در راه يقين


مينا مزيدي

او در خانواده اي مذهبي و متعصب متولد شد. دو برادر بزرگ تر و يك خواهر كوچك تر از خود داشت. در شهر كوچك شان تنها تفريح او سر زدن به منازل مؤمنين يا رفتن به كلاس هاي قرآن بود.

اما او روحيه ي مذهبي نداشت. نصايح ديني و اخلاقي مادربزرگ را مي شنيد. ولي هرگز آن قيافه ي مطيع را كه آن ها دوست داشتند به خود نمي گرفت. ابروهايش را بالا مي داد و لب هايش را غنچه مي كرد و به سقف و در و ديوار نگاه مي كرد. داستان شنيدن را بسيار دوست مي داشت و از مادر و مادربزرگ مي خواست تا داستان زندگي پيامبران را برايش



[ صفحه 152]



نقل كنند. آن ها هم با استفاده از اين موقعيت انواع و اقسام پند و نصيحت ها را لابه لاي داستان به خورد او مي دادند. اما او از داستان يوسف، شكوه و جلال قصر فرعون و چشم هاي زيباي زليخا را به خاطر سپرد. از داستان سليمان، عشق پادشاه شدن را به يادگار گرفت. عظمت ايستادن بر عرشه كشتي و راندن در اقيانوس تنها لحظه ي با شكوه داستان نوح بود. او از داستان محمد(ص) تنها به ياد داشت كه خديجه زني ثروتمند بوده است.

او قبول داشت كه دروغ گفتن كار بدي است و دزدها هم به جهنم مي روند. اما نمي فهميد كه چرا مؤمنين به خاطر يك دروغ كوچك آن همه به خود زحمت مي دادند تا خدا آن ها را ببخشد. يا حتي بدتر از آن چرا يكي از آن ها آن طور كه مادربزرگ مي گفت، خودش را مجبور كرد كه چهل روز روزه بگيرد؛ فقط براي اين كه گفته بود: «اه، چه هواي گرمي!»

او نمي توانست قبول كند كه وقتي خودش به سن تكليف رسيد از اين كارها بكند. از طرفي مادر مي گفت، بدون رياضت كشيدن نمي توان به بهشت رفت. پس فكر كرد: «آدم بدبختي مثل من را به بهشت راه نمي دهند. چون من نمي توانم پا روي نفسم بگذارم و بستني نخرم. يا به جاي كارتون ديدن، قرآن بخوانم و پاي صحبت هاي ملازينب بنشينم.»

وقتي نه ساله شد، بايد نماز مي خواند، روزه مي گرفت و حجابش را



[ صفحه 153]



رعايت مي كرد. روزه گرفتن را دوست داشت. چون دست كم سر سفره ي افطار هيجاني وجود داشت. اما نماز را نه. چه لزومي داشت كه هر روز دولا و راست بشود و كلمات تكراري را به زبان بياورد و آن جزئيات سخت شك 1 و 2 و 3 را ياد بگيرد. اگر هم چيزي جا انداخت، دوباره از اول شروع كند. اين ديگر خيلي زور بود. تنها چيزي كه باعث شد بدون حرف تن به نماز بدهد، ترس از جهنم بود. مي ترسيد يك جلاد وحشتناك او را قطعه قطعه كند. همان طور كه كفار را مي كرد. يا مجبورش كنند محتويات چاه توالت را بخورد. همان طور كه يزيد مي خورد. موهايش را مي پوشاند زيرا در يكي از روضه ها شنيده بود كه اگر موهايش بيرون بيايد در جهنم از آن آويزان مي شود.

بدين ترتيب خود را اسير و بدبخت مي ديد. هر كاري مي كرد از چشم خدا دور نمي ماند و اگر او نيت قربة الي الله نكرده بود، حتما جهنم را برايش داغ تر مي كردند. اگر براي امام حسين و پسران و دخترانش گريه نمي كرد، آن ها شفاعتش نمي كردند و مي گذاشتند فرشته ها او را به جهنم ببرند. چرا خوب بودن بايد اين قدر سخت باشد و چرا خدايي كه مي گفتند مهربان است مي گذاشت تا او را به جهنم ببرند؟ فقط به خاطر اين كه يادش رفته قبل از ركوع تكبير بگويد.

وقتي يازده ساله بود يكي از روزهاي سرنوشت ساز زندگي اش آغاز



[ صفحه 154]



شد. ظهر بود. بايد به مدرسه مي رفت و مشغول نماز خواندن بود. چون عجله داشت، سهوا نماز ظهر را سه ركعتي خواند. در ركعت آخر نماز عصر يكباره متوجه اشتباهش شد. دست و پايش شل شد. حالا بايد هر دو را از اول مي خواند. هم ظهر و هم عصر. در حالي كه ديگر وقتي برايش باقي نمانده بود. به گريه افتاد. برادر بزرگش، مسعود در حالي كه شلنگ تخته مي انداخت،از پاتوق هرروزه اش يعني مغازه ي عمو برمي گشت كه چشمش به خواهر گريانش افتاد.پرسيد: «چي شده سعيده؟ چرا گريه مي كني؟»

وقتي قضيه را از لابه لاي گريه هاي خواهرش شنيد، زد زير خنده و گفت: «اين كه گريه ندارد. وقتي از مدرسه برگشتي بخوان.»

سعيده با وحشت گفت: «آخر فضيلتش كم مي شود.» ولي برادرش با بي خيالي گفت: «خوب بشود. اصلا بگذار قضا بشود. اشكالي ندارد كه. اصلا از خودت پرسيده اي براي چه نماز قضا وجود دارد؟ خوب براي اين كه آدم ها وقت نمي كنند سر وقت نماز بخوانند، قضايش را مي خوانند.»

موضوع به نظرش منطقي آمد. مثل اين كه داداش خيلي چيزها مي دانست. آرام شد. لحظاتي گذشت. نتوانست جلو كنجكاوي خودش را بگيرد. پرسيد: «به نظر تو آدم اگر از يكي خوشش نيايد گناه كرده؟»



[ صفحه 155]



- نه. خوب خوشت نمي آيد ديگر. دست خودت كه نيست. مثلا من اصلا از آقاي غفوري كه هر روز مي آيد مغازه ي خان عمو خوشم نمي آيد. شكم گنده ي بدتركيب! فكر مي كند كه از همه بيشتر سرش مي شود.

وقتي مسعود قيافه ي وحشتزده خواهرش را ديد و دريافت كه بچه ي بيچاره فكر كرده اگر از كسي خوشت نيايد گناه بزرگي كرده، دلش كباب شد. با ملايمت پرسيد: «سعيده جون از كسي بدت مي ياد؟»

- اوهوم.

اما وحشت داشت بگويد از چه كسي. مسعود اصرار كرد. «خوب بگو ديگر من هم مي شناسمش.»

- اوهوم... ملا... ملازينب.» مسعود هم چنان با شفقت نگاهش مي كرد.

- وقتي حرف مي زند تفش را قورت نمي دهد. وقتي كف دهنش را مي بينم حالم بد مي شود.

مسعود بلندترين خنده يعمرش را كرد.آن روز آغاز صميميت خواهر و برادر بود. مسعود دريافت سعيده تا چه حد تحت تأثير افكار خشك مادر و مادربزرگ قرار دارد. نتوانست مظلوميت خواهرش را تاب بياورد. او و برادرش سعيد تحت تأثير افكار خان عمو روحيه ي بهتري داشتند. از آن پس او آزادانه افكارش را براي خواهرش مي گفت و ابدا به مغايرت آن ها با تعاليم مادر و مادربزرگ اهميت نمي داد. به راستي براي سعيده لذت بخش بود كه دريابد كس ديگري همانند او



[ صفحه 156]



مي انديشد و او تنها انساني نيست كه از خنديدن و شاد بودن خوشش مي آيد.

پس از آن بارها دروغ گفت و ديد كه عذابي بر سرش نازل نشد.ترسش ريخت. مثل اين كه عذاب وحشتناك چندان هم زودرس نبود. بندبند وجودش شل شده بود. او شروع به تجربه كرد. دروغ هاي بيشتري گفت، به عقب رفتن روسري اش اهميت نداد. به نامحرم نگاه كرد. در مجالس غيبت نشست و خود نيز غيبت كرد. رمان هاي ممنوع خواند و كم كم از شر نماز هم خلاص شد. اين همه چيزهاي هيجان انگيز در دنيا بود. براي چه بايد از جهنمي كه معلوم نيست واقعا باشد اين همه ترسيد و زندگي را بر خود حرام كرد؟ البته براي اين كه مادر و مادربزرگ نفهمند او چه مي كند، ناچار به ظاهرسازي شد. تظاهر مي كرد نماز مي خواند، در حالي كه فقط دولا و راست مي شد. به همه چيز فكر مي كرد جز نماز خواندن و كاملا به خود حق مي داد كه اين گونه باشد.

در طي سال هاي بعد با پا گذاشتن به سنين بلوغ، آن سركشي و غرور مشهور در او پديدار شد. او با بي رحمي در مقابل مادر، مادربزرگ و گه گاه پدر مي ايستاد و از عقيده ي خود دفاع مي كرد. بارها قلب آن ها را شكست و به گريه شان انداخت. اما چندان اهميت نداد. اين آزادي كه كم كم مزه ي آن را مي چشيد بسيار با ارزش تر از خشنودي والدينش بود.



[ صفحه 157]



مادر و مادربزرگ سركشي او را ناشي از نااهلي ذاتي اش مي دانستند و هرگز متوجه نقش دو برادر در اين مسئله نشدند. در خانواده ي آن ها تربيت دختر به عهده مادر و تربيت پسر به عهده ي پدر بود. و از آن جا كه پدر راننده و هميشه در جاده ها بود، تربيت پسرها به عهده ي خان عمو افتاده بود. و مادر و مادربزرگ نظارت چنداني بر آن ها نداشتند. بي اطلاعي از افكار و آمال پسرها آن ها را آن چنان كرده بود كه خود دوست داشتند.

سعيده در يكي از روزهاي پانزده سالگي اش طبق معمول در خانه راه مي رفت و افكارش را با صداي بلند بر زبان مي آورد: «واقعا كه حرصم درمي آيد. هر روز اين بچه لوس هاي شهري را در تلويزيون نشان مي دهند كه يكي مدال طلاي كاراته جوانان را گرفته، يكي شنا، يكي كشتي، يكي كوفت، يكي زهرمار. طوري هم حرف مي زنند كه انگار نابغه اند. يكي نيست بهشان بگويد بدبخت ها هنر خودتان كه نيست. وقتي يك باشگاه مجهز و سرويس رفت و آمد در اختيارتان بگذارند و از پنج سالگي بفرستنتان باشگاه بايد هم مدال بياوريد. وظيفه تان است. اگر نياوريد دليل بر بي عرضگي تان است. آن وقت بچه شهرستاني هاي بدبختي كه در عمرشان يك استخر سرپوشيده نديده اند، بايد فكر كنند كه ناتوان و بي استعدادند. پسرها به درك! هيچ امكاناتي هم كه نباشد، با يك توپ پلاستيكي توي كوچه ها دق دل شان



[ صفحه 158]



را خالي مي كنند. ما بدبخت ها چه كنيم. در اين كوره دهاتي كه اسمش را گذاشته اند شهر، حتي يك باشگاه درست و حسابي پيدا نمي شود كه به دادمان برسد. كلاس واليبال بانوان برپا مي كنند. اما هر وقت كه مي روي مي گويند: «ببخشيد امروز آقايان مسابقه دارند. برويد فردا بياييد.» توي مدرسه هم كه قربان مديرمان بروم، توپ ها را خريده تا قاب كنند براي ديوار دفتر. ساعت ورزش دو تا توپ درب و داغان هست براي چهل تا دانش آموز. حتي يك بار هم دستت به توپ نمي خورد. آن وقت مادربزرگ مي گويد: «چرا دخترهاي امروزي اين قدر جلف شده اند؟ مدام توي خيابان ها ولو هستند.» آخر بدبخت ها كجا انرژي شان را خالي كنند؟ كجا يك كم هيجان پيدا كنند؟ كجا احساس كنند زنده هستند؟ كي جواني كنند، كي بخندند، كي شاد باشند؟ اه! الهي همه ي اين مردها بميرند. اگر اين خون آشام ها نبودند كه ما اين قدر بدبخت نبوديم. نمي تواني به باشگاه بروي، چون مردها اشغالش كرده اند. نمي تواني توي خيابان راه بروي چون چپ و راست متلك مي گويند و بي احترامي مي كنند. نمي تواني بلند بخندي چون مردها به گناه مي افتند. بايد توي خانه بماني و خفه خون بگيري تا اجتماع سلامت بماند. نبايد لباس شيك و خوشگل بپوشي چون مردها تحريك مي شوند. آن وقت جامعه در برابر اين همه فداكاري براي «سالم ماندن جامعه» به تو چه مي دهد؟ امنيت؟ احترام؟ شخصيت؟ امكانات؟



[ صفحه 159]



نخير... نخير...»

مادر هرگز نمي فهميد كه سعيده از چه و براي چه ناراضي است. او خانواده اي داشت كه حمايتش مي كردند. لباس خوب مي پوشيد و غذاي خوب مي خورد. مي توانست آشپزي و خياطي كند. به خوبي قرآن مي خواند و قيافه ي خوبي هم داشت. مسلما موقعيت خوبي هم براي ازدواج داشت. ديگر چه مي خواست؟ اين ناسپاسي هايش به منزله ي كفرگويي بود. بايد ادبش كرد. بايد حدّش را ياد بگيرد. مادر با عصبانيت فرياد زد: «اگر يك كلمه ي ديگر بگويي به فاطمه ي زهرا قسم ديگر دختر من نيستي!»

يكباره عصبانيت سعيده فروكش كرد. پوزخندي زد. انگار براي مشاجره اي جدي موضع مي گرفت. با خونسردي گفت: «من از شكم تو درآمده ام و هيچ چيز اين را عوض نمي كند.»

مادر هم چنان غضبناك گفت: «همين كه گفتم... اي كاش مي مردم و تو را نمي زائيدم.» مادر ادامه داد: «تو چه مرگت است چه مي خواهي؟ چي كم داري، شكمت گرسنه است يا تنت برهنه است؟ يا عاشق شدي و ديوانه بازي درمي آوري؟»

مادر هم چنان كه مي ناليد، آرزو مي كرد سعيده قهر كند و به اتاقش برود و تا فردا صبح بيرون نيايد. اما مي دانست كه اين غيرممكن است. او طبق معمول با وقاحت تمام مي ايستاد و جواب مي داد و در نهايت كه



[ صفحه 160]



مادرش به گريه مي افتاد شانه هايش را بالا مي انداخت و تلويزيون را روشن مي كرد. سعيده مستقيم ايستاد و دست هايش را به كمر زد: «هاها. خيلي دلت مي خواهد عاشق شده باشم تا زودتر از شرم خلاص شوي. اما نخير! آقا بالاسر نمي خواهم. نمي خواهم كنيز بي اجر و مزد بشوم، يك ماشين جوجه كشي. اصلا مي داني چيست تو حتي يك كلمه از حرف هاي مرا نمي فهمي! نمي فهمي چه مي خواهم. چه زندگي اي را دوست دارم. مي خواهي از من يكي بسازي مثل خودت. سر به زير، مطيع، بي توقع، كه تنها سرگرمي اش رفتن به مسجد و مطالعه ام منحصر به مفاتيح باشد.»

در ضمن حرف هايش به ياد زنان غربي افتاد كه چه قدر آزادانه تحصيل مي كردند و مشغول به كار مي شدند. مگر او چه كمتر از آنان داشت؟ واقعا هيچ. تنها تفاوت آن ها در دين بود. آري دين. اين اسلام بود كه باعث اين همه تفاوت و تبعيض شده بود. از كشفش شگفت زده شد. بله اين اسلام بود كه زنان را وادار به اطاعت از پدر و شوهر مي كرد. اين اسلام بود كه زنان را خانه نشين كرده بود. اين اسلام بود كه وادارش كرده بود اين چادر سياه رنگ را بر سر بگذارد. به مادرش گفت: «البته تقصير تو نيست كه اين طوري هستي. بله تقصير تو نيست. تو هم قرباني شده اي. زندگي ات فنا شده. اما حالا چرا خودت شدي عامل فنا كردن زندگي ديگران، من نمي دانم. همه اش به خاطر اين دين است كه من



[ صفحه 161]



احساس خفگي مي كنم. اي كاش مسلمان نبودم. اي كاش زرتشتي بودم يا مسيحي. آن ها مثل ما مسلمان ها اين قدر دغل و آب زيركاه نيستند.»

سعيده در هنگام گفتن اين حرف ها ديگر عصباني نبود. خيلي متفكرانه حرف مي زد. مادر فهميد كه مشاجره ي امروزشان با اوقات ديگر متفاوت است. سعيده علنا از اسلام بد مي گفت. وحشت سراپاي وجودش را فرا گرفت. ياد داستان هايي افتاد كه در آن ها زنان و مردان مؤمني بودند كه كفاره ي گناهان شان داشتن فرزنداني نااهل بود. بي آبرويي و بدبختي؛ اين بود دورنماي زندگي دخترش. به شدت احساس درماندگي كرد. سعيده پاره ي تنش بود و دستي دستي خودش را بدبخت مي كرد. از مادرش متنفر بود و از هيچ كس حساب نمي برد. بايد چه مي كرد؟ خشم خداوند و عذاب آخرت را براي خود نيز مي ديد. اين دختر تمام زحماتش را بر باد مي داد. باز سوزشي آشنا را در قلب و چشم هايش احساس كرد و به گريه افتاد.

بعد از آن مشاجره، باز مادر به اميد آن كه نصايحش در دختر اثر كند راه آشتي را در پيش گرفت و بعد از آن روز، تنها احساس ناراحتي كمرنگي در قلبش مانده بود و اميد جاي بيشتري داشت. اما سعيده در بحراني طاقت فرسا بود. او دين را چيز بدي نمي دانست اما به نظرش دين در زمان او آن قدر تحريف شده بود كه هيچ عقل سالمي حكم به اطاعت از آن را نمي داد. تنها جلوه هايي كه او از دين ديده بود. مراسم



[ صفحه 162]



روضه و دعا و سفره انداختن بود، كه در آن زنان بي سوادي شركت مي كردند كه تنها هنرشان خوب گريستن بود. آن ها مي گريستند، ناله مي كردند و آه مي كشيدند. بعد چشم هاي شان را پاك مي كردند و به منازل خود برمي گشتند. بدون اين كه كوچك ترين تغيير مفيدي در زندگي شان به وجود آمده باشد. البته بي سواد بودن شان تقصير پدر و مادرهاي شان بود. اما آن ها حداقل مي توانستند چيزهاي مفيدي درباره ي تربيت فرزندان و آداب معاشرت ياد بگيرند؛ اگر واعظان به آن ها نمي گفتند كه عشق اهل بيت و گريستن براي آنان براي هر دو دنيا كافي است.

سعيده دين را طور ديگري مي ديد. به نظر او اساسا پيامبر مبعوث شد براي اين كه اخلاق را تكميل كند و به انسان ها توانايي خوب ديدن ديگران را بدهد. پيامبر هرگز نمي خواست به انسان ها بگويد كه چه طور كشاورزي كنند، چه طور نساجي كنند و چه طور سياست و اقتصادشان را تنظيم كنند. كشف اين علوم بر عهده ي انسان ها بود. اين موضوع به نظرش كاملا واضح بود و خيلي عصباني مي شد وقتي معلم ديني ادعا مي كرد كه قرآن و سنت پاسخگوي تمام نيازهاي بشري اعم از علوم انساني و تجربي است. سعيده خيلي دوست داشت از او بپرسد كه از توي قرآن چه طوري مي توان فهميد كه بازار بورس چه گونه جايي است يا آپولو را چه گونه هوا مي كنند؟



[ صفحه 163]



سعيده در ذهن خود دنيايي بدون دين تصور كرد. اوضاع اين دنيا كاملا آشفته بود. او مردان و زنان بسياري را مي شناخت كه فقط به خاطر ترس از جهنم گناه نمي كردند. اگر به آن ها گفته مي شد كه جهنمي وجود ندارد، همه چيز را به هم مي ريختند.او حتي زني را در همسايگي شان مي شناخت كه در اوج فقر و بيماري دست و پا مي زد. اما به زندگي اش با اميد ادامه مي داد زيرا مي دانست تحمل كردن و دم بر نياوردن او را به بهشت مي رساند. پس بهشت و جهنم موجودات مفيدي هستند كه توانسته اند بسياري از عوام را اين گونه كنترل كنند. بله وجود آن ها لازم است. اما بعد از اين همه مادربزرگ را به ياد مي آورد كه در پاسخ بسياري از سؤال هاي معقولش مي گفت: «ديگر اين حرف را نزن. والا به جهنم مي روي.»

سعيده به ياد مي آورد كه چه قدر ساده دلانه حرف هاي مادربزرگ را باور مي كرد. دوباره خشمگين مي شد و مي انديشيد كه اگر دين براي رستگاري انسان ها آمده چرا اين گونه آن ها را از تفكّر و چون و چرا باز مي دارد و مي خواهد انسان ها را مجبور به پذيرش اصول نوشته شده ي غيرقابل تغيير بكند؟ چرا مي خواهد انسان ها را از لذت درك حقيقت محروم كند؟

سعيده اين سؤالات را از برادرانش پرسيد. با نااميدي دريافت كه آن دو هيچ نمي دانند. بار اولي نبود كه در پاسخ سؤالات او شانه بالا



[ صفحه 164]



مي انداختند. هيچ كس نبود كه كمي راهنمايي اش كند. هيچ كدام از افراد فاميل و هم كلاسي هايش درگير چنين مسائلي نبودند. به اين نتيجه رسيد تنها آدمي است كه چنين پرسش هايي دارد. اين موضوع غمگينش كرد.

- هيچ كس ديگري مثل من فكر نمي كند. پس مادر درست مي گويد. حتما من يك ايرادي دارم كه اين طوري هستم. نكند كه اين تفكرات همگي باطل و بر خطا باشند؟ خدايا چه كنم؟

مدت زيادي گذشت و پرسش هايش هم چنان بي پاسخ ماند. هر روز با ديدن بي عدالتي ها و ظلم ها، از رفتار تبعيض آميز مادربزرگ بين او و برادرانش گرفته تا جنگ در فلسطين و فقر در آفريقا خشمگين تر مي شد. وقتي خود را در برابر همه ي آنان ناتوان مي يافت به افسردگي عميقي فرو مي رفت. ديگر مانند سابق به سر و كول برادرانش نمي پريد و به سمانه بي محلي مي كرد. حتي با مادر هم كمتر بحث و جدل مي كرد. مادر اين سكوت را به آرامشي دائمي تعبير كرد. قلبش آكنده از شادي بود. دختر خطاكارش سرانجام آرام گرفته بود و مي رفت تا انسان درستكاري باشد.

اما در انديشه سعيده، هر چيزي بود جز درستكاري. او به انجام دادن تمام آن اعمالي كه مادر و مادربزرگ گناه مي دانستند فكر مي كرد. ديگر در نظرش هيچ كدام گناه نبودند. خودش را آن گونه كه دوست داشت تصور مي كرد. در يك زندگي پر زرق و برق و سرشار از هيجان.



[ صفحه 165]



سفر به دور دنيا، ميهماني هاي با شكوه، همنشيني با نويسندگان و هنرمندان مشهور و همه ي اين ها به دور از زادگاهش ايران. در جايي كه ديگر از اين هنجارهاي مسخره ي اجتماعش خبري نباشد و صداي غرولندهاي مادرش را نشنود. در آن جا هر طور كه بخواهد زندگي خواهد كرد. دروغ خواهد گفت، بر عليه دشمنانش توطئه هاي ضد انساني خواهد چيد و در ميهماني هايش با مردان خوش صحبت خواهد رقصيد. در آن هنگام اگر به ياد مادر و خانواده اش بيفتد تنها پوزخندي خواهد زد. ياد آن ها هرگز مشوشش نخواهد كرد. زيرا هرگز قصد بازگشت به ايران را ندارد.

چند ماهي از شانزده سالگي اش مي گذشت. در يك بعدازظهر كسل كننده جلو تلويزيون لميده بود كه متوجه عنوان يك مقاله در روزنامه، كه كنار ديوار بود شد. مقاله «درباره سَنت اگوستين» بود. اين نام برايش آشنا بود. اما او را نمي شناخت. مقاله را خواند: «سنت اگوستين جواني شوريده و در جستجوي حقيقت بود. از مادرش كه او را به پرهيزگاريِ مسيحي مي خواند جدا شد. و سال ها در قلمرو مسيحيت به تحصيل علوم پرداخت. سال ها مانوي و مبلغ اين دين بود. اما سرانجام پس از يك تحول روحي به عيسي مسيح روي آورد و زني را كه بسيار دوست مي داشت رها و تجرّد و انزوا اختيار كرد، تا رستگار شود.»



[ صفحه 166]



لحظه ي انقلاب روحي سنت اگوستين براي سعيده بسيار جذاب بود. دوست داشت چنين لحظات با شكوهي را خود نيز تجربه كند. در ضمن سنت اگوستين مانند قهرمان يك داستان شورانگيز بود. به سرزمين هاي بسياري سفر كرده و بسيار مي دانست و درست مانند قهرمان يك داستان درام، معشوقه اش را كه بسيار مورد علاقه اش بود، رها كرده بود. سعيده پس از آن هر مطلبي را كه در مورد اين متفكر مسيحي مي يافت مي خواند. او دريافت كه پرهيزگاري سنت اگوستين بسيار خشك و متعصبانه بوده است، درست مانند مادر و مادربزرگ. اما عقايد سنت اگوستين هرگز مانند سخنان آن دو نفر او را برنمي انگيخت. انگار در ضمير ناخودآگاهش مسيحيت را بر اسلام ترجيح مي داد كه اين گونه بين تعليمات يكسان هر دو، فرق مي گذاشت. وقتي در جايي خواند كه سنت اگوستين لذت غذا خوردن و زيبا بودن و اموري شبيه به اين را نيز گناه و موجب دوري از خدا مي دانسته ديگر طبق عادت ناسزا نگفت و متنفر نشد. تنها فضاي حزن آلود و رمانتيك اتاق اين مرد را مجسم كرد و ديد كه چه گونه از عشق مي سوزد و اشك مي ريزد.

خودش هم اين را به وضوح نمي دانست كه در زندگي سنت اگوستين بيشتر دوره ي اول را مي پسندد. دوره اي كه او عياش و لاابالي بود. شايد به خاطر اين كه خودش هم در چنين دوره اي بود. البته او



[ صفحه 167]



هرگز از خانه نگريخته بود و زندگي نامشروعي نداشت. اما او نيز به نوبه ي خود ضدهنجارهاي مادرش رفتار كرده بود. ديگر نماز نمي خواند - كه اين در نظر مادر بدتر از زناكاري بود - به حجاب اهميتي نمي داد، با تمام فاميل به خاطر عقايد كهنه و ضد زن بودن شان درافتاده و به قول مادر حدّ خودش را فراموش كرده بود. ديگر به اسلام و مسلمان بودن اهميتي نمي داد. و با چنين عقايد و رفتاري ديگر مسلمان حساب نمي شد. خودش از اين وضع راضي بود. خود را يك قهرمان ياغي حس مي كرد. يك سنتاآگوستينا!

در لابه لاي مطالعاتي كه درباره ي سنت اگوستين داشت، با چهره ي مرد ديگري آشنا شد كه او نيز يك انقلاب روحي را تجربه كرده بود. فردي كه بسيار نزديك به سعيده بود و قاعدتا بايد او را زودتر مي شناخت. آن شخص مولوي بود. مردي كه ديوان غزليات و مثنوي اش را بارها در دست هاي پدر ديده بود. و وقتي كودك بود اشعارش را در مقابل هر پنجاه توماني كه از پدر مي گرفت، حفظ مي كرد. او در مدرسه در مورد مولوي چيزهاي زيادي شنيده بود، از پدر هم همين طور. اما كوچك ترين توجهي به آن نكرده بود. پس از آن در مورد مولوي نيز زياد خواند. او را مي ديد كه در خلوت خانه در كنار شمس، در خلسه ي شيفتگي فرو رفته است. او را در بازار مسگرها مي ديد كه چه گونه به طرب آمده و مي رقصد و مي سرايد. و او را مي ديد كه چه گونه در فراق



[ صفحه 168]



شمس مي سوزد و روزگار را به انتظار لحظه ي عروج و وصال سپري مي كند.

شادي و سرخوشي مولوي كه او را جلال الدين مي خواند، در سعيده بسيار مؤثر افتاد. فكر كرد دليلي ندارد كه او نتواند همانند جلال الدين شاد باشد و بخندد، اگرچه در دلش همانند او دلايل زيادي براي گريستن دارد. از آن پس مصرع: «خون غم بر ما حلال و خون ما بر غم حرام» شعارش شد. او كه كوچك ترين حركت مادر، مادربزرگ و دوستانش، خونش را به جوش مي آورد، هم اكنون در برابر بدترين حرف ها و كنايه ها كاملا خونسرد باقي مي ماند.

پس از اين كه تصميم گرفت شاد باشد و همه را تحمل كند، توانست آثار نويسندگاني را كه در نظر او مسلمانان خشك و متعصبي بودند، بخواند. قبل از آن حتي حاضر نبود به كتابخانه ي مادر و پدر نگاهي بيندازد. اما حالا اكثر آن ها را خوانده بود. بيشتر اين كتاب ها به شرح عرفان و مراحل سلوك در راه حق مي پرداختند. سعيده آن ها را مي خواند نه به خاطر اين كه آن را به كار بندد، بلكه به خاطر اين كه بداند، عرفا چه مي كنند؟ كتاب هايي در شرح حال بزرگان اسلام و مسيحيت تهيه كرد، تا روند رشد آن ها، تفاوت ها و تشابه ها را بررسي كند. كيمياي سعادت غزّالي را هم خواند. گو اين كه اين كار برايش چون فرو بردن استخوان در گلو سخت بود.زيرا غزّالي مانند تمام مردان



[ صفحه 169]



همعصرش ديد تنگ نظرانه اي نسبت به زن و عشق به زن داشت. او آشكارا در قسمت آداب ازدواج كتابش، زنان را مساوي دستگاه توليد مثل ناميده بود. به هرحال غزّالي نيز بزرگي بود كه يك انقلاب را تجربه كرده بود و چون اين موضوع مورد توجه سعيده بود، كتاب هاي او را نيز در فهرست مطالعات خود درآورد. سعيده از زندگي هر كدام از اين بزرگان قسمتي را برمي گزيد و آرزو مي كرد كه اين اتفاق هيجان انگيز و باشكوه در زندگي او هم رخ دهد. دوست داشت قسمت اول زندگي سنت اگوستين و قسمت دوم زندگي جلال الدين را تجربه كند. اما بعد از كمي تفكر دريافت كه اين ممكن نيست. انسان بعد از آن لحظه ي كشف و شهود، زندگي اش را به كلي تغيير مي دهد و راه ديگري در پيش مي گيرد. همان طور كه سنت اگوستين بي قيدي و بي اخلاقي را كنار گذاشت و رياضت پيشه كرد و همان طور كه جلال الدين درس و مكتب را رها كرد و عاشقي را در پيش گرفت. پس او نيز اگر طالب زندگي پرشوري چون آنان است بايد اين قانون را بپذيرد. بايد بپذيرد كه دين گريزي اش را ترك و دينداري پيشه كند و خوش بودن را كنار بگذارد. اين نتيجه برايش به سختي قابل قبول بود. مادر هميشه مي گفت: «خنديدن نشانه ي سفاهت و دوري از خداست. مؤمن هميشه گريان و نگران است.»

او نمي خواست گريان و نالان باشد؛ اين طوري زندگي زهرمار



[ صفحه 170]



مي شد. با اين تصور از ديانت كه در ناخودآگاه سعيده بود، پذيرفتن اين كه روزي خودش مؤمن باشد دردآور مي نمود. پس چه كند؟ او طالب بالاترين و برترين ها بود. مسلما خداوند عالم را دوست مي داشت و خواهان نزديكي به او بود. زندگي پر از فراز و نشيب را نيز آرزو داشت. ولي مي دانست كه براي نزديكي به خدا بايد ديني را اختيار كند. بدون دين الهي نمي شد. مي دانست كه مكتب هاي انساني هر قدر هم كه كامل باشند، هرگز آن آرامشي را كه دين به انسان مي دهد، نمي دهند. پس بايد ديني را برگزيند و به پيامبري عشق بورزد. سعيده، محمد (ص) را ستايش مي كرد. اما دين او را كه در جزئي ترين امور زندگي، به كمال جلوه داشت، كسل كننده، بي تحرك و منحرف شده مي ديد. نمي توانست و نمي خواست خصومت خود با اسلام را رها كند. چون والدينش به اسم اسلام، او را بسيار آزرده بودند. اما اديان ديگري هم وجود دارند. مي تواند يكي از آن ها را انتخاب كند. بله! چرا كه نه. اما بعد به خود خنديد.

- اين فكر مسخره است. اگر يك مسلمان دين ديگري را برگزيند به جرم ارتداد اعدامش مي كنند. هيچ كس تا به حال جرئت چنين كاري را نداشته است؟

اما بعد با خود گفت، كه اين تغيير دين دروني است. قرار نيست كسي متوجه آن شود. خيلي ها هستند كه خود را مسلمان نمي دانند.



[ صفحه 171]



حتي خداپرست هم نيستند. اما اين را به كسي نمي گويند. شانه هايش را بالا انداخت. به نظر، راه حل خوبي مي رسيد. ولي سعيده دوست نداشت مخفي كاري كند. دلش مي خواست عقايدش را با صداي بلند اعلام كند. اگر مي توانست در كشوري اروپايي زندگي كند، از همه ي اين دغدغه ها رها بود. با به ياد آوردن اين حقيقت آهي كشيد. هرگز اين آرزو را بر زبان نمي آورد. زيرا خود را شبيه اين جوان هاي تحقير شده اي كه تمام زندگي شان را مي فروختند و فرار مي كردند، مي ديد. نه اگر او مي رفت، با عزت و احترام مي رفت. ويزا مي گرفت و سوار هواپيما مي شد. مثل خلافكارها از راه كوه فرار نمي كرد. براي تحصيل مي رفت نه حمّالي. سربلند و با پيروزي برمي گشت. نه شكست خورده و ذليل.

يك بار از خود پرسيد: «اگر در كشور ديگري زندگي كنم و مردم از من بپرسند مسلماني يا نه؟ چه بگويم؟ نمي توانم بگويم مسلمان هستم. چون نه نماز مي خوانم، نه حجاب دارم. اگر جلو من به اسلام توهين كردند و آن را دين بربرها و وحشي ها خواندند، چه؟ نه مسلما اجازه نخواهم داد به دين هم وطنانم، ديني كه جزو هويت مردمم، خانواده ام و حتي خود من است، توهين كنند. اگرچه خودم به تمام آن حرف ها و توهين ها اعتقاد داشته باشم. خوب اگر از من پرسيدند كه چرا خودت به اين دين كه مدافع آن هستي پايبند نيستي چه؟ خداوندا هيچ جوابي وجود ندارد.»



[ صفحه 172]



اين مناظره با شخصيتي خيالي مدت ها ادامه داشت. بارها آن را در ذهنش نوشت و هنگامي كه به بن بست رسيد روي آن خط كشيد و از اول شروع كرد. در واقع هر دو طرف اين مناظره، خود او بود. از يك طرف تكنولوژي پيشرفته غرب و رفاه و آزادي در آن جا مجذوبش مي كرد. از طرف ديگر وابستگي دروني اش به دين و كشورش او را از اين جذبه باز مي داشت. جنگ سختي بود. چه طور مي توانست اين دو را با هم جمع كند و يكجا داشته باشد.

با گذشت زمان اين جنگ ها هم پايان يافت. بعضي بدون نتيجه، بعضي با برد يكي از دو طرف. به تدريج حساسيت هايش هم كمتر شد. ديگر از ديدن رفتارهاي تبعيض آميز مادربزرگ، مادر و حتي آدم هاي فيلم ها به خشم نمي آمد. به ياد عوامل و دلايل ريشه اي كه باعث بروز چنين تفكراتي مي شد مي افتاد. در گذشته، پسرها منبع درآمد خانواده بودند. طبيعي بود كه آن ها درست مثل گاو و گوسفند جزو مايملك مفيد خانواده به حساب بيايند. اما دخترها اغلب مصرف كننده بودند، پس باز هم طبيعي بود كه آن ها را به امانتي توصيف كنند كه بايد زودتر به دست صاحب اصلي، يعني شوهر سپرده شود. اما سعيده قصد داشت ثروتمند شود. آن هم با زور بازوي خود. پس ديگر خودش را امانت نمي ديد و آدم هايش اطرافش را به خاطر عوامل محيطي كه آن ها را وادار به چنين تفكراتي كرده بود، مي بخشيد. وقتي مادر حرف تندي به



[ صفحه 173]



او مي زد و از سر و وضع و حتي حرف زدنش ايراد مي گرفت، ديگر فرياد نمي زد و حمله نمي كرد. چون به مادر حق مي داد كه مناسب با تربيت و فرهنگي كه داشته فكر كند. اين احترام به عقايد افراد نسبت به تمام كساني كه مي شناخت تعميم يافت. سعيده ديگر زن هاي محله شان را به خاطر بي سوادي و ديرفهمي و پرداختن به مسائل پوچ سرزنش نمي كرد. بلكه براي شان دلسوزي مي كرد. زيرا همه ي آن ها استحقاق داشتن زندگي بهتري را داشتند. سعيده كم كم بدون اين كه خود بداند، حساب اطرافيانش را از دين جدا مي كرد. او دين آن ها را به عنوان جلوه اي از بي شمار صورت هاي اسلام مي پذيرفت، نه اسلام محض.

كم كم وقت كنكور و دانشگاه بود. سعيده تمام افكار غيردرسي را از سرش بيرون ريخت و فقط به درس پرداخت. پدر و برادرهايش از دانشگاه رفتن سعيده استقبال كردند. مادربزرگ علنا مخالفت كرد و آن جا را جاي دخترهاي پسرباز و از خانه فراري مي ناميد. مادر چيزي نگفت. اما ترجيح مي داد، سعيده به جاي دانشگاه به خانه ي بخت برود. و سمانه از اين انديشه كه سعيده به مكاني جديد با آدم هايي جديد خواهد رفت به شوق آمد.

سرانجام روز موعود فرا رسيد. سعيده با كوله باري از آموخته هايش، همراه با آمال و آرزوهايي بيشتر و سنگين تر از آموخته هايش روي صندلي نشست. دقايق مسلسل وار مي گذاشتند و



[ صفحه 174]



چشم هايش با سرعت مي خواندند و ذهنش با تمام توان پاسخ مي داد. آن گاه دست هايش با تمام نيرو كار مي كردند. وقت به پايان رسيد. سعيده از نوشتن دست كشيد. اوراق را جمع كردند. به اطرافش نگاه كرد. تمام شد. آه عميقي كشيد. تمام تلاشش را كرده بود. حال مي توانست با خاطري آرام در انتظار تصميم سرنوشت بماند.

در تمام تابستان براي ايام دانشجويي اش نقشه مي كشيد. به كلاس زبان خواهد رفت و نواختن يك ساز را خواهد آموخت. البته بدون اطلاع خانواده وگرنه واويلا مي شد. اوقات فراغتش را با دوستانش به تأتر و سينما خواهد رفت. با استادانش روابط صميمانه برقرار خواهد كرد و حتما فعاليت هاي سياسي نيز خواهد كرد. تصميم گيري براي آينده شامل جزئيات هم مي شد. رنگ مانتو و مقنعه هايي را كه بايد با هم بپوشد بررسي كرده بود. حتي مي دانست چه طور با هم اتاقي هايش رفتار كند تا برايش مشكل ايجاد نكنند.

شهريور از راه رسيد و روزها يكي يكي گذشتند. نتايج اعلام شد. صبح بود. سعيده هنوز از خواب بيدار نشده بود كه مسعود روزنامه به دست وارد منزل شد. «مژده بدهيد! سعيده قبول شده!» سمانه شادي كنان بر روي سعيده پريد: «بيدار شو سعيده جون! قبول شدي.»

سعيده هيجان زده برخاست. قلبش به شدت مي تپيد. كد قبولي ش را خواند، جامعه شناسي دانشگاه تهران! فلج شد. به سختي بار ديگر كد را



[ صفحه 175]



چك كرد. نه درست بود. او حقوق مي خواست نه جامعه شناسي. با خود گفت: «تمام آينده ام بر باد رفت.» او ايمان داشت كه در رشته اي كه دوست دارد قبول مي شود. اما اين ايمان يكباره از بين رفته بود. او مي خواست دكتراي حقوق بگيرد و برجسته ترين حقوقدان كشور شود. حتي مي خواست نماينده ي مجلس بشود. خود خدا گفته بود: «اگر از من بخواهيد به شما مي دهم.» او هم حقوق خواسته بود. اما حالا ديگر بايد همه ي آرزوهايش را فراموش كند. به شدت گريست. برادر و خواهرش ابتدا فكر كردند گريه ي خوشحالي است. اما پس از لحظاتي دريافتند كه مشكل جدي است. چند روز گذشت، ناراحتي سعيده هم چنان ادامه داشت. پدرش گفت: «ناراحت نباش دخترم. وقتي رفتي مي بيني كه آن قدرها هم بد نيست. تازه در بهترين دانشگاه كشور قبول شدي. اين خودش خيلي مهم است.»

مادر با احتياط گفت: «خوب سعيده جان اگر اين رشته را دوست نداري نرو. بمان خانه پيش من.»

سعيده كلافه در دلش گفت: «برو بابا!»

مسعود گفت: «تغيير رشته بده در دانشگاه هاي ديگر حتما مي تواني حقوق بخواني.»

- بله اما نه در دانشگاه هاي تهران. من فقط تهران را مي خواهم.

ناراحتي ها هم چنان ادامه داشت. حتي يك ماه از ترم اول گذشته



[ صفحه 176]



بود. اما سعيده سرانجام مثل هزاران تن ديگر تسليم سرنوشت شد و با علاقه به درس خواندن پرداخت. پس از زمان كوتاهي دلتنگي ها آغاز شد. دلش براي همه كساني كه مي شناخت تنگ شد. براي دوستانش، براي خانواده اش، براي خانه شان، مخصوصا براي اتاق دنج و زيبايش. اما از همه بيشتر دلش براي مادر تنگ شده بود. اين براي خودش شگفت آور بود. سعيده و مادرش هرگز با هم سازگاري نداشتند. هميشه در حال مشاجره و داد و بيداد بودند. حتي اين اواخر كه بحث و جدل ها كمتر شده بود، هم چنان فاصله ي بسيار زيادي از هم داشتند. با اين حال او دلتنگ شده بود. دلش مي خواست صداي مادر كه او را براي نماز صبح با ملايمت بيدار مي كرد، باز هم بشنود. گرچه سعيده هميشه عصباني مي شد و مي ناليد كه: «بعدا خواهم خواند.» - البته هرگز هم نمي خواند - اما صداي مادرش آن قدر گرم و با محبت بود كه سعيده آرزوي آن را مي كرد.

به ياد مهرباني هاي بي دريغ مادرش افتاد. بي اختيار دلش گرفت. مادر را در حال كار در آشپزخانه و جارو كردن اتاق ها به ياد آورد و از شدت دلسوزي و دلتنگي اشكش سرازير شد. اما مي دانست كه مادر از او راضي نيست. نه به خاطر اين كه هميشه جوابش را مي داد و حرفش را نمي شنيد. نه به خاطر خودسر بودن و بي ادبي هايش بلكه فقط و فقط به خاطر نماز نخواندنش. مادر نماز را اول و آخر دين مي دانست و



[ صفحه 177]



مي گفت: «اگر كسي نماز بخواند، به تمام آرزوهايش مي رسد.» سعيده چه قدر سعي كرد تا به مادر بفهماند كه نماز يك وسيله است براي رسيدن به يك هدف. خود نماز مهم نيست. مهم انسان شدن است. كه سعيده مي خواست انسان شود. پس مي شد. آن هم به روش خودش نه با نماز خواندن. ولي مادر معتقد بود بدون نماز هيچ عمل نيكي به درگاه خداوند پذيرفته نيست. حتي اگر مفسدي نماز بخواند سرانجام نمازش او را از آتش جهنم نجات خواهد داد. سعيده روزي را به ياد آورد كه به مادر گفته بود، ديگر نماز نخواهد خواند. هرگز جرئت گفتن چنين حرفي را نداشت. اما آن روز يك استثناء بود. مشاجره ي ديگري در گرفته بود. علت آن را به ياد نمي آورد. تنها به ياد داشت كه وسط دعوا گفته بود: «ديگر خسته شدم از تظاهر به نماز خواندن. من ديگر نمي خواهم نماز بخوانم، پس نمي خوانم.»

معلوم نبود كه چه طور جرئت كرده بود آن حرف ها را بزند. شايد عصبانيت و گرماي هوا باعث چنين كاري شده بود. هرچه بود، او سرانجام اعتراف كرده بود كه تظاهر به نماز خواندن مي كرده است و ديگر اين تظاهر را نيز نخواهد كرد. چهره ي مادرش را به ياد آورد كه پس از شنيدن اين حرف انگار ده سال پيرتر شده بود. شكسته و افسرده و تا لحظاتي نمي دانست چه كند؟ چشم هاي نااميدش التماس مي كردند. سرانجام تمام نيرويش را جمع كرد و ناسزا و نفرين سر داد. اين تنها



[ صفحه 178]



كاري بود كه مي توانست بكند. به خودش، به بختش، به دخترش و به آسمان و زمين نفرين مي كرد. سعيده نتوانست تاب بياورد و به اتاق خودش رفت. در را كوبيد. مي دانست كه با اين كار مادر را كشته است. با اين حال از حرف خود برنگشت. زير لب گفت: « اين سرنوشت من است. خودم تصميم مي گيرم كه به بهشت بروم يا به جهنم و فعلا تصميم گرفته ام به جهنم بروم. كسي نمي تواند مرا وادار به كار ديگري بكند. اين انتخاب، حق من است.»

دوري از خانه و كاشانه هميشه همراه با غم و دلتنگي نيست. گاهي انسان با افرادي آشنا مي شود كه باعث آرامشش مي شوند. كساني كه هم چون او فكر مي كنند و آرزوهاي مشابهي دارند. سعيده چنين كسي را يافت. نامش الهام و اهل كرمان بود. از همان روزهاي اول دريافتند كه هر دو، جهان را يك جور مي بينند و خواسته هاي يكساني دارند. نظرات شان در مورد مشكلات زنان در جامعه، دلايل و راه حل هاي آن، در مورد دلايل دين گريز بودن جوانان و هزاران چيز ديگر يكي بود. هر روز روي چمن هاي دانشگاه مي نشستند و در مورد همه ي مسائل از انفجار بزرگ گرفته تا قيامت كبري سخن مي گفتند و غرق لذت مي شدند. سعيده خيلي زود فهميد كه الهام بسيار بيشتر از او مي داند. سعيده اطلاعات زيادي در مورد عرفان اسلامي و ادبيات داشت. اما الهام علاوه بر اين ها چيزهاي بسياري درباره ي تاريخ علم، فلسفه ي غرب،



[ صفحه 179]



مدرنيسم و پست مدرنيسم مي دانست. او با خود يك چمدان كتاب به تهران آورده بود. آن ها را به سعيده قرض مي داد. سعيده آن ها را مي خواند و بعد با هم درباره ي آن بحث مي كردند. به اين ترتيب اطلاعات و دانش سعيده سير صعودي يافت. سعيده هر روز بيشتر به رشته اش علاقمند مي شد. چون مي ديد كه الهام با اين كه رياضي مي خواند، درباره ي جامعه شناسي اطلاعات زيادي دارد. ترم اول به پايان رسيد. سعيده موفق شد جايش را با يكي از هم اتاقي هاي الهام عوض كند. حال مي توانستند وقت بيشتري را با هم صرف كنند.

يك روز ظهر وقتي سعيده از كلاس برمي گشت، الهام را ديد كه به نماز ايستاده است. او در حال نماز گريه مي كرد. تأثير عميق هر كلمه اي كه بر زبان مي آورد در چهره اش آشكار بود. وقتي گفت: «الرحمن الرحيم» انگار با چشم هايش رحمت و مغفرت طلب مي كرد. وقتي مي گفت: «مالك يوم الدين» در چهره اش وحشت آن روز بزرگ نمايان شد. دست هايش را به قنوت بالا برد. گفت: «الهي...» و نتوانست ادامه دهد. سيل اشك جاري شد. سعيده مبهوت و متحير در چارچوب ايستاده بود. هرگز نمي دانست كه الهام چنين نماز پر شوري مي خواند. حسودي اش شد. چرا او نبايد چنين باشد؟ اگر نماز مي تواند چنين لذت بزرگي به انسان هديه دهد، چرا او از چنين لذتي بي بهره باشد؟ چرا او بايد از نماز متنفر باشد؟ با خود گفت: «من هرگز از چنين نمازي



[ صفحه 180]



بيزار نبوده ام. نمازي كه من ديده بودم، خم و راست شدن انسان هاي بي خردي بيش نبود.

او بارها زناني را كه در حين نماز مي گريستند ديده بود. اما احساسي جز تمسخر نداشت. ولي نماز كسي مثل الهام، هرگز مسخره نبود. احساسي شرم كرد. پس از آن، نماز خواندن را شروع كرد. نه به اين دليل كه با نماز آشتي كرده بود، بلكه نمي خواست الهام بفهمد كه او بي نماز است. در برابر كسي مثل الهام دليل آوردن در مورد نماز خواندنش بي فايده بود.با اين كار الهام به حماقت او راي مي داد.سعيده نمي خواست در نظر الهام احمق جلوه كند. با خود فكر كرد: «اين طوري بهتر شد. مي توانم به مادر بگويم كه ديگر نماز مي خوانم. او هم راضي و خوشحال مي شود. بله اين طوري بهتر است.»

در يك روز بهاري سعيده رو به الهام گفت: «هميشه از خودم مي پرسم. از ابتداي خلقت بشر تا به حال چند نفر بوده اند كه به بالاترين مرحله ي يقين رسيده اند؟ آيا رسيدن به اين مرحله براي انسان هاي عادي ممكن است؟ منظورم افرادي بجز پيامبران و امامان است. كساني مثل منصور حلاج و جلال الدين رومي. يا اين كه براي انسان هاي عادي ممكن است؟ در واقع هر كس كه به يقين رسيده يا پيامبر بوده يا امام.»

- ولي من فكر نمي كنم قصر از پيش ساخته شده اي به اسم يقين وجود داشته باشد كه همه ي پيامبران و امامان و كساني كه به يقين



[ صفحه 181]



رسيده اند وارد آن جا شده باشند. به نظر من يقين هر كس، مخصوص خود اوست. مثل اثر انگشت. اگر قبول كنيم كه پيامبران همه به يقين رسيده اند، از داستان موسي و شعيب مي فهميم كه يقين آن ها با هم متفاوت بوده. حتي اگر بالاترين درجه براي آن ها بوده است، يعني عوامل زيادي مثل تربيت متفاوت، فرهنگ و آداب زيست متفاوت، دانش و علم متفاوت باعث بروز تفاوت در نوع تفكر و يقين و باور افراد است.يعني همه ي آن ها به باور رسيده بودند. اما هر كدام از يك طرف به حقيقت نگاه مي كردند.و چيزهايي را مي ديدند كه ديگران نمي ديدند. اما همه آن ها حقيقت را دريافته بودند.

- البته داستان موسي و شعيب مربوط به قبل از پيامبري موسي است. اما استدلالت را قبول دارم. چون مي دانم كه پيامبران هم مراتبي دارند و همه در يك سطح نيستند. حتي شايد نتوانيم بگوييم كه همه ي پيامبران در هنگام مبعوث شدن به يقين رسيده اند. چون مي دانيم كه موسي (ع) وقتي اولين كلمات وحي را شنيده، از ترس پابه فرار گذاشته يا حضرت ابراهيم از خداوند مي خواهد كه براي قوي تر شدن يقينش، زنده شدن مردگان را به او نشان دهد. يا حضرت محمد(ص)، پس از وقفه اي كه در نزول وحي رخ داده بود، هراسان شده بود كه مبادا هر چه تاكنون شنيده القائات شيطاني بوده نه وعده هاي رحماني.

- بنابراين به اين نتيجه رسيديم كه هر انساني مي تواند به يقيني كه



[ صفحه 182]



خاص خود اوست دست يابد.

سعيده سري به تأييد تكان داد. پس از مدتي سكوت الهام گفت: «من زماني تصور غلطي از يقين داشتم كه درست در اوج بحران هاي بلوغ بود. در مورد همه چيز چون و چرا مي كردم. كوچك ترين مسئله اي برايم سئوال برانگيز بود. وقتي مي ديدم اين مسائل براي پدر و مادر و اطرافيانم مطرح نيست، خشمگين مي شدم. آن ها بدون آن كه به جواب خاصي رسيده باشند، پرسيدن را كنار گذاشته بودند. من اسم اين بي سئوالي آن ها را گذاشته بودم يقين. در همان زمان جمله را در گوشه ي يكي از كتاب هايم يادداشت كرده بودم. آن جمله اين بود: «هرگز اين ترديدهاي مقدس را رها نخواهم كرد و گرفتار اين يقين مخرب نخواهم شد.» البته بايد اعتراف كنم كه اين تركيب «ترديدهاي مقدس» برداشت آزادي بود. از «كنجكاوي مقدس» از گفته هاي انيشتين.»

سعيده با لبخند تأكيد كرد: «بله!هرگز كنجكاوي مقدس را ترك نكنيد.»

الهام هم لبخند زد و گفت: «بله... چند وقت پيش اتفاقا چشمم به اين جمله افتاد. از طرز تفكر خودم به خنده افتادم. درست زير اين جمله نوشتم: «پس از هر مرحله ي ثبات و يقين، ترديدهاي جديد همراه با هزاران چون و چرا از راه خواهد رسيد، و تو را رهنمون يقين برتر خواهند كرد.» او اين موضوع كاملا درست است. ترديدها انسان را وادار به موشكافي و جستجو مي كنند. تو مي دوي و مي دوي و در



[ صفحه 183]



نهايت به جايي مي رسي كه پاسخ سئوال هايت را يافته اي. مدتي در اين منزلگاه مي ماني و خستگي هايت را برطرف مي كني و روزي ديگر با يك تلنگر مسئله ي جديدي پيدا مي كني و باز بايد براي يافتن جواب آن، پاسخ هزاران پرسش ديگر را بيابي. پس باز مي دوي و مي دوي و اين بار به منزلگاهي بزرگ تر و زيباتر مي رسي.»

سعيده گفت: «و اين داستان ادامه دارد.»

- بله... اما سعيده خيلي ها هستند كه در يكي از اين مراحل در جا مي زنند و تا آخر عمر در آن مي مانند. من خيلي از اين افراد را مي شناسم. پدر و مادرم، بسياري از بزرگ ترهاي فاميلم، حتي خيلي از اساتيدمان نيز همين طورند. پيداست كه آن ها نيز زماني مراحل ترديد و يقين را طي كرده اند. اما در يكي از آن ها براي هميشه گير كرده اند. نمي دانم اشكال كارشان چه بوده كه اين طور شده اند. اما فكر مي كنم آن ها در برابر بعضي از پرسش هاي شان كم آورده اند. پاسخ پرسش هاي شان را به اين اميد كه روزي جوابش پيدا خواهد شد، رها كرده اند. نمي دانم مشكل شان چه بوده؟ اما مي توان حدس زد: بيماري، فقر، مرگ عزيزان، شكست، تبعيض و ظلم. آن ها حتما گرفتار يكي از آن ها شده اند و نتوانسته اند پيامي را كه اين مشكلات به همراه داشته درك كنند. پس غرق در غم مادي شده اند و براي هميشه از اين سلسله ي ترديد و يقين خارج شده اند.... واي سعيده هميشه مي ترسم كه مبادا



[ صفحه 184]



من هم اين طور بشوم. مبادا من هم كم بياورم و...

سعيده به فكر فرو رفت. آيا او كم نياورده بود؟ آيا او به خاطر تنبلي از رنج و زحمتِ لازم براي درك حقيقت، فرار نكرده بود؟ چرا او كم آورده بود. او حاضر به اطاعت از دستورات ديني نبود. چون سختش بود. در حالي كه قبول داشت دين براي رسيدن به سعادت لازم است. حقيقت را دريافت. او به خاطر اين كه نماز يك وسيله بود كه مي شد جايگزيني براي آن پيدا كرد، بي نمازي نمي كرد. همه ي آن استدلال هاي روشنفكرانه، پوچ بود. او نماز نمي خواند، چون تنبل بود. خودش را گول زده بود. به خود گفته بود: «فعلا خوش باش و آن طور كه دوست داري زندگي كن. در موعد مقرر آن انقلاب روحي برايت رخ مي دهد و انسان مؤمني مي شوي.» اما اگر آن روز هرگز نرسد چه؟! اگر هرگز شمسي پيدا نشد تا روشنش كند چه؟ آن وقت او هم مثل آدم هايي كه الهام مي شناخت مي شد؟ خري در گل! چرا مشكلش را خودش حل نكند؟ چرا آن را به دست زمان بسپارد؟ چيزي از درونش فرياد مي زد: «نه، بهتر است بگذاري به وقتش.» اما عقلش حكم مي كرد: «عجله كن وگرنه دير خواهد شد.»

سعيده در اتاق شان تنها بود و فكر مي كرد كه دير خواهد شد. بايد كاري كند. بايد خودش را نجات بدهد. باز چيزي از درونش التماس كرد: «نه! حالا زود است. اين كار دردسر زيادي دارد. همه چيز را به



[ صفحه 185]



زمان بسپار. بالاخره به ايمان دست خواهي يافت.»

سعيده با انزجار گفت: «برو گمشو!»

آن چيز از درونش گفت: «يادت هست كه مي خواستي مسيحي شوي؟ باور كن اين دين بهتر است. پيرو آن شدن بسيار آسان است. پس به عيسي(ع) ايمان بياور.»

سعيده سر تكان داد. اين موضوع از مدت ها پيش تمام شده بود. نمي توانست دين ديگري را برگزيند. چيزي كه به دست مي آورد، ارزش آن هايي را كه از دست مي داد نداشت. به ياد آورد الهام از كتابي برايش خوانده بود كه مي گفت: «در دنيا خدا را به نام هاي گوناگوني مي خوانند. هر ديني و هر زباني نامي بر او نهاده است. اگر مي خواهي خدا را بپرستي، بايد يكي از اين نام ها را انتخاب كني و خدا را با آن نام بخواني. پس آن نامي را انتخاب كن كه پدران و مادرانت انتخاب كرده بودند. نامي كه از كودكي در گوشت خوانده اند.»

سعيده با تمام وجود مي خواست بندگي آن قادر مطلق را بكند و پذيرفته بود كه بايد ديني الهي را برگزيند. و حال مي دانست كه آن خدا «الله» و آن دين «اسلام» است. اين خدا متعلق به او بود. خداي پدران و مادرانش بود. خدايي كه تمام فارسي زبانان او را مي پرستيدند. او چه بخواهد و چه نخواهد از امت محمد است. پس چرا اين مالكيت را با جان و دل نپذيرد؟ چرا پيرو محمد امين، جوانمرد مكه نشود؟ چرا



[ صفحه 186]



پيرو علي آن عابد نيمه شب هاي كوفه نباشد؟ چرا به فاطمه بانوي مهر و نور، عشق نورزد؟

تصوير مادربزرگ جلوش ظاهر شد. مادربزرگ براي سعيده تا مدت ها نمادي از اسلام بود. خشك، كسل كننده، بي فكر و غيرقابل انعطاف. حال مي دانست كه نه مادربزرگ و نه هيچ كس ديگر نمي تواند مظهر يك دين باشد. هر كس آن چه را كه خود فهميده به عنوان حقيقت معرفي مي كند. برخلاف آن چه مادربزرگ گفته بود، زن از باقيمانده ي گِل مرد آفريده نشده و وظيفه اش فقط حفظ نسل بشر نيست. خدا هرگز كسي را به خاطر اين كه از باريدن باران در روز اردو عصباني شده به جهنم نمي برد. حقيقت آن چيزي كه مادربزرگ مي گفت نبود. سعيده خود بايد حقيقت را بيايد. پس حالا كه مي داند بايد مسلمان شود بايد با خضوع تسليم اين حقيقت شود. سعيده از خود پرسيد: «خوب، حالا چه كنم؟» و صداي خود را شنيد كه گفت: «زانو بزن و سجده كن.» باز آن صداي بازدارنده بلند شد: «صبر كن! قبل از اين كه اين كار را بكني خوب فكر كن. مي داني چه عواقبي دارد؟ مي داني چه بايدها و نبايدهايي را بايد رعايت كني؟ به نظر من همين قدر كه اعتراف داري اسلام دين حق است و محمد مرد بزرگي است كافي است.»

سعيده جواب داد: «نيمي از انسان ماده است. فقط روح نيست كه اعتقاد كافي اش باشد. جسم نيز تربيت مي خواهد. بايد قانون را



[ صفحه 187]



پذيرفت وگرنه جسم و روح هر دو نابود خواهند شد. پس سعيده سجده كن! در برابر خدايي كه تو را از هيچ آفريده سجده كن! بدون ريا و از اعماق درونت و به يگانگي او شهادت بده.»

به بالا نگريست.: «خدا آن جاست. به من نگاه مي كند. فرشته ها هم هستند و تمام روح هاي پاك. همه در انتظار تصميم من هستند. نبايد نااميدشان كنم. انتخاب كن! سعادت جاودان يا عذاب بي پايان. جاودانگي يا مرگ؟ نور يا ظلمت؟»

سعيده زانو زد. سرش به پايش خم شد. ديگر جرئت نكرد به بالا نگاه كند. به خدايي كه مي دانست كه او چه قدر گناهكار و زبون است. داغ شد و عرق كرد. صادقانه از خود پرسيد: «مي خواهي سجده كني؟»

و پاسخ داد: «آري!» آرام سرش را بر زمين گذاشت. به شدت نفس نفس مي زد. به زحمت غليانات درونش را كنترل كرد. سرانجام كلمات را گفت. از اعماق وجودش گواهي داد: «اشهد ان لا اله الا الله... و اشهد ان محمدا رسول الله.»

صداي لرزانش قدرت بيشتري يافت. بار ديگر گفت: «اشهد ان لااله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله.»

احساس كرد كه فرشته ها هم با او زمزمه مي كنند. پس بار ديگر گفت: «اشهد ان لااله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان عليا ولي الله» آن گاه احساس تازه اي در درون خود يافت.



[ صفحه 188]



احساسي كه به يكباره به تن لرزانش آرامش داده بود. بلند شد. به اطراف نگريست. اين چه حسي بود. چشم هاي گريانش را آرام به بالا دوخت و دريافت؛ اين لبخند خدا بود.



[ صفحه 189]



صمد غفاري، نوزده سال دارد و از دانشجويان دانشگاه يزد است.


بازگشت