زنجير


خديجه روان بُد

با خودش كلنجار مي رفت كه با صداي طبل و زنجير پريد. از پشت پرده يواشكي نگاهي به بيرون كرد. كوچه خيلي شلوغ بود، رضا را توي جمع ديد. عرق سردي روي پيشاني اش نشست. زود پرده را كشيد. نزديك ساعت پنج بود كه داريوش شروع كرد به گاز دادن موتور. بچه ها همه دور آبشار جمع بودند. پارك، امروز خلوت تر از هميشه به نظر مي رسيد.

داريوش نگاهي به او كرد و گفت: «بچه ها مي دونين حالا وقت چيه؟»



[ صفحه 102]



همه داد زدند: «سياه عشقي! سياه عشقي!»

به اصرار بچه ها شروع كرد به خواندن. همه دست مي زدند. و هياهويي به پا شده بود كه يك دفعه نگهبان پارك از راه رسيد. با عصبانيت نگاهي به جمع كرد و گفت: «باز اين بي سر و پاها پيداشون شده. اصلا هيچي سرتون نمي شه.»

داريوش با قهقهه گفت: «بچه ها بياين بريم، انگار پارك ارثِ باباشه.»

برعكس چند ساعت پيش كوچه خلوت بود. زير پايش چيزي احساس كرد. زمين را كه نگاه كرد، زنجير سينه زني زير پايش افتاده بود. خم شد و زنجير را توي دستش گرفت و مدتي با آن ور رفت. بعد هم زنجير را كنار ديوار گذاشت.

نزديك در خانه پسر كوچكي داد زد: «آقا! آقا! زنجيرت اين جا افتاده.» بعد بدون اين كه معطل كند، آن را طرف او گرفت. بي اختيار دستش را دراز كرد. زنجير را گرفت و آن را زير لباسش مخفي كرد.

ساعت از نُه شب گذشته بود. خانه خالي به نظر مي رسيد. زنجير را روي ميز گذاشته و دائم چشمش به آن بود. شروع كرد به خواندن. لحظاتي بعد صدايش با صداي يا حسين يا حسيني كه از كوچه مي آمد، درآميخت. ديگر طاقت نياورد. زنجير را برداشت و بيرون زد. چند بار تا ته كوچه رفت و برگشت. دم در مسجد پُر بود از بچه هاي بزرگ و كوچك.



[ صفحه 103]



سرش را پايين انداخت. پيرمردي گوشه اي ايستاده بود و به هر كسي كه مي گذشت شير تعارف مي كرد. رفت جلو و سلام كرد. پيرمرد فوري يك استكان شير داد دستش و گفت: «پسر جون بگو يا حسين.»

شير را تا نصف خورد و گفت: «آقا ببخشيد. اين زنجير را پيدا كردم.»

پيرمرد با دست به داخل مسجد اشاره كرد و گفت: «حاجي اون جاست! بده به ايشان.»

نگاهي به داخل مسجد كرد. خيلي شلوغ بود. خودش را به حاجي رساند. سلام كرد. حاجي زيرلب جواب سلامش را داد و گفت: «بسم الله، كاري داشتي؟»

زنجير را جلو گرفت و گفت: «ببخشيد پيدايش كردم.»

حاجي زنجير را از او گرفت و رضا را صدا زد. رضا كه آمد زنجير را به او داد تا در مسجد بگذارد و مالِ هر كسي هست به او بدهد. خيالش كه راحت شد، از حاجي دور شد.

صداي حاجي را مي شنيد كه به رضا مي گفت: «نمي دوني چرا اين محمدحسين نيامده، امشب كه شب دهمه پيداش نيست. همه معطل اند كه نوحه خوون بياد.»

با شنيدن اين حرف برگشت و نگاهش با نگاه رضا تلاقي كرد. رضا، چيزي نگفت.



[ صفحه 104]



دوباره عرق سردي تمام بدنش را پوشاند. در ميان جمعيت چشمش به نگهبان پارك افتاد كه با تعجب او را نگاه مي كرد. حس مي كرد جمعيتي كه در مسجد جمع شده اند، به او نگاه مي كنند. از ميان هياهوي جمعيت، صداهاي مبهمي در گوشش مي پيچيد كه او را به خواندن دعوت مي كردند. سرش را پايين انداخت و چند قدم به جلو برداشت.

به در مسجد رسيد. بين او و جدا شدن از جمعي كه نگاه شان رويش سنگيني مي كرد يك قدم فاصله بود. همين كه مي خواست آخرين قدم را بردارد، دستي به شانه اش خورد. رضا بود. كاغذ را به طرفش گرفته بود. تنها يك جمله را شنيد. «سيامك! امشب صدات رو براي امام حسين(ع) بلند كن!»

برگشت. انگار هيچ كس او را نمي ديد. راهي از ميان جمعيت كه در مسجد جمع شده بودند، براي او باز شد. رضا دستش را گرفت. وقتي نزديك حاجي رسيدند، گفت: «حاجي! صداي سيامك تو محله تكه، امشب سرش خلوته، مي خواد يه حالي به هيئت بده.» و دست سيامك را با مهرباني فشرد.

حاجي زنجير را كه به شاخه درخت توت آويزان بود، برداشت و به طرف سيامك گرفت. لبخندي زد و گفت: «بيا جوون! انگار اين زنجير قسمت تو بود.»



[ صفحه 105]



فاطمه لطفي، بيست و چهار سال دارد و دانشجوست. او، اثر خود را از تبريز فرستاده است.


بازگشت