خدا با من حرف مي زند


فاطمه لطفي

هر كاري مي كنم خوابم نمي برد. حتي وقتي خودم را به خواب مي زنم باز صدايي در من بيدار مي ماند. پشت پنجره مي روم. ديدن چيزي در تاريكي حياط غيرممكن است. آباژور را روشن مي كنم و توي اتاق قدم مي زنم. انگار چيزي در من زير و رو شده است. مي افتم روي تخت و همان طور مي مانم و مي دانم كه مادر نيز آن پايين بيدار است و دارد دق مي كند. او بيشتر از من مي فهمد كه پدر نيست. وقتي



[ صفحه 106]



بيخ گوشش ديگر نفس ها حتي آن خرخرهاي بلند پدر را، نمي شنود. چيزي كه از صبح شروع شده و حالا به اوج خود رسيده است.

مثل هميشه بود و بعد كسي پشت در آمد. با پدر حرف زد. پدر رنگ پريده برگشت پيش ما. سند و كاغذهايي از مادر خواست و شروع كرد در خانه چرخيدن. حواسش نبود. سردر گم بود، سر من هم فرياد كشيد. گواهينامه اش را با كارت بيمه اش اشتباه گرفته بود. بعد سوار ماشين پليس شد و رفت. عصر همه ما مي دانستيم كه برگشتنش محال است و من فكر مي كردم شايد حواس پرتي هاي ديروزش نامربوط نبوده است. قتل، و كشتن يك آدم، چيز وحشتناكي است و حتي اگر پدر آدم آن را انجام داده باشد باز قابل بخشش نيست.

تلخي گزنده اي در گلويم مي نشيند. دست هايم را به شيشه مي چسبانم. چيزي به ذهنم نمي رسد. كاش خوابيده بودم. انگار در كوره داغي ايستاده ام. عرق مي كنم. سرم گيج مي رود. سكوت، هواي اتاق را سنگين و خفه كرده بود. پنجره را باز مي كنم. خنكي باد مثل سوزني توي چشم هايم مي رود.

دوباره توي اتاق راه مي افتم. دوست دارم همه اش شعري را زمزمه كنم ولي توي خودم حرف مي زنم انگار...

- سختي ها آدم رو مي سازن،مشكل هميشه مشكله ولي محكم مي شي.

نمي دانم چند بار دو سر اتاق را به هم دوخته ام. بغض در گلويم ورم كرده



[ صفحه 107]



است. «اگه كسي رو دوست داشته باشي آزارش مي دي؟» صدا مغزم را با تكرارش مي خراشد: «نه... دِ بگو ديگه!»

و حالا همه ما مي ترسيم. خانه پر از ناامني و وحشت شده است. «آخه تو كه مي دوني حقيقت چيه... خسته نشدي از اين همه آزار دادن؟!»

دست ها را جلو سينه چليپاوار نگه مي دارم. گريه ام گرفته است. خسته مي شوم. كمرم درد مي گيرد. شقيقه هايم را مي فشارم و به حياط خيره مي شوم. چراغ ها خاموش است. به خود نهيب مي زنم: «هر كسي به توانش!» دلم مورمور مي شود، نفس بلندي مي كشم. اشكم سرازير مي شود. ستاره ها تار مي شوند. دست هايم را پيش مي آورم. هر كاري مي كنم دلم راضي نمي شود يعني اين حرف ها نمي تواند تسكينم بدهد.

روي تخت يله مي شوم، گريه با هق هق نفسم را مي برد. اين از هر چيزي بدتر است. صداي جيغ صفيه خانم با گريه بچه ها قاطي مي شود. باز با دمپايي دنبال يكي از بچه هايش توي حياط اين سو و آن سو مي دود. فحش مي دهد. بچه را كتك مي زند. مويه هم مي كند بعد مي نشيند روي پله هاي زيرزمين و زار مي زند. فين مي كند گوشه دامنش و خودش را مي زند. عادتش است، اين جوري دلش خنك مي شود.

توي تخت وارفته ام. دست هايم صليب شده اند. چيزي مثل تورم تهي در بدنم بالا و پايين مي روم. به مادرم فكر مي كنم كه آن پايين



[ صفحه 108]



گريه هايش را توي بالش خفه مي كند.

زندگي حالا از هميشه براي ما سخت تر شده است، چون پدرم در زندان بين مرگ و زندگي دست و پا مي زند و من اين جا نمي توانم كاري بكنم. هر چند كارهاي زيادي مي شود كرد. نمي توانم دعا كنم، يا نذر كنم. يك چيزي سست است. مثل مويه هاي صفيه خانم كه با فحش توي حياط كِش مي آيد. نمي دانم چرا نمي توانم چيزي بخواهم. آخر حق نبود اين بلا سرمان بيايد!

در خانه صفيه خانم، با صداي خشكي بسته مي شود و پاهايي روي كاشي هاي حياط، بي نظم و كشان كشان راه مي رود. محرم آقاست. محرم آقا خمار و نسنجيده حرف مي زند، فحش هم مي دهد و صفيه خانم جيغ هاي كوتاهي مي كشد و انگار به سر و صورتش مي زند؛ باز. چه قدر آزارم مي دهد اين ها. برايم تازگي دارد. فقط شنيده بودم كه محرم آقا خمار مي آيد به خانه. كاش بتوانم به صفيه خانم دلداري بدهم. رو به آسمان روي تخت افتاده ام. سقف، نگاهم را پس مي زند. دست ها را مي برم زير سرم.

- با گناه خرد مي شوي.

بعد بي خيال مي شوم. صداي خفه توي گلويم مرتعش مي شود. نبايد حرف بزنم! به پهلو برمي گردم. كاش خوابيده بودم. از نيمه شب گذشته است. بدبختي از سر و كول خانه بالا مي آيد. مثل اين كه از خانه



[ صفحه 109]



صفيه خانم تو خانه ما سرك مي كشد و فكر مي كنم مادرم از همين وحشت مي كند. او بلد نيست مثل صفيه خانم برود چرخكاري و اطوكشي. بدبختي اين جاست. بدبختي ها همه مثل هم نيست، فرق مي كند.

اشك روي صورتم شوره زده است و من هيچ دلم نمي خواهد احساس بدبختي بكنم. اگر بروم و شهادت بدهم باز چيزي، يعني براي پدرم كاري كرده ام والا... يك نيرويي، بالا و رهاتر به سوي خوشبختي پيدا مي شود. از درون خالي مي شوم. نمي توانم تكان بخورم. حسي توي تنم ليز مي خورد و با هر پلك زدن عميق مي شود.

صداي اذان صبح در فضا مي پيچيد. نمي خواهم بلند شوم. من همه حرف هايم را زده ام و فكر مي كنم حرف زدن با كسي كه جواب نمي دهد و اين طور گرفتارمان كرده است، بي فايده باشد. خودم را به خواب مي زنم. صبح مي شود و من مي خواهم چشم كه باز كردم همه چيز تمام شده باشد، بيدار شوم و ببينم كه كابوس تمام شده است. قلبم به تندي مي زند. نفس بلندي مي كشم و پهلو به پهلو مي شوم. هنوز با خودم گلاويزم. چشم هايم را باز مي كنم. «نمي خوام، مي فهمي مگه زوره!»

صداي كوبيده شدن در به هم بلند مي شود. صفيه خانم از خانه بيرون زده است، باز خسته شده و جانش به لب رسيده است. شايد براي هميشه برود. شايد باز هم به خاطر بچه هايش برگردد. آخر بدبختي كه



[ صفحه 110]



تمام نمي شود يعني او كه نمي تواند بچه ها را به امان خدا ول كند، دلش نمي آيد كه...

دلم مي خواهد خفه شوم. نمي فهمم اين چه جور دوست داشتني است؟ يعني با آزار دادن دارم پا به پا مي كنم تا تمام صبح را بخوابم و يك دفعه همه چيز درست بشود؟

نسيم خنكي توي اتاق مي وزد و سردم مي شود. بغضم تركيده. بلند مي شوم و مي نشينم. چراغ را كه روشن مي كنم و مي روم براي وضو گرفتن، مادر را مي بينم كه به نماز ايستاده است. سبك مي شوم. بايد با يكي حرف مي زدم. با يكي كه حرف هايم را بفهمد.



[ صفحه 111]



سيد ابراهيم فخري خانكهداني ديپلمه است و بيست سال سن دارد. او اثر خود را از شيراز فرستاده است.


بازگشت