شفاي جان


سودابه خلخالي

زنگ را فشار دادم. صداي مرد ميان سالي را شنيدم: «كيه؟»

گفتم: «ببخشيد منزل آقايونس اين جاست؟»

- بله شما؟

- جلال هستم پسر خسرو جلالي.

مرد سكوت كرد. گفتم: «آقايونس كار مهمي دارم بايد با شما صحبت كنم.» سكوتش طولاني شد.

گفتم: «آقايونس؟»



[ صفحه 88]



آرام گفت:«بيا تو.» و در باز شد. اولين بار بود كه به خانه او مي رفتم هنوز هم به درستي نمي دانستم براي چه آمده ام. خواهش آقاجان بود. از حياط كه گذشتم به استقبالم آمد. خانه ساكتي بود. انگار زندگي در آن جا جريان نداشت. مرا به اتاق پذيرايي راهنمايي كرد. روي مبل نشستم، او هم مقابلم نشست. خيلي جدي و خشك يك راست رفت سر اصل مطلب...

- خوب حرفت را بگو. چه كارم داشتي؟

نگاهي به او انداختم. همسن و سال آقاجان خودم بود. چشم هاي ميشي اش را به من دوخت و منتظر شد تا تعريف كنم.

- راستش را بخواهيد عمو يونس...

حرفم را قطع كرد و گفت: «كي گفته من عموي تو هستم؟ خسرو نه دوست من بود نه برادرم. از دشمن هم بدتر! تو نمي داني چه مي گويم. اگر مي دانستي پدرت با من چه كرده رويت نمي شد اين جا بيايي. حالا هم معلوم نيست چه بلايي مي خواهد سرم بياورد كه تو را فرستاده.»

خودش را روي مبل رها كرد و در حالي كه با سبيل هاي كلفتش ور مي رفت، گفت: «چرا خودش نيامده؟ رويش نمي شد، نه؟»

گفتم: «آقا يونس اصلا اين طور كه شما فكر مي كنيد نيست. حال آقاجانم خيلي خراب است. سرطان دارد، دكترها جوابش كرده اند، معلوم نيست تا كي زنده بماند. شايد يك ماه... يك هفته... از وقتي



[ صفحه 89]



حالش بد شده مرا فرستاده دنبال تمام كساني كه به نوعي به آن ها بدي كرده...»

يونس پوزخندي زد و گفت: «يكي - دو تا هم كه نيستند، حتما حسابي سرتان شلوغ است!»

با بي صبري گفتم: «آقاجانم مي خواهد از همه حلاليت بطلبد، چند روزي هم هست كه دنبال شماست. در آن وضعيت مدام اسم شما را به زبان مي آورد. فكر مي كنم فقط شما بايد حلالش كنيد. البته نمي دانم كه به شما چه كرده، آقاجان به من نگفت.» مكثي كردم و پرسيدم: «پول تان را بالا كشيده؟ شريك تان بوده يا طلبكاريد؟»

يونس خيلي جدي گفت: «هيچ كدام! كاش يكي از همين كارها را با من كرده بود. بگذار برايت بگويم كه پدرت خسرو جلالي با من چه كرده.»

از جا بلند شد. دست هايش را از پشت به هم قفل كرده بود و راه مي رفت. همان طور قدم زنان شروع كرد: «من و پدرت در يك جشن عروسي با هم آشنا شديم. او پسري پولدار بود و من جواني ساده. عجب آدمي بود، خوشگذران! آمد و با من رفيق شد. كم كم به طرفش جذب شدم، هيچ كي دوست نداشت با او رابطه داشته باشم. من هم زن گرفتم و بچه دار شدم. يك شب مرا پيش دوستانش برد كه از خودش بدتر بودند. خلاصه آن قدر وسوسه ام كرد كه براي اولين بار در عمرم



[ صفحه 90]



لب به مشروب زدم و اين مقدمه كارهاي بعدي بود.»

دستش را لاي موهاي نقره اي رنگش برد و چشمانش را بست. قطره اي اشك بر گونه اش نشست. آه بلندي كشيد و رو به من كرد.

- مرا كه مي بيني تنها و بي كس در اين خانه زندگي مي كنم بعد از رفاقت با پدر خدا نشناست به اين روز افتاده ام.

لحظه اي ساكت شدم. بعد سيگاري را از جيبش درآورد. آن را روشن كرد و به فكر فرو رفت. چشمش را به گل هاي فرش دوخته بود. منتظر شدم تا ادامه بدهد. ديگر عادت كرده بودم كه پشت سر پدرم اين طور صحبت كنند.

هاله اي از اندوه صورتش را پوشاند و گفت: «شراب نوشيدم، سيگاري شدم، حرام خوار و بي رحم شدم. زنم طلاق گرفت و رفت. حالا اين كه در آن مدت چه بر من و زن و بچه ام گذشت، بماند كه مثنوي هفتاد من كاغذ است ولي ديگر پدر و مادرم و بقيه مرا قبول نداشتند.»

با دست به در و ديوار و وسايل اتاق اشاره كرد و گفت: «من ماندم و اين زندگي. من دين و ايمانم را هم از دست داده بودم. چه قدر طول كشيد تا بتوانم دوباره خود را بسازم. چه قدر بدبختي كشيدم!»

آهي كشيد و سپس بلند شد و به من گفت: «حالا چه مي خواهي؟ بلند شو و برو. برو به خسرو بگو كه من هر كاري مي كنم نمي توانم حلالش كنم. چه طور مي توانم كسي را كه تمام زندگي ام را نابود كرده



[ صفحه 91]



ببخشم؟ نه، هرگز...»

آقاجان درد مي كشيد. كنار تختش نشستم. ناله مي كرد، آه مي كشيد. دستش را در دستانم گرفتم. چه قدر داغ بود! بغضم تركيد و در حالي كه اشك هايم مثل سيل بر صورتم جاري مي شد، گفتم: «آقاجان!»

چشم هايش را باز كرد و گفت: «جلال! يونس... يونس مرا نبخشيد. نه؟» و بعد با خود گفت: «نه كه نمي بخشد! چه طور حلالم كند؟...»

به سختي نفس مي كشيد. با التماس گفت: «جلال... به خدا وقت گريه نيست. الآن من بايد گريه كنم كه بين مرگ و زندگي آويزانم. دوباره برو. بگو هر چه بخواهد به او مي دهم. هر كاري كه بگويد انجام مي دهم. بگو، حلالم كند. فقط مرا ببخشد تا راحت جان بدهم.»

دوباره و صد باره سراغش رفتم. يونس قبول نمي كرد. مي گفت، مرغ يك پا دارد كه دارد و آقاجان ديگر نمي دانست چه بايد بكند تا او راضي شود.

چند روز ديگر هم گذشت. يونس پيغام فرستاد.

- حلالت مي كنم امّا به يك شرط!

انگار دنيا را به آقاجان دادند. من نماينده شدم بروم و بپرسم كه شرطش چيست؟

آقايونس روي مبل جابه جا شد و ابروهايش را بالا برد و گفت:



[ صفحه 92]



«مطمئني كه هرچه باشد قبول مي كند؟»

مشتاقانه پاسخ دادم: «بله! خودش گفته...»

وسط حرفم پريد: «اما من پول نمي خواهم.»

تعجب كردم!

ادامه داد: «خوب گوش كن ببين چه مي گويم پسر جان. من فكرهايي كرده ام. چيزي از پدرت مي خواهم، اگر انجام داد حتما حلالش مي كنم، آن وقت مي تواند با خيال راحت غزل را بخواند. بگويم؟»

با تعجب گفتم: «بفرماييد.»

مثل كسي كه مي خواهد اتمام حجت كند بلند گفت: «من بعد از قطع رابطه با پدرت تمام گذشته را جبران كردم. حالا نمي دانم تا چه حد توانسته ام. اما تنها چيزي كه باقي مانده، اين است كه وقتي براي اولين بار مشروب خوردم و در دام پدرت افتادم، چهل روز نماز نخواندم. در حالي كه سابقه نداشت حتي نمازم قضا شود! همين چهل روز ترك نماز باعث بدبختي هاي بعدي ام شد. خسرو بايد قضاي نمازهاي آن چهل روز را بخواند.»

چند ثانيه سكوت بين ما حكمفرما شد، بلند شدم و با اعتراض گفتم:»آقايونس؟! شما مثل اين كه نمي دانيد پدر من در چه وضعيتي به سر مي برد؟ او سرطان دارد. مي فهميد؟ دكترها گفته اند دو - سه هفته



[ صفحه 93]



بيشتر زنده نخواهد ماند. شايد هم كمتر. حالا شما شرط گذاشته ايد كه او نمازهاي تان را بخواند؟ بفرماييد ما را مسخره خودتان كرده ايد ديگر!»

او هم بلند شد و به طرف در رفت. در را باز كرد و به من اشاره كرد بيرون بروم. با عصبانيت گفتم: «خودم راه را بلدم!»

وقتي در حياط را مي بستم، بلند گفت: «راستي من هميشه نمازهايم را اول وقت مي خواندم حتما به خسرو بگو!»

برخلاف تصورم آقاجان شوكه نشد، ولي ناراحت شد. به زور نفس مي كشيد. چه برسد به نماز خواندن. گفتم: «آقاجان يونس ما را دست انداخته. شما كه از همه حلاليت طلبيده ايد حالا اين يكي را ولش كنيد.»

آقاجان از جا بلند مي شد كه كمكش كردم. گفتم: «كجا مي رويد؟»

جواب داد: «بايد از همين حالا شروع كنم. بيا نگاه كن ببين درست وضو مي گيرم يا نه؟» بعد گفت: «من در تمام عمرم چند بار بيشتر نماز نخوانده ام، يادم رفته.»

با آن حالش وضو گرفت. گفتم: «آقاجان! اين يونس هم عجب آدمي است ها. نگفت شما با اين وضعيت چه طور نماز بخوانيد؟»

- اگر مي دانستي من چه نقشي در زندگي او داشته ام، اين حرف را نمي زدي.

جانماز برايش آوردم و رفتم بيرون.



[ صفحه 94]



دو - سه روز اول كمكش كردم. همين كه صداي اذان را مي شنيد به زحمت از بستر بلند مي شد. دستش را مي گرفتم و تا پايان نماز همراهي اش مي كردم. بعد از چند روز بدون كمك من توانست نماز بخواند. چه بسيار شب هايي كه شتاب زده از خواب بلند مي شدم و به اتاقش مي رفتم ولي مي ديدم كه زودتر از من بيدار شده و در حال نماز خواندن است. نماز را خوب ياد گرفته بود و با اشتياق مي خواند و اشتياقي كه از خود نشان مي داد نگراني ما را كمتر مي كرد. آقاجان سرحال تر شده بود و خودش هم اين را مي فهميد. ما تعجب مي كرديم كه چه طور روحيه اش نسبت به قبل تا اين حد بهتر شده.

يك ماه گذشت. به خاطر آن چه دكترها گفته بودند پدرم هر لحظه خود را به مرگ نزديك تر حس مي كرد و بزرگ ترين نگراني اش اين بود كه نكند تا پايان چهل روز زنده نماند. دلم براي پدرم مي سوخت كه صبح هاي زود بيدار مي شد و به جاي استراحت مشغول نماز مي شد.

بالاخره چهل روز به پايان رسيد. آقاجان احساس مي كرد بار سنگيني را از روي دوشش برداشته اند. همه نفس راحتي كشيديم و خيال مان راحت شد. يك شب بعد از نماز بيدار ماندم و تا نزديكي هاي صبح كارهاي عقب مانده ام را انجام دادم. ناگهان چشمم به وصيّت نامه آقاجان افتاد. برداشتم و خواندم. تعجب كردم. در آن دستكاري هايي كرده بود و نيمي از ثروتش را در راه خدا بخشيده بود. خصوصا براي



[ صفحه 95]



ساختن مسجد و نمازخانه در روستاهاي دورافتاده سفارش كرده بود. وصيّت نامه را بردم كه در اتاقش بگذارم، در را آرام باز كردم. از آن چه ديدم متحير ماندم. آقاجان در گوشه اي از اتاق به سجده افتاده بود! يك هفته از چهل روز گذشته بود. اشك در چشمانم حلقه زد. در را آرام بستم.

وقتي كه پيش دكتر رفتم و حرف هايش را شنيدم، مي خواستم از خوشحالي پرواز كنم. باور كردني نبود كه آقاجان خوب شده باشد. يك معجزه بود. دكتر هم همين نظر را داشت. شايد بهترين خبري بود كه مي شد بشنوم و بدهم. يك جعبه شيريني خريدم و به خانه رفتم. مادرم گلدان ها را آب مي داد. خبر را كه شنيد، شيلنگ آب را ول كرد و بعد از اين كه سر و صورتم را بوسه باران كرد، به سرعت از پله ها بالا رفت. وارد اتاق آقاجان شدم، جانمازش را جمع كرد و آرام گفت: «جلال!... احساس مي كنم تازه آدم شده ام. احساس مي كنم كه ديگر گذشته ام آن قدر تاريك نيست!»

لبخندي زدم و گفتم: «ان شاءالله آينده تان روشن تر از آن باشد.»

و خبر خوش را به او هم دادم. مادرم با ظرف اسپند وارد اتاق شد.



[ صفحه 97]



فاطمه عابد معصوم آباد، متولد سال 1355 و ديپلمه است. او، اثر خود را از اردبيل فرستاده است.


بازگشت