي دانشگاه زابل با صرف هزينه بسيار در اين منطقه ساخته است، حركت مي كنيم. هيچ كدام از ما تا خودمان دست نبرديم و از خيارهاي شادابي كه در گلخانه ها پرورش يافته بود، نچيديم و



[ صفحه 213]



نخورديم، باور نمي كرديم كه در اين منطقه خشك و باير چنين محصولي به عمل بيايد. سيستم آبياري تراوشي (9) در اين گلخانه ها موجب استفاده درست و صحيح از آب كم و با ارزشي مي شود كه حكم كيميا را دارد. يكي از كارهاي بچه هاي گروه كشاورزي رسيدگي به گلخانه ها و چيدن خيارهاي رسيده است. از صبح تا ظهر در گلخانه هاي دم كرده كار كردن، بايد خيلي سخت باشد. خيارهاي خوشمزه اي است. اي كاش مي شد از اين خيارها براي تو هم مي آوردم.

«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 231 - 232»

امروز بيش از نيمي از مدت مسافرت را سپري كرده ايم و من از هم اكنون به فكر بازگشت و دوشنبه صبحي ديگر و يك لبخند و سر تكان دادن ديگر افتاده ام.

دوشنبه 6 فروردين ماه 1380

«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 275 - 276»

چشمانم را كه مي بندم، تصوير صورت تو با آن عينك بيضي شكل زيبا و چادر مشكي، در ذهنم كمرنگ تر مي شود.

بوي مُحَرم مي آيد و امروز من بعد از سه روز دوري از كار



[ صفحه 214]



نمازخانه، دوباره به گروه عمران برگشتم. كار در نمايشگاه فرهنگي و كارگاه انشاء خيلي سخت تر و وقت گيرتر از تصور قبلي ام بود و حتي مرا بيشتر از كار گروه عمران خسته مي كرد. به خاطر همين در روزهاي گذشته، زماني براي نوشتن پيدا نكردم؛ و حالا كه زمان مناسبي پيدا كرده ام، اصلا حس و حال نوشتن ندارم. كار ستون هاي بتني نمازخانه اي كه مي سازيم ديروز تمام شده است و امروز به سرعت ديوارهايي كه دورتا دور ستون ها را به هم متصل مي كند، با بلوك تا ارتفاع يك متر چيديم. محدوده ميان اين ديواره ها پر از خاك خواهد شد و سطح كف نمازخانه تا يك متر بالا خواهد آمد. با اين كه درد كمرم كمتر شده است، ولي بچه ها نگذاشتند كار سنگيني بكنم.

ديروز عصر باد شديدي وزيدن گرفت و به همراه باد، تگرگ و باران سيل آسا؛ و به يكباره همه چيز در هم شكست. تمام داربست هاي فلزي نمايشگاه فرو ريخت و حصيرهاي اطرافش را باد برد. گلخانه هاي خيار هم از گزند توفان در امان نماند. يا اين كه جهت ساخته شدن آن ها در جهت بادهاي صد و بيست روزه سيستان است تا كمتر آسيب ببيند، اما اين باد مخالف، پانزده گلخانه از مجموع هجده گلخانه را از جا كند و بوته هاي زيادي را از بين برد.

دو روز است كه هوا ابري است و هر از چند گاهي هم نمي مي زند و باراني مي بارد. ديروز و امروز اردوگاه خلوت تر شده و وقتي گوش



[ صفحه 215]



مي دهي كمتر صدايي بجز صداي باد و باران و گاهي هم موج هاي درياچه كه بر ساحل مي كوبند، مي شنوي. حس غريبي دارم كه تا به حال تجربه نكرده ام.

«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 277 - 278»

برخلاف اين دو روز، امشب آسمان صاف صاف است و ستاره ها، ريز و درشت، در سرتاسر فضا تا دوردست ها به چشم مي آيند. در گوشه افق، از اين جايي كه من نشسته ام، هلال زرد و باريك ماه مُحرَم خودنمايي مي كند. باد مي وزد و كاغذهايم را درهم مي ريزد و من به ماه خيره مانده ام و به خودم فكر مي كنم. زيارت عاشورايي كه بعد از نماز مغرب و عشا خوانديم، حال و اوضاعم را به هم ريخت. براي يك لحظه از خودم بدم آمد كه در همه اين مدت كه ذكر و ياد تو در خاطرم زنده بوده، از مهم ترين عنصر حيات غافل بودم. يعني خدا به خاطر اين همه غفلت از تقصيرات من خواهد گذشت؟

حال مي دانم جايگزين مهر عزيزترين كس چيست؟ گمشده من امشب در سجده آخر زيارت عاشورا پيدا شد. اللهم لك الحمد، حمدالشاكرين لك علي مصابهم...

«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 281 - 282»



[ صفحه 216]



چهارشنبه 8 فروردين ماه 1380

(يادداشت آخر)

«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 312 - 313»

فردا صبح حركت خواهيم كرد و امروز آخرين روز از مسافرتي تلخ و شيرين را پشت سر مي گذاريم. تلخ چون ساعات و لحظه هاي من در دوري و فراق تو مي گذرد و شيرين چون در لحظات خوشي و شادي يادت مي كنم.

ديروز تمام كف نمازخانه را با خاك پر كرديم و روي خاك ها آب ريختيم و بعد آن را كوبيديم تا خوب فشرده شود و امروز كار موزاييك كردن آن شروع شد. هر چند كه شايد نتوانستيم حتي نصف كف نمازخانه را بپوشانيم، اما در مجموع چيزي به پايان كار نمانده است و حداكثر ظرف يك هفته ستون هاي فلزي نصب خواهد شد و بعد سقف مي زنند. خوشبختانه نمازخانه صحرايي احتياج به ديوار ندارد و كار همين جا تمام مي شود. از فكر كردن به اين كه شايد توانسته باشيم در اين مدت، كار هر چند كوچكي براي آباداني بيشتر منطقه انجام دهيم، احساس رضايت مي كنم.

بعد از كار امروز، بچه هاي دو گروه به همراه كارگراني كه ما را كمك مي كردند ايستاديم و عكس يادگاري گرفتيم، با بناي نيمه تمام نمازخانه وضوخانه و سرويس هاي بهداشتي. كامل شدن اين مجموعه براي من مثل اين است كه چيزي در وجودم به سمت كمال پيش رفته است.



[ صفحه 217]



«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 314 - 315»

فردا صبح حركت خواهيم كرد و دوباره دويست و پنجاه كيلومتر با اتوبوس به زاهدان و بعد هواپيماي نظامي و آن شرايط دشوار و بعد تهران. روز از نو و...

اما گمان مي كنم دعاي بچه ها - كه ازشان خواسته بودم تا مرا دعا كنند كه از فكر و خيالات رهايي يابم مستجاب شده باشد.

اعتراف مي كنم كه از وقتي محرم شده است كمتر به تو فكر مي كنم. سياه مي پوشم، اشك مي ريزم، بر سر و سينه مي زنم، مي سوزم، هزارپاره مي شوم و باز با يك يا حسين(ع) جمع مي شوم. راست مي گويند كه در يك مُلك دو پادشاه نمي گنجد.

«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 316 - 317»

به تهران برمي گرديم و من هم خوشحالم و هم ناراحت. خوشحال از سپري كردن مسافرتي به ياد ماندني و اندوختن تجربه هاي گران بها و آشنايي با دوستان خوب و مهربان؛ و ناراحت به خاطر محرم و به خاطر اين كه شايد فكر تو در ذهن من زياد باشد و اين فكر زياد، مرا در محرم از ذكر و ياد عزيزترين كس بازدارد.

حالا به فكر ديدار دوباره مادرم و خانه مان هستم، و برادرم و پدرم....

«اللهم صل علي محمد و آل محمد - 364 - 365»

پاورقي ها:

1) رودخانه بهمنشير

2) كشتي هاي چوبي كه در خليج فارس رفت و آمد مي كنند

3) آبادان

4) حصار سيمي

5) ظرف غذاي سربازان كه از جنس آلومينيم يا استيل است.

6) شناژ: پي مخصوص هر پايه سازه اي

7) ميكسر: همزن ملات

8) بلوك: در اين جا منظور قطعه بتني است.

9) اين سيستم به وسيله كوزه هاي مدفون در خاك انجام مي گيرد و از ابتكارات ايرانيان باستان است.


بازگشت