در اسارت نخلستان


مريم السادات محسني

خسته شدم، خسته از خواندن و تكرار كلمات كتاب و دفتر. هي قدم زدن و قدم زدن، دل داده بودم به سبزي يكدست و خيال انگيز درختان خرما. نخلستاني كه تا دوردست نگاهم ادامه يافت. جزر و مدّ رودخانه، پر شدن نهرهاي كنار نخل ها و خالي شدن آن ها، پرنده هاي سفيد در پرواز كه با نزديكي به سطح آب، ماهي كوچكي در نوك شان ديده مي شد و اوج مي گرفتند، انبوه آب ها در حركت پيوسته و مداوم، كه فكر را مي بردند تا جاهاي ناديده، خواب و خيال هايي كه دور بودند از آن



[ صفحه 74]



چه برايم تكرار بود، دور از آن چه كه از آن مي گريختم، جايي كه شكست ناپذير مي شدم و پيروز در نبردهاي خيالي؛ مثل خواب زده ها از صدايي نابه هنگام، صدايي كه حرف ناگفته اي براي گفتن داشت. گوش هايم تيز شد. اصغر با صداي گرفته اش مرا صدا مي زد، پشت سرم بود: «عبدالحسين... عبدالحسين!»

معلوم نبود چند بار مرا صدا كرده! كتاب و دفترش را كجا گذاشته بود؟ خدا مي داند. در آن هواي نيمه سرد با آن گردن و صورتِ آفتاب خورده اش، انگار هنوز تابستان نرفته...

- عبدالحسين... مسابقه ي شنا تا اون دست شط!

با انگشت اشاره ي دستش در حالي كه نيم دايره اي مي چرخاند مسير را نشان داد...

- حاضري؟

با زيرپيراهني، پاچه بالازده شلوار، پاي برهنه. معلوم بود كه قبلا فكرهايش را كرده. از يكنواختي گذر دقيقه ها و خيره شدن در صفحه هاي كتاب؛ ديگر تحملش را نداشت. برق نگاهش در جستجوي چيزي بود كه او را از قلاب ذهن خسته اش رها سازد. مثل ماهي در تور افتاده، مي كوشيد خود را به آب برساند. نگاهي كه مثل يك جانور تشنه، له له مي زد. بال هاي پرنده فكرم كه مي خواست پرواز كند با نگاه به كتاب هاي كنار دستم، چيده شد. اصغر ادامه داد: «يه كمي آب سرده...



[ صفحه 75]



شنا كه كرديم گرم مي شيم.»

ترديد مرا احساس كرد، در حالي كه نگاهش روي آب ها، خيره مانده بود، نيم لبخندي زد و با اصرار و محكم گفت: «نترس! كوسه اي اين جا نيست، امن امنه.»

سنگي برداشت و به وسط رودخانه (1) پرتاب كرد، تا مچ پا در آب جلو رفته بود. بد نبود براي رفع خستگي تني به آب بزنيم، كمي جنب و جوش، شوق ناشناخته ي دروني ما را آرام مي كرد...

- اصغر! شنا و خيس شدن و درس خووندن با هم نمي سازن...

- بگو حالش رو نداري.

- اصغر با قايق دوستت، چي بود اسمش؟

- خشان.

- آره! روي آب ها با قايق تا اون طرف، اگه موافقي؟

لحظاتي ساكت ماند.حركت آب او را صدا مي كرد و او بي قرار، با قايق يا شنا، فرقي نمي كرد؛ دعوت آب را نمي توانست رد كند.

- پا شو بريم سراغ قايق.

قدم زنان به طرف لنج (2) بزرگي كه به فاصله كمي از ما، در آب هاي



[ صفحه 76]



ساحل پهلو گرفته بود و تاپ تاپ يكنواخت موتور روشنش به گوش مي رسيد، رفتيم. دماغه ي بلند لنج را رنگ سياه زده بودند و انتهاي دماغه به حاشيه اي از رنگ سفيد ختم مي شد، اتاقي چوبي با چند پنجره ي شيشه اي داشت و دو - سه نفر در آن به چشم مي خوردند. تعدادي تيوپ ماشين به بدنه ي لنج آويزان بود و جريان باريكي از آب از چند مجرا در قسمت بالاي بدنه ي لنج، خارج مي شد. اصغر جلو رفت و با يكي از افراد اتاقك حرف زد و او با انگشت جايي را در پشت لنج نشان داد. اصغر با نگاهي به من و با اشاره ي انگشت فهماند كه: «دنبالم بيا.»

با هم به پشت لنج رفتيم. قايق آن جا بود؛ قايقي از چوب و ورقه هاي حلبي ضخيم به رنگ آبي تيره. نزديك تر كه شديم، دو پارو هم داخل قايق به چشم مان خورد. عشق حركت و خزيدن روي آب، ما را به سرعت به درون قايق كشاند. باد خنكي كه روي آب هاي رودخانه مي وزيد، تكان هاي موزون شاخه هاي نخل ها، صداي ملايم حركت توده هاي آب، ما را حريص تر مي كرد. پاروزنان به وسط رودخانه رسيديم. آب به آرامي شكافته مي شد و قايق با تكان هاي كوتاه پيش مي رفت. امواج آب گاه تا لب قايق بالا مي آمد و من آب را در كف دستم مي ريختم و مي پاشيدم. يك آن احساس كردم قايق تعادلش را از دست مي دهد. سمت چپ را نگاه كردم. چيزي به سرعت نزديك مي شد و در آب ها موج ايجاد مي كرد.



[ صفحه 77]



- اصغر! چيه...؟ اگه به ما بخوره غرق مون مي كنه.

- آره مي بينمش، يه تنه ي درخته... خيلي تند مي ياد... صبر كن! صبر كن!

اصغر پارويش را كف قايق گذاشت و داخل آب شيرجه زد. شناكنان خود را به تنه ي درخت رساند كه خيلي نزديك شده بود. با دست هايش ابتدا تنه ي درخت را به عقب هُل داد. تنه ي درخت كمي مسيرش را عوض كرد ولي هنوز خطرناك به نظر مي رسيد. اصغر چند بار ديگر با تمام قدرت به تنه فشار آورد، مسيرش آن طرف تر رفت و به تندي از پشت قايق رد شد. موج حاصل از حركت آن، قايق را به شدت بالا و پايين مي برد. اصغر شناكنان به طرف من آمد و دست ها را به لبه ي قايق گرفت. من كه حواسم پيش اصغر بود، متوجه نشدم و پارو از دستم سر خورد و به داخل آب افتاد. سعي كردم آن را بگيرم ولي نشد.

- اصغر پارو... افتاد تو آب... نذارش بره.

دوباره اصغر به آب پريد و شناكنان پارو را گرفت و به قايق نزديك شد. يك دستش را به لبه ي قايق بند كرد و پارو را به طرفم گرفت.

- مواظبش باش!

خودش را بالا كشيد. خيس آب بود. گفتم: «شنا چه طوره؟... بد كه نمي گذره؟»

نفس نفس زدن نمي گذاشت جوابي بدهد. پارو را برداشت و همراه من شروع به پارو زدن كرد.



[ صفحه 78]



- خيلي شاخه ي سنگيني بود. اگه به ما مي خورد معلوم نبود چه بلايي سرمون بياد.

آفتاب به وسط آسمان نزديك تر مي شد و چلپ چلپ آب با پارو زدن ما به گوش مي رسيد. صداهاي ساحل پشت سر، صداي موتور لنج، غازها و مرغابي ها، مرغ ها و خروس ها ضعيف تر مي شدند و ما به آن سوي ساحل نزديك تر. جزيره (3) را ترك مي كرديم؛ جزيره اي كه مثل يك خرچنگ بزرگ دريايي، سرش را كنار دريا گذاشته و ديواره هاي امواج را كه پيوسته به او نزديك مي شوند با لذت نگاه مي كند؛ نه ديروزي، نه فردايي، همه برايش امروز است. دم درازش در پشت سر، بقيه ي جزيره را تشكيل مي دهد. جريان آب ها از دو طرف، غلتان و خيزان، پر از خاطره هاي ناگفته، بدن او را مي شويد و زمزمه كنان به دريا مي رود. انگار شاخه هاي نخل هاي سربلند، دست هايي است كه به سوي آسمان گرفته شده و با كلامي ناشنيده، نجوايي ابدي را تكرار مي كنند. هر كس ديگري هم بود، همين تصورات زيبا به ذهنش راه مي يافت.

آن طرف كه رسيديم، قايق را كناري گذاشتيم و در ساحل روي علف هاي خيس و زير درختان خرما قدم زديم. آفتاب ظهر همه جا را



[ صفحه 79]



فرا گرفته بود. خانه اي در اطراف ديده نمي شد. جوانه هاي نخلستان، با درختان خرما، با آبي آسمان و نوازش باد يكي شده بوديم.

- عبدالحسين... نگاه كن...اون جا!...

اصغر با تعجب چيزي را در فاصله دور نشان مي داد. سرعت قدم هايش را بيشتر كرده و تقريبا مي دويد. به نظر مي رسيد يك نفر ميان درخت هاي خرما ايستاده ولي تكان نمي خورد... اصغر جلو و من پشت سرش. رفتيم تا به او رسيديم. پسري بود تقريبا همسن خودمان. قيافه اي از آفتاب سوخته، لاغر اندام و بلند مثل يك نخل جوان، مي نمود. بهت و غم را در قيافه اش مي ديديم. با طناب دست هايش را دور درخت خرما محكم بسته بودند. پايش برهنه، بازو و صورتش خراشيده و لباسش از چند جا پاره بود اصغر با دلسوزي به او نگاه كرد.

- آخ آخ آخ كي هستي تو؟

پسر با وحشت چشم به ما دوخت.

- نترس بابا! الآن دستاتو باز مي كنيم. چي به سرت اومده... اسمت چيه؟

- داغر!

- خوب تعريف كن، اين جا، تنها، دستاي بسته، تو آفتاب! حتما گذاشتنت كه از گرما بپزي. كار كيه؟

سايه اي از دلواپسي در قيافه اش بود. اميدي به آزادي اش نداشت. با صداي خسته اي من من كنان گفت: «منو اين جا بسته اند... كارتان نباشه،



[ صفحه 80]



بريد از اين جا والا..»

به اطرافش نگاهي كرد.

- آخه اين جوري... كدوم آدمي تو رو اين طور اين جا بسته؟ مگه اسير هستي؟ آخه چرا؟

چشم هايش را بست و سرش را بالا گرفت.

- والله مربوط به يك دعواي قديميه. دعوا به خاطر چند متر زمينه. با پدرم دعواشونه. يواشكي از روي دشمني منو گرفته اند، يك بار از دستشون در رفتم، ولي دنبالم كردند. سوار يك ميني بوس شدم و از شهر بيرون رفتم. مي خواستم به روستاي يكي از آشنايان برم كه توي جاده ي فرعي روستا، وقتي پياده مي رفتم، رسيدند و بالاخره منو گرفتند.

سرش را چندين بار اين طرف و آن طرف تكان داد.

- خوب بعدش... تعريف كن.

داغر كمي مكث كرد و چشم به كناره هاي رودخانه دوخت. آب دهانش را قورت داد.

- منو گرفتند و آوردند اين جا و اين طور كه مي بينيد، بسته اند، مثل يك اسير... آب و غذاي درستي بهم نمي دن. فكر كنم اگر اين طوري ادامه داشته باشه، از گرسنگي و تشنگي بميرم.

كمي مكث كرد.

- مگر اين كه شما كاري بكنيد... دستام رو باز كنيد... شمارو خدا



[ صفحه 81]



رسونده.

صداي پارس چند سگ به گوش مي رسيد.

- اقلا بگو خونه ات كجاست؟ تا اگه تونستيم يه كاري بكنيم...

به بازوهاي در بندش فشاري آورد و مأيوس و وامانده گفت: «تو راه خرمشهره. از شهر بايد خارج بشين.»

- تا اون جا كه خيلي فاصله هست. چرا اين جا آوردنت؟

- معلومه... مي خوان كسي پيدام نكنه ديگه!

متفكرانه چشم ها را به زمين دوخت و ساكت شد. حالا صداي سگ ها نزديك تر شده بود.

- اصغر بيا طناب هاشو باز كنيم.

سريع به پشت درخت رفتم و شروع كردم با طناب ور رفتن. اصغر هم آمد. طناب ها خيلي سفت بسته شده بودند. صداي دويدن و نزديك شدن چند نفر را مي شنيديم. دو مرد كه به طرف ما مي دويدند، هر كدام چوبي را به دست گرفته بودند و در هوا تكان مي دادند...

- آي... آهاي... وايستيد... چه كار مي كنيد؟

يكي شون مي گفت: «اگه گيرتون بياريم.»

هاج و واج كمي عقب نشستيم. آن دو نفر غضب آلود به ما رسيدند و آماده استفاده از چوب دستي هاي شان بودند. ابروها در هم، دندان ها به هم فشرده و نگاه تهديدآميز.



[ صفحه 82]



- به چه اجازه اين جا اومديد؟ اين جا چه كار داريد؟ كي گفت به اين دست بزنيد؟

آرام آرام عقب تر رفتيم... دست شان به ما مي رسيد، كارمان ساخته بود، آماده ي گريختن بوديم...

- واللّه ما باقايق اومديم اين طرف، قصدي نداشتيم...اونوديديم و...

- خيلي بيخود كرديد! از جاتون تكون نخوريد، كارتون دارم.

در حالي كه سرعت مان را زياد مي كرديم عقب عقب رفته و با تمام قدرت دويديم و دور شديم. نزديكي هاي ساحل، از پشت درختان خرما برگشتيم و نگاه كرديم. هنوز چوب در دست شان بود و طناب دست هاي داغر را با دقت نگاه مي كردند. چند لحظه بعد وسط رودخانه، در حالي كه به عجله پارو مي زديم، گفتم: «اصغر! تو كه نترسيدي؟ مي دونم، موافقي كه نجاتش بديم.»

- معلومه! اگه ما جاش بوديم دلمون مي خواست يك نفر به ما كمك كنه، اونم تو جايي كه كسي پيدا نمي شه. پرت و دورافتاده است.

براي يك لحظه خودم و اصغر را مجسم كردم كه چند شب و روز به درخت ها بسته شده ايم و غذايي نخورده ايم. وضعيت سختي بود. گفتم: «حالا سر ظهره. مي بيني كه نگهبان ها حواسشون جمعه. اصلا بهتره بگرديم، خونه اش رو پيدا كنيم و به طايفه اش خبر بديم.»

درس و درس خواندن را پاك فراموش كرده بوديم، داغر خسته و



[ صفحه 83]



گرسنه در نظرم مي آمد كه به خاطر اختلاف بزرگ ترها زجر مي كشيد. بايد هر طور بود به او كمك مي كرديم. طرف هاي عصر به چند روستاي مسير خرمشهر رفتيم و با نشاني هايي كه داده بود، خانه اش را پيدا كرديم. خانه اي بزرگ با ديوارهاي گلي؛ كنار يك نهر بود. براي رفتن به آن جا يك تنه ي بزرگ خرما بين دو طرف نهر گذاشته بودند. آن طرف تر تعدادي مرغ و خروس و اردك با سر و صدا به زمين نوك مي زدند. كنار در خانه فرشي پهن بود و چند نفر نشسته بودند و در فنجان هاي كوچك چاي دارچيني مي نوشيدند و صحبت مي كردند. آفتاب كمرنگ عصر لابه لاي درخت هاي خرما به آرامي رنگ مي باخت. سلام كرديم. با تعارفي كه كردند، رفتيم و نشستيم.

- بفرماييد! خوش آمديد! امري باشه!

- ببخشيد! منزل داغر اين جاست؟

يكي از آن ها كه پيرتر به نظر مي رسيد به من نگاه كرد. انگار قبلا مرا ديده باشد. صورتش در هم رفت. با كمي ناراحتي و گرفتگي پرسيد: «چه طور مگه؟»

- داغر خونه اس؟

آن مرد با تأثر در حالي كه با دست پيشاني و چشم هايش را گرفته بود، سرش را پايين انداخت.

- پيداست شما مال اين حوالي نيستيد پسرم! من پدر داغر هستم.



[ صفحه 84]



چند دقيقه پيش، در حال دعا بودم، داشتم براي داغر دعا مي كردم. از خدا خواستم كه اونو ياري كنه. در بين نماز چهره ي شما در نظرم آمد، احساس كردم پسرم را مي بينم. نمازي بود كه با آرزوي يافتن پسرم مي خووندم، نماز ياري داغر! خوب... حالا... زود باشيد بگيد داغررو كجا ديديد؟ يا الله اگر جايش را مي دونيد و پيش من آمديد بگيد! خدا شما را فرستاده... دعايم مستجاب شده.

هر چه روي داده بود برايش تعريف كرديم. پدر داغر از جايش بلند شد. پرسيدم:«ببخشيد داغر كه گناهي نكرده چرا بايد؟...»

حرفم را قطع كرد.

- پسرم، داستانش باشه براي يه وقت ديگه. اختلاف ما با طايفه ي همسايه به خاطر زمين و مقدار اونه. به جاي اين كه بنشينند و صحبت بكنيم، با قلدري و مرافعه مي خواهند كارو پيش ببرند و حق ما رو بگيرند. اين طور كه معلومه داغر را هم گروگان گرفتن.

ابرهايي از غضب به تدريج در آسمان چشم هايش پيدا مي شدند.

- حالا چه كار مي كنيد؟

- قبلا به پاسگاه گفته ام با مأمورا به سراغش مي ريم.

- خيلي مراقب باشيد. براي داغر نگهبان گذاشتن.

- اونا بايد بترسن نه من! بهشون نشون مي دم.

عصبانيت از نگاهش مثل باراني تند و بي موقع مي باريد. عصايش را



[ صفحه 85]



برداشت و عبايش را روي دوشش محكم كرد. ضمن صحبت با چند نفر از نزديكانش كه همه آماده ي حركت بودند رو كرد به ما و گفت:«حالا جمع مي شيم و اونو مي ياريم. شماها به خونه هاتون برگرديد تا خطري براي شما نباشه.»

خداحافظي كرديم و تا به خانه برسيم شب شده بود. نگران ما شده بودند. تمام شب داغر جلو چشمم بود؛ با دست هايي كه فشار طناب آن ها را مي فشرد.

صبح زود به طرف نخلستان دويدم و كتاب ها را كناري گذاشتم و از بلندترين نخلي كه نزديكم بود بالا رفتم. در ميان نخل هاي آن طرف، جايي را كه داغر بسته شده بود نگاه كردم. داغر ديده نمي شد. بيشتر دقت كردم، بله... نبود. لبخندي زدم و از تنه ي خرما پايين آمدم. مي خواستم درس خواندن را از سر بگيرم كه صداي اصغر را از درون قايق شنيدم. قايق آرام جلوتر آمد... اصغر مرا صدا مي زد تا با هم به آن طرف برويم. فرياد زدم:«اصغر... از بالاي درخت نگاه كردم، داغر را بردن، هيچ كس ديده نمي شه.»

با خوشحالي و در حالي كه دست هايش را مشت كرده بود و به طرف سرش بالا برده بود فرياد زد: «آفرين بر خودمون! آفرين بر خودمون...»

و پاروزنان به طرف لنج رفت تا قايق را به صاحبش برگرداند.



[ صفحه 87]



سودابه خلخالي، شانزده سال دارد و در مقطع دبيرستان تحصيل مي كند. او، اثر خود را از قزوين فرستاده است.


بازگشت