خاطرات يك سرباز


سيد ابراهيم فخري خانكهداني

هوا هنوز تاريك بود و رو به سردي مي رفت. باران آهسته مي باريد و باعث شده بود قطره هاي باران آسفالت سياه خيابان را جان تازه اي ببخشند. جز صداي چك چك ناودان ها و شرشر جوي آب و گاهي هم اگزوز ماشين ها صداي ديگري به گوش نمي رسيد. هواي شيراز آن قدر طراوت آميز بود كه انسان را در اين پاييز برگ ريزان، مست و مبهوت مي كرد و خوني تازه در رگ ها به جريان مي افتاد. صداي چند كلاغ كه روي شاخه هاي سروِناز كنار حياط نشسته بودند به گوش مي رسيد.



[ صفحه 112]



دامنه كوه ها انباشته از سبزي بود و غباري نه چندان غليظ از مه صبحگاهي آسمان شهر را در خود فرو برده بود.

صبح شيرين در كلام او بسيار تلخ بود و گونه هاي سرخش نشان از ناراحتي داشت. به هيچ چيز فكر نمي كرد جز جدايي. وقت رفتن بود و جدا شدن. روزي بود كه بايد مي رفت و براي چند صباحي طعم تلخ جدايي از خانه و خانواده را مي چشيد. لباسش را پوشيد. بند كفش هايش را بست و به طرف در حياط روانه شد. مادر قرآني كوچك را در سيني سرخ رنگي گذاشت و بالاي سرش گرفت تا نورچشمي اش را در پناه خدا روانه كند. با صدايي كه حاكي از دلشوره بود چند جمله اي به زبان آورد.

- برو مادر دست خدا به همراهت. ديگر نصيحتت نمي كنم. من تو را به دست خدا و امام زمان (عج) سپردم.

- مادر اين قدر لوسم نكن. برو داخل. هوا سرده سرما مي خوري. تا چشم به هم بذاري باز هم پسر نازنازي ات رو كنار خودت مي بيني.

اشك مادر سرازير شد و ابراهيم آرزو مي كرد كه كاش هيچ وقت اشك مادر زحمت كش خود را نمي ديد. پدر صبح زود از خانه بيرون رفته بود و ابراهيم نتوانست از او خداحافظي كند. با خداحافظي از مادر در حياط را بست و به طرف خيابان اصلي به راه افتاد.

خورشيد تابش نور طلايي اش را به زمين آغاز نكرده بود. سوز



[ صفحه 113]



سردي كه بيشتر باعث لذت مي شد تا اذيت، صورتش را مورمور مي كرد. خيابان اصلي خلوت بود و گه گاه چند اتومبيل از آن عبور مي كرد. هر ماشيني هم كه رد مي شد يا جاي خالي نداشت يا سرعتش به اندازه هواپيما بود. ساك لباس روي شانه اش سنگيني مي كرد و آزارش مي داد. مجبور بود آهسته و نرمك نرمك از كنار خيابان گام بردارد تا ماشيني برسد و او را سوار كند. به راه افتاد. صداي گنجشك ها كه با جيرجير خود مي خواستند روزي تازه را آغاز كنند همه ي فضا را پر كرده بود. آرامشي كه شهر تا چند لحظه پيش داشت با صداي اگزوز ماشين ها به هم ريخت و كم كم كوچه ها و خيابان ها از مردمي كه با شور و هيجان روزي ديگر را آغاز كرده بودند پر مي شد. صداي بچه هايي كه سرود ايران را مي خواندند و به طرف مدرسه هاي خود راهي شده بودند، او را به ياد روزهاي كودكي خود انداخت. آه كه چه قدر مدرسه را دوست داشت، اما به خاطر مشكلات زندگي نتوانسته بود در دانشگاه قبول شود و مجبور بود به سربازي برود. هواي خنك، بوي باران، بوي درخت هاي نارنج، همه باعث شادي انسان مي شد اما او غمگين به راه خود ادامه مي داد تا اين كه از راه رفتن خسته شد. بالاخره يك تاكسي رسيد. او هم بي معطلي سوار شد.

صداي غرغر راننده كه از شغل خود مي ناليد فضاي تاكسي را پر كرده بود. چون دستش به جايي بند نبود به زمين و زمان ناسزا مي گفت.



[ صفحه 114]



براي اين كه از غرغر راننده زودتر خلاص شود چند صد متر مانده به حوزه نظام وظيفه، پياده شد و به راه افتاد، تا براي لحظاتي در سكوت، به روزهايي كه نمي داند چه بر سرش خواهد آمد. فكر كند. دلشوره داشت. با اين كه هوا سرد بود اما هيجان، بدنش را گرم كرده بود و واكنشي در مقابل سرما از خود نشان نمي داد.

به پيچ خيابان كه رسيد جمعيت زيادي از جوانان را ديد كه جلو حوزه ي نظام وظيفه جمع شده اند و سر و صدايي از سؤال ها و جواب ها به گوش مي رسيد. با ديدن جمعيت بر سرعت قدم هايش افزود و در يك چشم به هم زدن مقابل حوزه رسيد. بعضي ها موهاي سر خود را تراشيده بودند و بعضي ديگر هنوز هم با موهاي بلند به چشم مي خوردند. آه كه در همين چند ساعت كه از خانه جدا شده بود چه قدر دلش هواي خانه را كرده بود. دوست داشت همين الآن كنار سماور نشسته بود تا مادر برايش چاي داغ بريزد و او با نان و پنير نوش جان كند.

با صداي گروهبان كه جمعيت را به داخل محوطه حوزه راهنمايي مي كرد به خود آمد. ساك نسبتا سنگينش را از روي زمين برداشت و همراه جمعيت به راه افتاد. هواي آسمان تيره و تيره تر مي شد و گوياي آن بود كه به زودي باران شديدي شروع به باريدن مي كند. همه، در محوطه قرارگاه ايستاده بودند و همهمه اي فضا را پر كرده بود. باران



[ صفحه 115]



شروع به باريدن كرد و هر لحظه دانه هاي شفافش بيشتر و بيشتر مي شد و سر و صداي جمعيت نيز همراه قطره هاي باران شدت مي گرفت. صدا كه از بلندگوي حوزه بلند شد، همه براي لحظه اي نه چندان پايدار، سكوت كردند.

- از جمعيت حاضر خواهش مي كنيم سكوت را رعايت كنند تا هر چه سريع تر به كارشان رسيدگي شود.

همين كه بلندگو خاموش شد باز صداي بلند جمعيت حاضر كه حاكي از نارضايتي بود محوطه را در بر گرفت. براي حدود ربع ساعت مجبور شد مثل بقيه در زير باران بايستد و تازه وقتي اُوركت سورمه اي رنگش خيس آب شد، از بلندگو شنيد كه: «ديپلمه هاي عزيز در سالن چهار مستقر شوند.» جمعيت براي اين كه از دست قطره هاي ريز و درشت باران فرار كنند شروع به دويدن كردند. به طرف سالن هجوم آوردند و هر دو در آن با فشار تنه ي افراد باز شد. هر كس دنبال يك صندلي مي گشت تا روي آن بنشيند و پاهاي خسته اش را كمي آرامش دهد. صداي شرشر ناودان ها بلندتر شده و قسمتي از محوطه قرارگاه را آب گرفته بود كه مانع از عبور افراد مي شد.

ابراهيم جزو آخرين افرادي بود كه وارد سالن شدند و مجبور بود تاوان اين كار را با ايستادن پس بدهد. موش آب كشيده شده بود. اوركت خود را درآورد و روي شوفاژ كنار سالن گذاشت تا خشك



[ صفحه 116]



شود. مرد تقريبا مسنّي كه درجه سرهنگي بر دوش داشت خود را به بالاي سكو و پشت تريبون رساند. شروع به صحبت كرد. درباره ي خدمت در دوران سربازي و پاسداري از آب و خاك حرف هايي زد و به سربازان جديد خوشامد گفت.

پنج دقيقه بعد سرگردي كه دفترچه هاي ديپلمه ها را تحويل گرفته بود، پشت تريبون آمد و با صدايي رسا شروع به خواندن اسامي كرد. بعد از خواندن چند اسم، نام و فاميل ابراهيم را به زبان آورد. باورش نمي شد. فكر هر ارگاني را كرده بود جز نيروي دريايي! خوشبختانه پادگان آموزشي اين نيرو در شيراز قرار داشت و زياد از خانه و خانواده اش دور نبود.

ساعت حدود ده صبح بود كه سربازان را سوار اتوبوسي كردند تا روانه پادگان آموزشي نيروي دريايي شوند. نرده هاي پادگان حدود چهار متر ارتفاع داشت و روي آن را با سيم خاردار پوشانده بودند تا مانع فرار و يا ورود افراد شود. چند دژبان كه مي خواستند عقده ي دل خالي كنند شروع به داد و فرياد كردند؛ بچه هايي را كه به اين پادگان اعزام شده بودند را به خط كردند و به قول خودشان مي خواستند به جمعيت حاضر نظمي بدهند. جلو در پادگان مملو از جمعيت شده بود، بعضي به شادي مي پرداختند و براي بعضي هم ورود به پادگان مثل اين بود كه مي خواهند پا به جهنم بگذارند! با اين همه در بيشتر چهره ها



[ صفحه 117]



اندوه نمايان بود تا شادي.

دژبان نظم، كليه افراد را به خط كرد و تقسيم تا ساعت پنج عصر طول كشيد. براي اين كه كمي هم حال و هواي آموزش به جو حاكم داده شود، چند تير گازي شليك شد و آن هايي كه تا به حال حتي اسلحه نديده بودند چه برسد به اين كه صداي تيرش را بشنوند، نزديك بود از وحشت قالب تهي كنند! بدون اين كه حتي تكه اي نان براي ناهار در كار باشد همه را به خط كردند و بعد از كُدگذاري، بچه ها را كه حالا، به «ناويان آموزشي» تغيير نام داده بودند، از جاده اي آسفالته كه از تپه اي بالا مي رفت، به طرف داخل پادگان حركت دادند. دور تا دور محوطه پوشيده شده بود از سيم خاردار و علائم هشداردهنده.

درختان انگور و گلابي كه در اين فصل همه فارغ از بار ميوه به خواب پاييزي فرورفته بودند قسمتي از اطراف پادگان را تزيين كرده بودند. تنها در گوشه اي چند گلابي رنگ و رو رفته خودنمايي مي كردند و مي شد حدس زد كه از مدت ها قبل بر روي درخت باقي مانده اند. صداي اعتراض از همه طرف به گوش مي رسيد و همه از شكم گرسنه شكايت داشتند. صداي همهمه افرادي كه چند روز قبل وارد پادگان شده بودند به گوش مي رسيد. آن هايي كه ناراحت بودند و بغض گلوي شان را گرفته بود مانند مادرمرده ها اشك مي ريختند و يا بعضي هم شجاعت به خرج مي دادند و هر چه از دهان شان بيرون مي آمد به



[ صفحه 118]



طرف مقابل مي گفتند.

چيزي به غروب نمانده بود. صداي قرآن قبل از اذان، از مسجد شنيده مي شد و سربازان وضو مي گرفتند و به داخل مسجد مي رفتند. صداي اذان قلب حضار را شكسته بود و هر كس سر در دامان خود فرو برده و اشك مي ريخت و مي خواست با اين كار دلش را آرام كند. ابراهيم وضو گرفت و وارد مسجد شد و با حالتي غمناك زير لب زمزمه مي كرد: «خدايا شكرت!»

همه حتي ابراهيم، به خود سخت گرفته بودند. خنده، كيميا شده بود و از همه فرار مي كرد. فقط بازار گريه گرم بود و غرغر بعضي ها كه جز اين كار، چيز ديگري بلد نبودند. ابراهيم مهر را از جامهري برداشت و سعي كرد خود را به صف هاي جلو برساند. غوغا بود. بالاخره نماز برپا شد. نماز مغرب و عشا كه تمام شد، چون تولد امام زمان (عج) بود گروه موزيك سربازان پادگان شروع به نواختن كردند. جشن تقريبا باشكوهي براي ورود ناويان تدارك ديده بودند. صداي طبل هاي بزرگ و كوچك كه با همخواني آهنگي زيبا را به وجود آورده بودند، دل هر بيننده اي را مي شكست. همه گريه مي كردند. غرور ديگر معنايي نداشت و خنده مفهومش را از دست داده بود. لحظاتي بس زيبا بود كه هر كس عقده ي دلش را خالي مي كرد.

بعد از پايان جشن، ابراهيم نمازخانه را ترك كرد. پانصد متر فاصله



[ صفحه 119]



تا آسايشگاه را بايد پياده مي پيمود. جلو مسجد حوض بزرگي با آبشارهاي زيبا ساخته بودند كه وسط آن يك لنگر با زنجير خودنمايي مي كرد. آسمان صاف صاف بود و در آن هواي تاريك و سرد پاييزي، ستاره ها دست از چشمك زدن برنمي داشتند. سكوت همه جا را فرا گرفته بود و چند لامپ روشن، راه آسايشگاه را نشان مي داد. اصلا دلش نمي خواست به آسايشگاه برود. گرسنگي را با تمام وجود احساس مي كرد. وقتي به آسايشگاه رسيد متوجه شد كه غذا تمام شده است. شام لوبيا گرم بود كه بچه ها از گرسنگي چيزي را باقي نگذاشته بودند. همه ي تخت هاي دو طبقه آسايشگاه پر شده بود. چند تخت مانده بود كه زهوار در رفته بودند و او مجبور بود كه براي رفع خستگي روي يكي از آن ها دراز بكشد.ساك خود را به گوشه اي انداخت و روي تختخواب خشك و خالي دراز كشيد، اما مگر از سر و صداي تخت هاي ديگر مي شد خوابيد؟ هر چه توان داشت گذاشت تا تمركز بگيرد و براي چند ساعتي به خواب خوش فرو رود. امشب سخت ترين شبي بود كه در زندگي مي گذراند. خواب هاي وحشتناك، فكر و خيال و... همه و همه دست در دست هم داده بودند تا او را آزار دهند، اما به هر سختي كه بود شب را به صبح رسانيد و اميد داشت كه شايد فردا بهتر از امروز باشد.

هنوز موقع اذان صبح نشده بود كه با سر و صدا همه را از آسايشگاه بيرون ريختند و جلو آسايشگاه به صف كردند. سرباز حين خدمت كه



[ صفحه 120]



فرماندهي گروهان را به عهده داشت با صداي بلند بر سر بچه ها داد و بيداد مي كرد و همه را به رعايت نظم وادار مي كرد. ناويان آموزشي بايد به نمازخانه مي رفتند. هر كس آهسته فحشي نثار فرمانده گروهان مي كرد. همه با صف به طرف نمازخانه راهي شدند، در نمازخانه بسته بود و هواي سرد امان همه را بريده بود. ابراهيم اوركت خود را در آسايشگاه جا گذاشته بود و مثل مار زخمي به خود مي پيچيد. جمعيت زيادي جلو نمازخانه دور هم جمع شده بودند تا شايد هواي سرد به بدن شان رخنه نكند، اما فايده نداشت، نه در نمازخانه باز مي شد و نه سرما گورش را گم مي كرد.

ابراهيم به ياد حرف هاي پدرش افتاد كه هرچه اصرار كرده بود خدمت را برايش بخرد، زير بار نرفته بود. البته زياد هم از خريدن خدمت بدش نمي آمد، اما پدرش شرط گذاشته بود كه: «اگر مي خواهي خدمتت را بخرم بايد بگذاري دختر عمويت را برايت نامزد كنم.» و همين حرف پدر باعث لجبازي اش شده بود. چه طوري مي توانست دختر ديگري را كه سال ها چشم انتظار خود گذاشته بود براي نيامدن به خدمت و خريد آن نااميد كند؟ غيرت و جوانمردي اش اين اجازه را نمي داد و چون پدرش از ماجرا بو برده بود، مي خواست با اين كار ميانه ي ابراهيم و كسي كه سال ها به پاي او نشسته بود را به هم بزند. براي همين در جواب اعتراض هاي ابراهيم تنها دليل پدر اين بود كه اخلاق



[ صفحه 121]



خانواده دختر و طبقه ي خانوادگي اش با ما جور درنمي آيد. پس بايد مي سوخت و مي ساخت.

با سر و صدايي كه از بچه ها بلند شد، مسئول نمازخانه، مجبور به بازكردن در آن شد. همه به اميد اين كه در نمازخانه هوا گرم تر است به داخل هجوم آوردند. هواي نمازخانه آن قدر سرد بود كه خواب را از چشم همه پراند. تنها حسني كه داشت اين بود كه براي چند لحظه مي شد روي قالي هاي كف آن دراز كشيد كه اين كار هم زياد فايده اي نداشت.

بعد از نماز صبح در ميدان صبحگاه براي ورزش صبحگاهي و صرف صبحانه حاضر شدند. پشت ديوار صبحگاه، بعضي ها سيگار مي كشيدند تا به قول خودشان حوصله شان سر نرود و بعضي ديگر نيز نرمش صبحگاهي انجام مي دادند. چند نفر هم كه معلوم بود با خودشان قهر هستند به ديوار تكيه داده بودند و مات و مبهوت به اين طرف و آن طرف نگاه مي كردند تا شايد چهره اي آشنا بيابند و از غريبي نجات پيدا كنند.

صداي غرغر فرماندهان دسته از همه صداها دلخراش تر بود و هر كس آرزو مي كرد براي يك بار هم شده بعد از سربازي با فرمانده ي دسته ي خود ملاقات و تسويه حساب كند. همه ناويان با ضرب چهار - كه با پاي خود اين صدا را درمي آوردند - مجبور بودند بدوند و هر كس كه مي ايستاد با لگد يا تنبيه ديگري مواجه مي شد. در همين روز اول



[ صفحه 122]



مي خواستند به همه حالي كنند كه غرور اين جا مفهومي ندارد و هر كس پا به سربازي گذاشت در وهله اول بايد غرورش شكسته شود.

بعد از اين كه حال بچه ها را جا آوردند نوبت صبحانه بود. همه را براي صبحانه به خط كردند. صبحانه هر نفر يك عدد نان و تكه اي پنير بود. هر ناوي مجبور بود صبحانه را ايستاده بخورد. بعضي ها كه خيلي وسواس داشتند حتي به صبحانه نگاه هم نكردند چه برسد به آن كه بخواهند بخورند. اما ابراهيم خيلي گرسنه بود، با ولع تمام نان خشك و پنير را مي خورد و در آن لحظه نان و پنير بهترين غذاي عالم بود.

بعد از صبحانه احساس كرد سردرد شديدي به سراغش آمده. هر لحظه مي خواست از دست همه و اين پادگان لعنتي فرار كند. فكر امانش را بريده بود. تا موقع اذان ظهر استراحت داده شد. سختي، قدرت تصميم گرفتن را از او گرفته بود. آرام آرام خود را به ميله ي ديوارهاي پادگان رساند تا شايد راهي براي فرار پيدا كند. اما ديوارها آن قدر بلند بودند كه راهي براي فرار نداشت. دژبان گشت از دور با صداي سوت به او فهماند كه كناره ي فَنَس (4) را ترك كند. در همين لحظه دو نفر از بچه هايي كه قصد فرار داشتند به دست دژبان گشت افتادند و راهي بازداشتگاه شدند.



[ صفحه 123]



گريه كنان به سوي محوطه جلو نمازخانه به راه افتاد. دلش خيلي شكسته بود. پشت سر هم خود را لعنت مي كرد، پادگان برايش مانند زندان شده بود، آرزو مي كرد براي پنج دقيقه هم كه شده از پادگان بيرون برود. صداي ماشين هاي بيرون پادگان قلبش را جريحه دار مي كرد. با لباس خاكي بدون آرم كه به تن داشت و پوتين هايي كه پا كرده بود، قيافه اي متفاوت به خود گرفته بود و دلش نيز مانند لباس هاي خاكي گرفته بود. احساس كردم تمام سنگيني دنيا با پوشيدن اين لباس ها بر جان او افتاده است.

ظهر با گرفتن وضو خود را به داخل نمازخانه رساند تا شايد با نيايش به درگاه خداوند كمي آرامش پيدا كند. دعاي جيبي معراج را از جيب خود بيرون آورد و شروع كرد به خواندن. با صداي بلند مي خواند. خجالت كشيدن از ديگران برايش مفهومي نداشت و اشك از چشمانش جاري بود. تازه ارزش آزادي را دريافته بود و غبطه مي خورد كه چرا از ساعاتي كه در كنار خانه و خانواده بوده بهره كافي را نبرده است. صداي اذان ظهر كه بلند شد دعاي او نيز به پايان رسيد. حال عجيبي داشت. انگار با خواندن دعا كمي آرامش روحي پيدا كرده بود. همه ي چهره ها غريب بود اما مي دانست و باور داشت كه چند روز ديگر همين چهره هاي غريب براي او آشنا مي شوند و شايد هم روابط عاطفي بين همين چهره هاي غريب برقرار شود. چون امام جماعتي در كار نبود



[ صفحه 124]



نماز را فرادا مي خواند. او كه هميشه نمازش بيشتر از پنج دقيقه طول نمي كشيد حالا نماز خواندنش از نيم ساعت هم تجاوز كرده بود. وقتي نماز را تمام كرد متوجه شد كه نمازخانه خلوت شده و براي اين كه به ناهار برسد مجبور شد فاصله بين نمازخانه و آسايشگاه را يك نفس بدود. پوتين برايش كوچك بود و پاهايش را اذيت مي كرد.

به آسايشگاه كه رسيد سريع يقلاوي (5) را از كيسه انفرادي كه با يك قفل آويز كوچك بسته شده بود بيرون كشيد و داخل صف غذا رفت. هر ناوي براي يك كفگير پلو بايد يك بار به دور آسايشگاه مي دويد و باز در صف مي ايستاد تا يك كفگير پلو و يك ملاقه ماست بگيرد. غذاي حاضر مادر و التماس هاي او براي زود سر سفره حاضر شدن كجا و سر پا ايستادن و دويدن دور آسايشگاه براي كفگيري پلو كجا؟ اما بايد مي ايستاد و سختي ها را تحمل مي كرد. بايد پشتكار خود را نشان مي داد تا خانواده و مخصوصا پدرش بفهمد كه او ديگر ابراهيم پنج يا ده ساله نيست كه بخواهند در زندگي اش دخالت كنند.

روزهاي متوالي پشت سر هم مي گذشت و هر روز سختي دوره ي آموزشي بيشتر از ديروز بود. هر چه آموزش سربازان تكميل تر مي شد، شدت عمل هم بالا مي رفت و تاب و توان همه را گرفته بود.



[ صفحه 125]



ماه رمضان بعد از گذشت چندين روز از راه رسيد. ناويان همه انتظار داشتند با رسيدن اين ماه كمي از سختي آموزش كاسته شود اما اين طور نشد و آموزش به همان روال گذشته ادامه داشت. بعد از گذشت پانزده روز بالاخره ابراهيم توانست با خانه تماس بگيرد و محل خدمت خود را به خانواده اش اطلاع دهد.

بعدازظهر جمعه بود و بلندگوي ميدان صبحگاه، كساني را كه ملاقات داشتند صدا مي كرد. ابراهيم روي يكي از ديواره ها نشسته بود و گوش به زنگ بود تا شايد ملاقاتي داشته باشد. بچه ها با كيسه هاي پر از ميوه و شيريني برمي گشتند. در حالي كه چهره اي بشاش داشتند، داغ دل او را تازه مي كردند. هوا كم كم تاريك مي شد. با نااميدي بلند شد تا به طرف نمازخانه برود. ناگهان بلندگو اسم او را صدا زد، باورش نمي شد. با سرعت به طرف دژباني رفت. جمعيت زيادي از خانواده ناويان پشت ميله ها منتظر عزيزان خود بودند و بقيه هم در جايگاه ملاقات بودند. ابراهيم آن طرف را نگاه مي كرد تا كسي را كه به ملاقاتش آمده بود ببيند. ناگهان چشمانش به جايي ميخكوب شد كه تنها جايگاه اميدش بود. چهره مهربان مادر و چشمان زيبايش آرامش خاصي به او مي داد. به طرف مادر رفت و او را در آغوش گرفت. پدر نيز آمده بود و بر گونه هاي پسر بزرگش بوسه مي زد. مادر اشك مي ريخت و نگاهش را از صورت فرزندش برنمي داشت.



[ صفحه 126]



ابراهيم بغض كرده بود و سعي مي كرد جلو اشك هايش را بگيرد تا مادر بيشتر از اين نگران نشود، فقط گوش مي داد و سرش را تكان مي داد و هيچ نمي گفت. مي دانست اگر كلمه اي بر زبان بياورد پدر و مادر از گفته هايش متوجه مي شوند كه چه غم بزرگي در دلش خانه كرده. سعي مي كرد طوري به آن ها بفهماند كه از سربازي راضي است. اما مي دانست كه هر كسي را گول بزند پدر و مادرش را نمي تواند گول بزند. بعد از مدتي پدر و مادر از او خداحافظي كردند، اما به وضوح دلشوره را در چهره شان مي ديد و در دل آرزو مي كرد كه هيچ وقت آن ها را غمگين نبيند. خدا مي دانست كه چه قدر دلش مي خواست همراه آن ها برود، اما چاره اي نداشت و براي رفتن به خانه لااقل بايد دوران آموزشي را به پايان مي رساند.

چند روزي بود كه به عنوان ارشد دسته انتخاب شده بود و بچه هاي دسته او كه هفتاد و پنج نفر را تشكيل مي دادند، احترام خاصي به او مي گذاشتند و اين احترام با مرخصي رفتن فرمانده دسته و سپردن همه ي مسئوليت ها به دست او دو برابر شد. چون بيشتر بچه ها همشهري او بودند، دچار مشكل زيادي نمي شد و سعي مي كرد با آن ها از سر سازش وارد شود تا لجبازي.

نوبت به مرخصي ميان دوره رسيده بود و قرار بود به هر كدام از



[ صفحه 127]



ناويان پنج روز مرخصي داده شود. هوا رو به تاريكي مي رفت كه با مُهر دفترچه ي مرخصي و تفتيش كيسه ي انفرادي اش توسط دژبان نظم همراه چند نفر از بچه ها از پادگان بيرون آمد. در دژباني خيلي شلوغ بود و هر ماشيني كه مي آمد پر از سرباز مي شد و مي رفت. ابراهيم با خداحافظي از سربازان هم دوره اش شروع به راه رفتن در كنار خيابان كرد. كيسه ي انفرادي روي دوشش سنگيني مي كرد و در دل آرزو مي كرد كه لااقل دوچرخه اي بود و با آن مي رفت. در خيابان چراغي براي روشنايي وجود نداشت و فقط با نور ماشين هايي كه عبور مي كردند، روشن مي شد. پاهايش خسته شده بود. كيسه ي انفرادي را روي آسفالت گذاشت و روي آن نشست تا كمي هواي تازه بيرون پادگان را حس كند. خيلي خوشحال بود. در پوست خود نمي گنجيد. انگار به آرزوي قلبي اش رسيده بود. آزاد بود، آزادِ آزاد. براي رسيدن به خانه لحظه شماري مي كرد. در افكار خود غرق بود كه ماشيني جلو پايش ترمز كرد. وانت باري زهواردررفته كه معلوم بود از كار روزانه به خانه اش برمي گشت. راننده داد زد: «آشخور كجا مي ري؟»

- تا دروازه قرآن.

- بيا بالا ببينم.

با سوار شدن ابراهيم راننده پايش را روي پدال گاز گذاشت و حركت كرد. نوار موسيقي با صداي بنان، حال خاصي به داخل ماشين



[ صفحه 128]



داده بود: «شيداي زمانه، رسواي جهانم / در عالم هستي، بي نام و نشانم...»

زنگ خانه را به صدا درآورد. مادر صداي پسرش را شنيد كه مي گفت: «در را باز كنيد بابا كولم تركيد!»

مادر با پاهاي برهنه به سوي در حياط دويد. پسرش را در آغوش گرفت و به اندازه يك ماهي كه از او جدا بود، بر گونه هايش بوسه زد. ابراهيم از اين همه محبت مادر شرم كرد و هميشه آرزو مي كرد كه بتواند خوبي هاي پدر و مادرش را روزي جواب دهد. صداي شلوغ كاري هاي برادران و خواهرش از داخل خانه شنيده مي شد. آن ها هم با ديدن ابراهيم به طرفش آمدند و به او خوشامد گفتند.

روزهاي خوش مرخصي با يك چشم بر هم گذاشتن گذشت و باز موقع آن بود كه به زندان غم يعني همان پادگان آموزشي برگردد. مادر هرچه از او سؤال مي كرد كه در پادگان چه حال و روزي دارد او همه را برعكس مي گفت و طوري وانمود مي كرد كه در يك اردوي تفريحي به سر مي برد، نمي خواست مادرش را دلواپس ببيند. وقتي عازم پادگان شد مادر تمام يخچال را در كيسه ي انفرادي او جا داد. با تعجب به كيسه ي انفرادي خود دستي زد و از مادر پرسيد: «اين ها چيه؟»

- هيچي مادر! كمي خوراكي برات گذاشتم. هر چي خواستي بخور



[ صفحه 129]



بقيه اش را هم بده به هم خدمتي هات.

شام را در خانه خود خورد و بعد از پوشيدن لباس خاكي سربازي همراه ماشين پدر تا پادگان رفت. وقتي وارد پادگان شد و ماشين پدر را ديد كه به سوي خانه روانه است، بغضش تركيد و شروع كرد به گريه كردن. خودش هم باورش نمي شد اين قدر نازك دل باشد. باران گوي سبقت را از اشك هاي او گرفته بود. آسمان تيره ي تيره بود و رعد و برق شديد آرامش را از شب سرد و تاريك مي ستاند. وارد آسايشگاه كه شد يكي از ناويان صدا زد: «بچه ها ارشد اومد!»

آن هايي كه برايش نقشه جشن پتو كشيده بودند، با كشيدن يك پتو روي سر ابراهيم نقشه خود را عملي ساختند. با اين عمل بچه ها، غم دوري از خانه تا حدي فراموش شد. آن شب بچه ها به قول خودشان جشن ميان دوره گرفتند. پتوهاي خود را وسط آسايشگاه پهن كردند و هر كس هر چيزي كه آورده بود وسط گذاشت و بچه ها دور آن جمع شدند و يكي از قشنگ ترين شب هاي آموزشي را به وجود آوردند. هر كس به قدري ميوه و شيريني خورده بود كه اگر همه ي روزهاي ماه رمضان را بدون سحري و افطار روزه مي گرفت، باز هم گرسنه نمي ماند. ابراهيم كه از زياد خوردن، شكم درد گرفته بود، بدن سنگينش را روي تخت انداخت تا كمي آرامش پيدا كند.

بچه هاي آسايشگاه هر يك به كاري مشغول بودند: يكي براي دلش



[ صفحه 130]



مي خواند، يكي دفتر خاطرات مي نوشت، يكي خاطرات چند روز مرخصي را براي ديگران تعريف مي كرد. اما او روي تخت دراز كشيده بود و چشمانش را روي هم گذاشته بود تا وانمود كند كه خواب است و به گذشته ها فكر مي كرد و به آينده اي كه خبر نداشت چه گونه مي آيد و چه طور مي گذرد؟ مجبور بود صبح قبل از اذان و ساعتي زودتر بيدار شود تا بچه ها را براي خوردن سحري و خواندن نماز بيدار كند. سعي كرد بخوابد تا صبح زود بيدار شود. مسئوليت ارشدي كمي آزارش مي داد، همه چيز را طبق مقررات بايد رعايت مي كرد و نمي توانست مانند بچه هاي ديگر آزاد باشد. هميشه بايد مواظب بچه ها بود تا شايد درگيري يا عمل خلافي انجام ندهند. چند مرتبه سعي كرده بود از ارشديت دسته استعفا بدهد، اما فرمانده گردان قبول نكرده بود.

سخت ترين ساعات، تمرين رژه با بچه ها بود و چون فرمانده گروهان آن ها به مرخصي رفته بود مجبور بود، نظام جمع را نيز خودش با بچه ها تمرين كند. مسئوليتي كه داشت فقط باعث شده بود احترام بيشتري به او بگذارند و هيچ فايده ي ديگري نداشت؛ فقط سختي بود و دردسر.

روز اردو فرا رسيده بود. بچه ها همه با تجهيزات انفرادي از قبيل اسلحه، كوله پشتي، قمقمه، كلاه خود و... آماده رفتن به اردوي آموزشي بودند. ابراهيم همه ي بچه هاي گروهان خود را از زير قرآن رد كرد. قرآن



[ صفحه 131]



را روي طاقچه ي آسايشگاه گذاشت و با قفل كردن در آسايشگاه، خود آخرين نفري بود كه به راه افتاد. گروهان او جزو آخرين نفرهايي بودند كه از كوه بالا مي رفتند و او مجبور بود همه ي بچه ها را زير نظر داشته باشد تا مشكلي براي آن ها به وجود نيايد.

چهار كيلومتر راهپيمايي در كوه امان همه را بريده بود. هوا سرد بود و هنوز خبري از آفتاب نبود. بعد از پشت سر گذاشتن كوهپايه به دشتي رسيدند كه بيشتر آن زمين هاي كشاورزي بود كه همه پر از بوته هاي ذرت خوراكي بود. سوز سرما گونه هاي همه ي بچه ها را سرخ كرده بود. هر نيم ساعت يك بار بچه ها اجازه نشستن و استراحت كردن داشتند. بعد از دو ساعت راهپيمايي به درّه اي رسيدند كه به اردوگاه منتهي مي شد. دست اندركاران آموزش سربازان از شب قبل در تنگه ها با تيربار گريتوف و آر.پي.جي حاضر شده بودند تا ناويان آموزشي را غافلگير كنند.

با صداي اولين تير گردان آموزشي روي زمين دراز كشيدند و عمليات آموزشي شروع شد. صداي مهيب انفجار موشك آر.پي.جي دل خراش تر از همه بود. تيربارها هم جايي قرار گرفته بود كه از ته دره ديده نمي شدند فقط گاهي سر آر.پي.جي زن را مي شد ديد كه چفيه اي بر گوش خود بسته بود تا از صداي بلند شليك در امان باشد. بچه هاي آموزشي هم هر كدام بيست عدد فشنگ گازي داشتند كه به صورت



[ صفحه 132]



نمايشي به سوي تيربارچي و آرپي.جي.زن شليك مي كردند. هر كس نمي دانست فكر مي كرد واقعا صحنه جنگ است.

وقتي سربازان كاملا خسته و گرسنه شدند، عمليات هم به پايان رسيد. ظهر بود. تا آن روز هيچ غذايي مانند ناهار اردو به بچه ها نچسبيد. هر كسي يقلاوي خود را در بغل گرفته بود و روي تخته سنگي نشسته و با ولع تمام ناهار مي خورد. اردوي يك روزه كه مصادف شده بود با عيد سعيد فطر كم كم رو به اتمام بود. با تاريك شدن هوا، بچه هاي آموزشي در دو صف طويل كنار يكديگر به طرف پادگان حركت كردند. همان راهي را كه صبح آمده بودند بايد برمي گشتند. بعضي ها كه انرژي خود را از دست داده بودند و نزديك بود غش كنند همراه كاميون به پادگان انتقال داده شدند. فردا، آخرين روزي بود كه در پادگان آموزشي به سر مي بردند. هر كس براي گذراندن خدمت سربازي بايد به جايي از ايران مي رفت كه شايد نزديك به خانه اش بود و يا فرسنگ ها دور از آن. بچه هاي هم دسته اميدوار بودند كه با ارشد خود ابراهيم، در يك جا خدمت كنند.

در گوشه و كنار آسايشگاه بچه ها مشغول جمع كردن اسباب و وسايل خود بودند تا صبح دچار مشكل نشوند. ابراهيم به اين فكر كرد كه عاقبت به كجا اعزام مي شود؟ اين فكر تا صبح راحتش نگذاشت.

بعد از خواندن نماز صبح و خوردن صبحانه همه ي بچه ها در ميدان



[ صفحه 133]



صبحگاه جمع شده بودند و هر سرباز با كيسه ي انفرادي حاضر بود. باران نم نم شروع به باريدن كرد و هر لحظه دانه هاي مرواريدي آن بزرگ تر و بزرگ تر مي شد. نام هايي كه از بلندگوي اردوگاه شنيده مي شد مربوط به منطقه يكم دريايي بود كه بايد در استان هرمزگان خدمت مي كردند. ابراهيم هر چه گوش كرد خبري از اسم او نبود. نوبت به منطقه دوم دريايي نيروي سپاه رسيد. بعد از خواندن چندين اسم بلندگو صدا زد: «سرباز وظيفه سيدابراهيم فخري.»

باورش نمي شد كه بايد براي خدمت به بوشهر برود. نيروهايي كه براي خدمت در استان بوشهر انتخاب شده بودند، در گوشه اي از ميدان صبحگاه، زير تگرگ شديد جمع شده بودند تا تكليف شان مشخص شود. نماينده ي بوشهر پس از مدتي به سراغ شان آمد و قرار شد، بعد از يك هفته مرخصي خود را به پادگان منطقه دوم «ندسا» در بوشهر معرفي كنند. پس از دادن نشاني پادگان همه آن ها را به خدا سپرد. با خداحافظي از دوستاني كه در دوره ي خدمت يافته بود و با چشمان گريان آن ها را تنها گذاشت و به طرف در پادگان راهي شد. سر تا پا خيس شده و باران تمام سر و صورتش را شسته بود. پوتينش پر از آب شده بود و بدنش يخ مي زد.

از در دژباني كه بيرون آمد، خانواده اش را ديد كه بيرون پادگان منتظر او هستند. پدر كيسه ي انفرادي را از دستش گرفت و در صندوق



[ صفحه 134]



عقب ماشين گذاشت و مادر با حوله اي نرم سر و صورتش را پاك كرد و قربان صدقه اش رفت. باور نمي كرد كه دوران آموزشي را به پايان رسانده است. سرماي شديد شب هاي پادگان باعث سرماخوردگي كليه هايش شده بود و گاهي درد كليه امانش را مي بريد. چند روزي را كه مرخصي داشت تحت درمان قرار گرفت تا از عواقب مريضي اش جلوگيري كند و مي دانست كه لحظه هاي مرخصي برايش ارزش زيادي دارد. اما هرچه بود به پايان رسيد و موقع رفتن بود. رفتن به روزهايي كه شانزده ماه طول مي كشيد.

بعد از سوار شدن نگاهي به پدر و مادر و خواهرش كرد و با نگاه فهماند كه نمي خواهد از آن ها جدا شود، اما چاره اي نبود. اتوبوس با به صدا درآوردن بوق خود فهماند كه مي خواهد حركت كند. اتوبوس به طرف بوشهر حركت كرد؛ آن هم از راه هاي صعب العبور كوهستان كه به وسيله ي جاده در زمان هايي نه چندان دور به بوشهر منتهي شده بود. كوهستان با دره هايي بسيار پست، حال و هواي خاصي به جاده داده بود و درختان بادام و چنار دورتادور جاده را تزيين مي كرد. اواسط زمستان بود و بالاي كوه ها از سپيدي برف پوشيده شده بود و گرماي داخل اتوبوس كمي به همراهان آرامش بخشيده بود. جاده يا سراشيبي بود يا سربالايي. هرچه به كناره ي درياي خليج فارس نزديك تر مي شدند سراشيبي بيشتر مي شد. كوهستان كه پشت سر گذاشته شد، دشتي پر از



[ صفحه 135]



درختان خرما نمودار شد. همه جا از سبزي درختان نخل پوشيده شده بود. دشت درختان خرما را كه پشت سر گذاشت، ماه روشنايي خود را بر روي دريا پاشيده و آبي دريا و نور شيري ماه در هم آميخته و رنگ زيبايي به خود گرفته بود.

چراغ هاي بوشهر، از دور نمايان بود. اتوبوس كه به فلكه اول شهر رسيد ابراهيم و چند سرباز ديگر پياده شدند و با يك سواري خود را به پادگان رساندند. شب از نيمه گذشته بود. همه ي سربازان مجبور بودند شب را تا صبح در نمازخانه بگذرانند. چون آسمان در آن شب دچار پديده ي ماه گرفتگي شده بود. نماز آيات را به جا آورد. بعد گوشه اي از نمازخانه دراز كشيد و كيسه انفرادي را زير سر گذاشت، پتويي روي سرش كشيد و تا نماز صبح بدون هيچ دغدغه خاطري خوابيد.

نماز صبح را كه خواند كنار دريا رفت تا كمي خلوت كند. آرزو مي كرد پدر و مادرش با خواسته ي او موافقت كنند تا بتواند با دختر دلخواهش ازدواج كند. اما مي دانست كه اين امر غيرممكن است. دريا با موج هاي كوچكش كه به سوي ساحل مي آمد و چند مرغ دريايي و آبي آسمان كه در نهايت با آبي دريا يكرنگ و همسطح شده بود، خيلي زيبا به نظر مي رسيد.

با صداي بلندگو كه از سربازان تازه وارد مي خواست جلو قرارگاه جمع شوند خود را سريع به محل مورد نظر رساند. با كُدبندي سربازان



[ صفحه 136]



تازه وارد، او و حدود چهل سرباز ديگر را سوار اتوبوس كردند و اتوبوس حركت كرد. ستوان يكي كه پوست چهره اش تيره بود، آن ها را همراهي مي كرد. اتوبوس از شهر بوشهر خارج شد و بعد از طي حدود بيست و پنج كيلومتر به پادگاني در محدوده ي شهر برازجان رسيد. همه ي سربازان نيروي دريايي مي دانستند كه اين پادگان، تبعيدگاه نيروي دريايي سپاه منطقه دوم است و او از اقبال بد مجبور بود در اين محل كه دورتادور آن را بيابان احاطه كرده بود خدمت كند. باز هم بدشانسي به سراغش آمده بود و پشت سر هم به شانس خود لعنت مي فرستاد. بعد از تقسيم، چون رشته اش نقشه كشي بود به قسمت مهندسي پادگان منتقل شد تا در آن جا مشغول خدمت شود.

هوا به اندازه اي گرم بود كه تمام بدنش خيس عرق شده بود و اگر كسي نمي دانست، مي گفت حتما لباس هايش خيس بوده. لباس سربازي خاكي رنگ خودش، آن قدر بدنش را گرم نگه مي داشت كه احتياجي به آفتاب و بادهاي گرم بوشهر در فصل تابستان نبود. هواي شرجي هم كه جاي خود داشت. با صداي فرمانده كه صدا مي زد: «سيد در انبار يادت نره.» به خود آمد. دستگاه پلمپ را برداشت و روانه ي انبارهاي مهندسي شد.

حدود نُه ماه از خدمت سربازي اش مي گذشت و چون در منطقه



[ صفحه 137]



محروم خدمت مي كرد، بايد همين قدر ديگر به خدمتش ادامه مي داد.

در طول خدمتي كه كرده بود، بيشتر اوقات تنها بود. دائم فكرش اين بود كه پدر و مادرش را در اين دنيا از خود راضي نگه دارد. مهمترين سرگرمي بيشتر سربازهاي پادگان سيگار كشيدن بود و چون او از اين كار صرف نظر مي كرد و با مرامش سازگاري نداشت مسخره اش مي كردند. او را بچه ننه صدا مي كردند اما برايش مهم نبود.

تنها ايرادي كه در وجودش بود و عذابش مي داد زود عصباني شدنش بود كه باعث مي شد كنترلش را از دست بدهد.

محوطه اي كه مربوط به گروهان مهندسي - رزمي مي شد حدود هزار متر مربع بود و چند سنگر از زمان جنگ ايران و عراق و چند كانتينر در آن وجود داشت. اطراف سنگر هم ماشين آلات مهندسي از قبيل كمپرسي، لودر، تراكتور و غيره وجود داشت. آهن آلات و مصالح مورد نياز كار نيز هر يك در گوشه اي انبار شده بود. انبار را كه پلمپ زد ساعت اداري پادگان به پايان رسيده و سرويس هاي عبور و مرور از در پادگان خارج مي شدند. صداي دلخراش تراكتور مهندسي نيز ديگر به گوش نمي رسيد. خيلي از دست سربازها عذاب مي كشيد. تنها آرزويش اين بود كه فقط و فقط اعصابش در طول خدمت راحت باشد و بس. به كنار تانكر آب مهندسي كه زير درخت سروي قرار داشت رفت. لباس خيس از عرق را از تنش بيرون آورد و سر و صورتش را با



[ صفحه 138]



آبي كه از آفتاب داغ تر بود شست. همه ي سربازها از دست گرما فرار كرده و به آسايشگاه هاي شان رفته بودند. او تنها كسي بود كه در محوطه ي مهندسي به چشم مي خورد. زير تنها سايه اي كه از درخت سرو به جا مانده بود و روي تكه سنگي نشست و به فكر فرو رفت.

- خدايا چه كنم كه خيالم راحت شود.

هميشه از چيزي رنج مي برد. چيزي كه درونش را نابود مي كرد و مي سوزاند و علاج و درمانش هم نامعلوم بود. آفتاب با نور طلايي اش مي درخشيد. درخششي كه چشم، آن را زيبا مي پنداشت و بدن از گرمايش مي رنجيد و ناله مي كرد. باد گرمي نيز از طرف جنوب وزيدن گرفته بود و وقتي با صورت خيس از آب او برخورد مي كرد، گرماي چندش آوري را احساس مي كرد. دستي به صورتش كشيد. خيسي صورتش ديگر تبخير شده و جاي آن را كمي شوره گرفته بود. دوست داشت هر چه زودتر به آسايشگاه برود و زير باد خنك كولر استراحت كند. اما از قيافه ي يك يك بچه ها خسته شده بود. گرماي طاقت فرساي بيرون آسايشگاه برايش صدها بار بهتر از قيافه بچه هايي بود كه چشم ديدن او را نداشتند. البته جرئت نمي كردند با او در بيفتند. نه بچه هاي مهندسي نه قسمت هاي ديگر. چون مي دانستند با همه ي مرامي كه دارد اگر جوش بياورد و آمپرش بالا برود، كسي جلودارش نيست. چند تا از بچه ها هم بودند كه سيد را از جان و دل مي پرستيدند و بچه هاي ديگر به



[ صفحه 139]



آن ها «نوچه سيد» مي گفتند. بيشتر اوقات سيد با همين چند نفر مي گشت و احترام خاصي براي آن ها قائل بود.

بيست بهار از زندگي اش را گذرانده بود. سال هاي عمرش عدد زيباي بيست كه دوران نشاط است پر مي كرد. بندهاي پوتينش را باز كرد. جوراب هايش را درآورد و به طرف نمازخانه كوچك پادگان به راه افتاد. زمين هايي كه تا چند ماه پيش پُر از طراوت و سبزي بود و كرم هاي پروانه در بين آن ها وول مي خورد حالا به دشتي از خار و خاشاك تبديل شده بود. حتي ذره اي سبزي در آن پيدا نبود، تا دل آدمي به آن خوش باشد. به غير از چند قمري، هيچ جانوري به چشم نمي آمد. درختان اكاليپتوس قسمتي از پادگان را پوشانده و تنها رنگ سبزي كه در پادگان وجود داشت همين درختان بود و لباس هاي درجه داران و افسران كادر، كه آن هم رنگ يشمي بود و چنگي به دل نمي زد.

حال آفتاب به بالاي سرش رسيده بود و از صداي بلندگوي نمازخانه مي شد فهميد كه چيزي به اذان ظهر نمانده است. به نمازخانه نزديك شده بود. به وضوح صداي اذان را مي شنيد. وقتي صداي اذان را مي شنيد براي لحظاتي فكرش از خود و اطرافيان و اين دنياي پوچ آزاد مي شد و مي توانست براي مدتي در خيالي ديگر زندگي كند. جلو نمازخانه وضو گرفت. پاهايش را شست و وارد نمازخانه شد. صداي جرجر پنكه هاي سقفي كه معلوم بود مدت زيادي است روغن كاري



[ صفحه 140]



نشده اند، آرامش نمازخانه را به هم زده بود. تك و توكي از سربازان در كناره ي ديواره هاي نمازخانه تكيه داده بودند و عرق پيشاني خشك مي كردند. در گوشه اي از نمازخانه نشست و به اذان گوش سپرد. در فكرش روزهاي كودكي را به خاطر آورد. روزهايي كه هر وقت صداي اذان از مسجد شنيده مي شد، اگر بازي هم مي كرد، دست از شور و نشاط بازي بچگانه مي كشيد و دوان دوان به طرف مسجد كوچك محله شان روانه مي شد تا كس ديگري زودتر ميكروفن را در دست نگيرد. گاهي وقت ها آن قدر نفس نفس مي زد و ضربان قلبش بر اثر دويدن شديد مي شد كه صداي آن همزمان با اذان گفتنش از بلندگو شنيده مي شد. گاهي هم براي گفتن اذان با يكي - دو تا از بچه ها دعوايش مي شد و همين باعث شده بود كه حاج علي، خادم مسجد محله اذان گفتن بچه ها را نوبت بندي كند. آن روزها به خود مي باليد كه برعكس بچه هاي محل به جاي هفته اي يك دفعه هفته اي دو دفعه اذان مي گويد. يك روز به جاي اذان، اقامه گفته بود. آن روز از خجالت سرخ شده و به همين خاطر سه روز به مسجد نرفت.

تبسمي روي لبانش نقش بست و چهره اش كمي از اخم بيرون آمد. اذان به پايان رسيده بود و امام جماعتي هم در كار نبود تا نماز را به جماعت بخوانند. فرقي هم نمي كرد. امام جماعت هم كه مي آمد آن قدر عجله داشت كه نماز را به پايان برساند و از پادگان فرار مي كرد. البته



[ صفحه 141]



نيامدن امام جماعت به پادگان در بعضي مواقع باعث خوشحالي سربازان بود، چون باعث مي شد زودتر ناهار بخورند. سيدابراهيم نيز نماز فرادا را بيشتر مي پسنديد و زياد علاقه اي به خواندن نماز جماعت در پادگان نداشت. هر كس سعي مي كرد زودتر نمازش را بخواند تا در صف ناهار جزو اولين نفرها باشد و زود شكم خالي اش را پر كند.

شروع به خواندن نماز كرد، عرق بدنش زير باد پنكه سقفي كم كمك فرو مي نشست و آرامش خاصي در بدنش به وجود آمده بود. نمازش را در آرامش خواند و به طرف آسايشگاه روانه شد. يقلاوي به دست در صف ايستاد. نوبت به او كه رسيد، كفگيري پلو و كمي خورش بادمجان ناهار ظهر بود. سالن غذاخوري پادگان از همه جا بهتر بود. سالني با ميزهاي پنج نفره كه چند كولر گازي درونش را مانند يخچال خنك كرده بود. با وارد شدن به سالن براي نيم ساعتي مي شد با آرامش روي صندلي نشست و غذا خورد. ناهار را كه خورد به طرف آسايشگاه رفت. لباسش را عوض كرد و روي تخت دراز كشيد، تا خستگي كار صبح تا ظهر را با چند ساعت استراحت برطرف كند.آسايشگاه با حدود پنجاه تخت دو طبقه، طوري بود كه نفس كشيدن را دشوار مي كرد، صداي دلخراش بعضي از سربازان كه خوشي زير دلشان زده بود هم قوز بالاقوز بود. كمي اعصابش به هم ريخت. اما جلو خودش را گرفت.



[ صفحه 142]



صداي سربازي كه بيشتر مواقع در عالم هپروت به سر مي برد و معتاد به كشيدن حشيش بود، كلافه اش كرده بود. خيلي سعي كرد جلو خودش را بگيرد، اما صداي او سوهان اعصابش شده بود و شكنجه اش مي داد. با اين كه از نظر روحي، وضعيت رضايت آميزي نداشت اما آرامش به خرج داد و با آرامي گفت: «سركار ساكت باش! مي خواهم كمي استراحت كنم.» و دوباره سرش را روي بالش گذاشت تا بخوابد. اين دفعه صدا بلندتر و به قهقهه تبديل شد. صورتش سرخ شده و چشمانش از حدقه بيرون زده بود اما باز هم خودش را كنترل كرد. وقتي سرباز كار خودش را تكرار كرد، سيد كنترلش را از دست داد و با صداي بلند فرياد زد: «سركار! خفه شو! بي دين خفه شو! بي ايمان خفه شو!»

طرف مقابل كه نامش امين بود شوكه شد. با صداي بلند سيد آسايشگاه در سكوتي هولناك فرو رفت. فقط صداي كولرهاي گازي به گوش مي رسيد. با خيالي راحت روي تخت دراز كشيد تا كمي استراحت كند و زير لب زمزمه مي كرد: «لعنت بر شيطان!» در سكوت آسايشگاه امين كه كم آورده بود شروع به جواب دادن كرد: «هر حرامزاده اي كه پيدا مي شه شروع به داد و بيداد مي كنه.» همين كه كلمه ي حرامزاده به گوش سيد خورد با سرعتي كه خودش هم باورش نمي شد از روي تخت جستي زد و به طرف كسي دويد كه حالا فقط دوست داشت جانش را بگيرد.



[ صفحه 143]



هيچ كس جرئت نمي كرد از روي شوخي و دوستي به او توهين كند. چه برسد كه از روي دشمني بخواهد به او فحش بدهد. محمود كه تختش مجاور تخت ابراهيم بود، فهميد كه موضوع از چه قرار است. با سرعت خودش را به سيد رساند و او را گرفت تا اتفاقي نيفتد. ابراهيم تنها به اين فكر مي كرد كه طرف مقابلش را با چنگ و دندان تكه تكه كند و روح از بدنش جدا كند. آن چنان مشت هايش را گره كرده بود و چشمانش از حدقه بيرون زده بود كه كسي جرئت نمي كرد جلو او را بگيرد جز محمود كه اخلاق و رفتار سيد را خوب مي شناخت و اين را هم مي دانست كه او پس از چند لحظه آرامش خود را باز مي يابد. سيد داد مي زد: «خدايا! مادرم سادات، پدرم سادات، چه طور اين بي شرف مي تونه به من فحش ناموس بده!»

محمود با هر بدبختي كه بود او را آرام كرد. ناگهان امين كه معلوم بود در خماري به سر مي برد داد زد: «پدرسگ! حرف حسابت چيه؟» ابراهيم طاقتش تمام شده بود. با هر تلاشي بود خود را از دست محمود بيرون كشيد و شروع به مشت انداختن به سر و صورت امين كرد. با يك لگد او را به زمين زد و تا مي خورد كتكش زد و اگر سربازان ديگر به داد امين نمي رسيدند سيد از كشتن او غافل نمي شد. با موادي كه امين مصرف مي كرد حتي حال راه رفتن هم نداشت، چه رسد به اين كه بخواهد دعوا كند و كسي را بزند. نفسش به شماره افتاده و زير



[ صفحه 144]



چشمانش كبود شده بود. از دماغش خون جاري بود و از درد كمر مي ناليد. با سر و صدايي كه از دعوا بلند شده بود، مسئول شب، خود را به آسايشگاه رساند و دعوا با آمدن مسئول شب خاتمه پيدا كرد. ابراهيم و امين هم به همراه مسئول شب به طرف پاسدارخانه رفتند تا افسر نگهبان تكليف آن ها را معلوم كند. مسئول شب با صدايي ناراحت گفت: «سيد! از همه توقع اين كار را داشتم بجز تو. تو ديگه چرا؟ تو كه خودت الگوي بچه ها هستي. هر افسري كه مي خواهد مثال خوب از سربازان بزند اسم تو رو مي ياره.»

چشمان سيد پر از اشك شده بود، با صداي بلند فرياد زد: «خدايا دردم رو به كي بگم. يه آدم پست فطرتي كه قيافه اش مفت نمي ارزه و به مشتي بند نيست به من مي گه حرامزاده!» و هاي هاي گريه مي كرد تا عقده اش خالي شود.

باد سوزاني مي وزيد و هواي شرجي امان هر رهگذري را مي بريد. تك و توكي درخت كُنار كنار فنس پادگان به چشم مي خورد. آن طرف فنس ها فقط بيابان ديده مي شد و چند درخت خرما كه به تازگي ثمر داده بودند. همه جا زردپوش بود. راه خاكي آسايشگاه تا پاسدارخانه را با پوتيني كه از خاك، سفيدرنگ شده بود پيمود. از پله ها بالا رفت. از تشنگي دهانش خشك شده بود. حتي نتوانست جرعه اي آب از منبع پاسدارخانه بنوشد. گرما عذاب آور بود، چند ضربه به در زد و وارد اتاق



[ صفحه 145]



شد. افسر نگهبان گفت: «بفرماييد.»

- ببخشيد از نيروهاي مهندسي هستم.

افسر نگهبان نگاهي به قيافه به هم ريخته او كرد و با لحني جدي گفت: «دعوا مي كني؟ اغتشاش مي كني؟ مي دمت دادسراي نظام پوست از سرت بكنن! پدرتو درمي يارم فكر كردي اين جا خونه ي خاله است.»

ابراهيم هم كنترلش را از دست داد و با صدايي بلند گفت: «جناب سروان اولا زود قضاوت نكن، در ثاني احترام خودت را نگه دار و توهين نكن. آن كسي هم كه كتك خورد به خاطر توهينش بود. من اگه ده سال هم تو زندان نظام سر كنم حوصله ي يك توهين اون و صدتا مثل اون رو ندارم.»

افسر نگهبان از رك گويي سيد يكه خورد و ديگر چيزي نگفت. بعد از اين كه حرف هايش تمام شد بيرون آمد و به اتاق افسر نگهبان رفت.

ابراهيم، پشت ديوار پاسدارخانه نشسته بود و به فكر فرو رفته بود كه خدايا نكند حرف هاي افسر نگهبان درست باشد و او را به دادسرا بفرستند. خيلي نگران شده بود از اين مي ترسيد كه به اعتبارش پيش فرمانده و مافوق هايش لطمه اي وارد شود. عرق سردي روي پيشاني اش نشست و چهره اش نشان مي داد كه هراس دارد. بعد از كمي پرس و جو از امين و سر و صداهايي كه از داخل اتاق افسر نگهبان مي آمد، دژبان به سراغش آمد و او و امين را به طرف بازداشتگاه برد تا فعلا در آن جا به



[ صفحه 146]



سر ببرند. دژبان آن ها را به طرف در آهني با ميله هايي كه شبيه زندان بود برد و آن ها وارد اتاقي شدند كه حدود ده متر مساحت داشت و در و پنجره اش با ميله هاي آهني مسدود شده بود. و براي روشنايي اندك اتاق بود. اتاقي كه كولر هم نداشت.

ابراهيم قصد داشت وقتي دژبان رفت امين را به حد مرگ كتك بزند و منتظر فرصت بود تا دژبان از محوطه بازداشتگاه خارج شود. گرماي بازداشتگاه اعصابش را متشنج كرده بود و هر لحظه حالش خراب تر مي شد. دلقك بازي هاي امين در بازداشتگاه و حركاتش باعث رواني شدن سيد شده بود. تصميم خودش را گرفته بود. شلوارش را كه تنها سلاح او در بازداشتگاه محسوب مي شد درآورد و منتظر فرصت بود تا كار را يكسره كند. افكار شومي در سر داشت و هر لحظه به مقصودش نزديك تر مي شد. خيلي دوست داشت سلاح پيشرفته تري در دست داشته باشد اما چون دژبان تمام وسايل شخصي از جمله فانوسقه، ساعت، گترشلوار و... را از او تحويل گرفته بود، تنها چيزي كه به او براي رسيدن به افكار شومش كمك مي كرد، شلوار نظامي بود و بس! شلوار را چند پيچ داد تا به صورت رشته طنابي درآيد و آن را كنار خود گذاشت تا موقعيت مناسبي فراهم شود. خورشيد تابان هر لحظه خود را بيشتر پشت كوه ها مخفي مي كرد تا از چشم نامحرمان زمان دور بماند و هواي آسمان هر لحظه تاريك تر مي شد و چهره ي غم به خود مي گرفت.



[ صفحه 147]



با رسيدن شب، هواي بازداشتگاه گرم تر و گرم تر مي شد و خواب را از ديده ها گرفته بود. همين باعث شده بود كه امين هم خوابش نبرد. انگار مي دانست چه سرنوشتي در انتظارش است. پشت در بازداشتگاه ايستاده بود. يك چشمش ابراهيم را مي پاييد و چشم ديگرش بيرون را تماشا مي كرد.

هدف ابراهيم فقط انتقام بود و بس. خون جلو چشمانش را گرفته بود. منتظر بود و با چشماني هوشيار انتظار مي كشيد كه امين فقط براي يك لحظه چشمانش را روي هم بگذارد تا او كارش را عملي كند و به آرزوي شيطاني اش برسد. آخرين مرخصي يادش آمد. مادر قرآن را بالاي سرش گرفت و او را غرق بوسه كرد، و پدر چند قطره اشك در گوشه چشمانش جمع شد، خواهرش هم بغضي سنگين در گلو داشت، اما نمي توانست حرف دلش را به زبان بياورد. با روبوسي با پدر و خانواده اش خداحافظي كرد. مادر گفت: «ابراهيم فقط قول بده خدمت را با سربلندي تمام كني و براي خودت دردسر درست نكني.» با سر حرف هاي مادرش را جواب داد.

خستگي، كار خود را كرد و امين به خواب فرو رفت. چند دقيقه اي مكث كرد تا او آخرين خواب زندگي اش را با آرامش به پايان برساند. خورشيد غروب كرده بود و صداي تلاوت قرآن از بيرون بازداشتگاه به گوش مي رسيد. بلند شد و آهسته خود را بالاي سر امين رساند. همين



[ صفحه 148]



كه خواست به هدف شوم خود دست پيدا كند، صداي الله اكبر از بيرون بازداشتگاه به گوشش رسيد. دستش لرزيد و شلوار از دستانش رها شد. به كناره ي پنجره ي بازداشتگاه رفت، پشت ميله ها ايستاد و به آسمان نگاه كرد. اشك تمام گونه اش را خيس كرده بود. اذان رو به اتمام بود. با صداي بلند دژبان را صدا زد تا براي وضو در بازداشتگاه را باز كند. شلوارش را پوشيد به طرف روشويي رفت، وضو گرفت، نماز مغرب و عشاء را در حياط بازداشتگاه خواند و دو ركعت نماز شكر به جا آورد، دلش پاك پاك شده بود. نمازش را كه تمام كرد دژبان صدا زد: «فخري مرخص هستي.»

با تعجب از دژبان پرسيد: «چه كسي اين دستور را داد؟» دژبان هم گفت كه فرمانده ي مهندسي رزمي با افسر نگهبان تماس گرفته و با شرح دادن ماجرا از او خواسته بود كه سيد را از بازداشتگاه بيرون بياورد.

وسايل شخصي خود را تحويل گرفت و به اتاق افسر نگهبان رفت تا از او تشكر كند. با زدن چند ضربه به در وارد شد. افسر نگهبان با خوشرويي از او استقبال كرد و در آخر گفت: «خيلي خوشم اومد از رفتارت، چون جوان رك گويي هستي و زير بار زورگويي نمي روي.»

لبخندي در گوشه ي لب هاي ابراهيم پيدا شد. از افسر نگهبان خداحافظي كرد و به طرف آسايشگاه روانه شد. امين هنوز در آسايشگاه به سر مي برد و آن قدر خمار بود كه نفهميد چه اتفاقي افتاده است.



[ صفحه 149]



آسمان صاف صاف بود و چند ستاره بالاي سر او خودنمايي مي كردند. همه جا تاريك بود و فقط راه آسايشگاه با چند چراغ لاك پشتي روشن بود. ماه هم شب هاي اول خود را مي گذراند. به آسايشگاه كه رسيد، از پله ها بالا رفت و يكراست روي تخت دراز كشيد تا آسوده بخوابد. بچه ها از ديدن او تعجب كرده بودند و هر كسي مي خواست بفهمد كه جريان او و امين به كجا كشيده شده؟ محمود بالاي سرش آمد و گفت: «ابراهيم چي كار كردي مگه بازداشت نبودي؟»

- چرا بازداشت بودم ولي حالا آزاد شدم. راستي از بابت تلفن دستت درد نكنه ان شاءالله بتونم جبران كنم.

چشمانش را روي هم گذاشت و به فكر فرو رفت. باورش نمي شد كه اين چند ساعت چه طور گذشته است؟ او كجا و كشتن كجا؟ خودش هم مي دانست كه اگر صداي اذان به گوشش نمي رسيد همه چيز تمام شده بود و حالا جايش ديگر اين جا نبود. مي دانست كه معجزه اي بزرگ رخ داده است. با خود گفت: «خدايا تا آخر عمر آن قدر اذان مي گويم تا نفسم بگيرد و از پا بيفتم.»



[ صفحه 151]



مينا مزيدي، بيست سال دارد و ديپلمه است. او اين اثر را از علي آباد كتول واقع در استان گلستان فرستاده است.


بازگشت