زير سقف خانه


فاطمه غلامي عرب

موتور ايژ،زوزه مي كشيد و جاده ي خاكي كوير را پشت سرمي گذاشت. تند برگشتم و نگاهي به عقب انداختم. گرد و خاك از زير لاستيك هاي ايژ بيرون مي زد و به هوا تنوره مي كشيد. موتور خيز مي گرفت؛ زمين سوخته، پهن مي شد، مي گريخت، و گرد و خاك و دود پشت سرش مي ماند و پَرپَر مي زد.

خودم را بيشتر به برادرم چسباندم. او، بي خيال و آرام، فرمان موتور را چسبيده بود و مي راند. عينك دودي بزرگ و كهنه اش كه با كش



[ صفحه 54]



كهنه تري به دور سرش محكم شده و از خاك، رنگش پيدا نبود روي دماغش نشسته بود. چشم هايش هم پيدا نبود. اما نيمرخش - كه شبيه پدرم بود - و سبيل هاي پرپشت و موهاي فِر خرمايي اش بِهِم قوت قلب مي داد و ترس را از دلم مي رماند.

صبح زود كه آمديم شهر، موتور را برديم خانه يكي از همولايتي ها - كه حالا شهري شده بود - و بعد با برادرم سبزعلي رفتيم تو شهر، و كلي براي خودمان گشت زديم (به قول ننه يللّي تللّي.) بعد هم هر چه كه پدر، مادرمان يا همولايتي ها سفارش داده بودند خريديم و بعدازظهري به جاده زديم.

سبزعلي بدجوري موتور مي راند. پدرم بهش مي گويد: «كله شق! سر كه نمي بري.» اما كو گوشِ شنوا!؟ من البته به خاطر اين «كله شقي» تا جايي كه مي توانم تركش، سوار نمي شوم. پارسال - همين وقت ها بود - آخرهاي تابستان با هم موتورسواري مي كرديم، كه فرمان از دستش در رفت و چپ كرديم. اثر زخمي كه روي زانويم پيدا شد، هنوز هم هست. شايد هم براي هميشه رَدّش بماند؛ مثل نقش يك نردبان در هم شكسته...

خورشيد پشت كوه ها مي لغزيد، و سايه ما و موتور را بر زمين مي كوفت و مي كشيد؛ بلند و بدقواره. نگاهم در سايه پره هاي چرخ جلو ايژ، چنگ شده بود كه سبزعلي از سرعت موتور كم كرد. رسيده



[ صفحه 55]



بوديم. ده با خانه هاي كاهگلي شكم داده بود و بي قواره، بر گرده تپه خوابيده بود. دو منبع بزرگ آب كه از پشت ده قد كشيده بودند، مثل دو تا سگ نگهبان ما را مي پاييدند.

ايژ، تو كوچه اي با يك سربالايي تند و ناجور پيچيد، چند كوچه پس كوچه خاك آلود را دور زد، و جلو در حياط مان بي نفس شد. خسته و كوفته پياده شديم. سبزعلي با صورت خاك گرفته اش بهم خنديد. مژه هايش از لايه خاك به بي رنگي مي زد. با هم رفتيم كنار جوي آب زلال و مشتي آب به صورت مان زديم. گرد و غبار لباس هاي مان را هم تكانديم.

سبزعلي روي گره هاي ريشه بيد مجنون كه از خاك بيرون زده بود، نشست تا نفسي تازه كند. من هم زير چتر پُرسايه درخت دراز كشيدم. خنكاي نسيم كوير، مثل لايه اي نمناك، دور صورتم مي پيچيد و مي گذشت. شاخه هاي خميده ي بيدمجنون با نفس باد مي رقصيدند. سبزعلي منتظر بود تا گلچهره را آن دور و برها ببيند. اما من كاري نداشتم. و همين جوري براي خودم - شايد هم به تقليد از برادرم - آن جا دراز كشيده بودم. اما يك چيز خيلي عجيب به نظرم آمد. چرا مرجانِ خودمان به پيشواز ما نيامد؟ او با شنيدن صداي موتور، هميشه بيرون مي پريد، و مي آمد كنار جو؛ بالا - پايين مي پريد و تا موتور مي ايستاد، به دسته اش آويزان مي شد كه بوق بزند...



[ صفحه 56]



بلند شديم. اسباب - اثاثيه ها را با خورجين از روي موتور برداشتيم و به گوشه حياط كشانديم. مرغ و خروس ها بال بال زنان و هراسان از جلو پاهاي مان گريختند. سبزعلي برگشت؛ موتور را به حياط كشاند و زير رواقِ تنور، روي جك خواباند. صداي بگو - مگويي از شكاف در اتاق نشيمن بيرون مي زد، انگار باز اوقات بابا تلخ شده بود.

توي خانه ي ما بيشتر وقت ها، دعوا و مرافعه بود. سبزعلي اين جور مواقع ظاهرا خودش را كنار مي كشيد و به قول خودش زيرسبيلي رد مي كرد. ولي من هميشه ي خدا، از دعوا و سر و صدا وحشت دارم. سبزعلي لباس هايش را يك بار ديگر - و انگار از روي مصلحت - تكاند و تو اتاق رفت. ترس به دلم افتاده بود. انگار قلبم آمده بود توي گلويم، و راه نفس كشيدنم را بند آورده بود. آن همه خستگي و حالا؟... به دستشويي پناه بردم. گفتم شايد با آمدن سبزعلي، بابا الم شنگه را بخواباند. چند دقيقه گذشت؟ نمي دانم. اما هر چه كه بود، انگار وقت نمي گذشت. مانده بود تا مرا عذاب بدهد.

بيرون كه آمدم، آسمان رنگ ديگري شده بود و هوا گرگ و ميش بود. بي هوا چشمم به مرجان افتاد كه به ديوار چسبيده بود و از گريه، شانه هاي كوچكش مي لرزيد. مرجان به گمانم هفت سالش مي شد و تقريبا پنج سالي از من كوچك تر بود. اما مادرم مي گفت: «تو حق او را خورده اي و خواهرت كوچك مانده!...»



[ صفحه 57]



خودم را به خونسردي زدم و گفتم: «براي چي گريه مي كني مرجان؟»

اما با همه ي زوري كه زدم، دست و پايم مي لرزيد، قلبم مثل آسيا كهنه ي بادي تاپ تاپ مي كرد. مرجان زار زد: «ننه! ننه... داره گريه مي كنه... بابا... دعوا... دعواش كرد...»

به خودم نهيب زدم كه: «تو مثلا براي خودت مردي شده اي! هر جور هست بايد دلداري اش بدهي!... پس جون بكن ديگه!...» اما دهنم خشك شده بود و زبانم مثل تكه چوبي بي مصرف توي دهانم از حركت ايستاده بود. آب دهانم را به زور پايين دادم و گفتم: «چيزي نيست خواهركم!... دفعه اول كه نيست.... بابا يه خورده اوقاتش تلخ شده... همين!...»

اما مرجان آرام نمي گرفت و مثل وقتي كه باد توي شاخه هاي بيد مجنون جلو حياط مان مي افتاد، شانه هاي كوچك او هم مي لرزيد. جلو رفتم و اشك صورتش را با دست هايم پاك كردم. كمي آرام گرفت. و با چشم هايي كه ترس توي شان خانه كرده بود، نگاهم كرد و گفت: «بابا... عمو جعفر و فحش مي ده... ميگه گلچهره...»

طفلكي مرجان حالا ديگر به سكسكه افتاده بود. دستي هم به موهايش كشيدم. دلم را به دريا زدم و پا به اتاق گذاشتم. آن قدر خودم را گم كرده بودم كه سلامم را خوردم. سبزعلي پشت به ديوار داده و



[ صفحه 58]



چمباتمه نشسته بود. سبيل هايش را با غيظ مي جويد و به ننه زل زده بود. ننه، چادر نمازش را كيپ گرفته بود و توي آن مي لرزيد. مچاله شده بود، كوچك شده بود. اي خدا! چه قدر ننه كوچك شده بود؟! انگار براي اولين بار ننه را مي ديدم. به كوچكي مرجان شده بود. هميشه فكر مي كردم ننه از همه ي زن هاي دنيا بزرگ تر است. ولي هر وقت بابا دعوا راه مي اندازد، كوچك مي شود. چادرش را سرش مي كند و با بابا غريبه مي شود. اما هيچ وقت به اين كوچكي و اين غمزدگي نديده بودمش. مثل پرنده خيسي شده بود كه يك بار از باران، چنان خيس شده بود، كه آمده بود توي ايوان خانه مان و نمي توانست بپرد. ناچار يك گوشه كِز كرده بود كه من گرفتمش. تكان هم نمي توانست بخورد...

بابا هر بار به بهانه اي سر ننه ام هوار مي شد. انگار دنبال فرصت مي گشت تا از چيزي ايراد بگيرد. او حتي خيلي از وقت ها با سبزعلي هم مثل يك بچه رفتار مي كرد. برادرم غُر مي زد: «انگار نه انگار كه ناسلامتي ما هم براي خودمان مردي شده ايم؟!»

البته بابا هميشه ي خدا هم اين جوري نبود. هر وقت خوش خلق و سرحال بود، و روزگار به مراد دلش مي چرخيد به قدري عوض مي شد كه نمي توانستم باور كنم او اصلا بتواند سر كسي هوار بكشد و با فريادهاي بلندش، خانه را روي سرش بگذارد. گاهي انگار افسون مي شد. ننه ام مي گفت: «از ما بهتران نمي گذارند كه خُلق خوشي داشته



[ صفحه 59]



باشد.» بعد انگار كه با خودش واگويه كند، با صدايي كه انگار از آن دور - دورها مي آمد، مي گفت: «شايد هم دعايي اش كرده باشند... آخه اول زندگي مان اين جوري نبود كه زندگي را به خودش و من تلخ كند. نمي دانم... گاهي مي گم، طلسمات باشه.»

وقتي كه صداي بابا بلند مي شد، ديگر تمام آبادي هم جلودارش نبودند. زمين و آسمان را به باد ناسزا مي گرفت. هميشه ي خدا هم كاسه - كوزه ي همه چيز را سر ننه ام مي شكست. وقتي هم كه ابرهاي كدورت از خانه دور مي شدند، و ننه مي آمد تا - خودماني و مهربان - بابا را سرزنش كند؛ او باز از كوره درمي رفت و قشقرقي راه مي انداخت، آن سرش ناپيدا. اما بار دوم چندان پايدار نبود و توفان فرياد بابا زود فروكش مي كرد. حالا هم مدتي بود كه سر موضوع گلچهره، دستاويزي پيدا كرده بود، تا هر روز آشوب به پا كند.

مشدي جعفر پدر گلچهره آدمي ني قلياني و ترياكي بود. اما هر چه بود، دستش را پيش اين و آن دراز نمي كرد. روزي خودش و زن و بچه هايش را از زير سنگ هم شده درمي آورد. وضع زندگي شان تعريفي نداشت. اما سبزعلي ما و گلچهره آن ها كه قرار نبود با پدر مادرهاي شان زندگي كنند. از آن گذشته برادرم، دختر مشهدي جعفر را به عقد خودش درآورده بود و آن ها با هم زن و شوهر بودند. اما اين حرف ها تو كتِ بابا نمي رفت. و حالا هم كه كار از كار گذشته بود، باز به



[ صفحه 60]



سبزعلي سركوفت مي زد كه چرا يك آدم درست و حسابي را نگرفته و يا داد و هوار راه مي انداخت كه چرا پدرش جهاز گلچهره را كامل نمي كند، و دختر بي جهاز به اشكنه بي پياز مي ماند... و هزار جور حرف سرد و نيش دار ديگر. سبزعلي هم نمي دانم به خاطر ترس يا احترام، جلو روي بابا حرفي نمي زد. اما پشت سرش مي گفت: «همه پدر دارن، ما هم پدر داريم، تموم موهاش سفيد شده، اما به اندازه ي... لااله الاالله... هميشه خدا خودش مي گه: يك حرف سرد، صد مهر گرم رو از بين مي بره... اما خودشو نَشسته، پاك مي دونه. انگار اين حرفارو فقط براي مردم بلغور مي كنه...»

با همه اين بدبختي ها هيچ وقت نديده بودم كه سبزعلي با تندي با بابا حرف بزند. سر و صدا و دعوا كه جاي خود دارد. آن روز هم شايد بيشتر به خاطر وضعيت مادر، دستِ پايين گرفت و با هزار فَنْد بابا را از خر شيطان پياده كرد. از آن گذشته، دستش زير سنگ بابا بود. بابا براي برپايي عروسي اش قول داده بود سنگ تمام بگذارد. سبزعلي با تحمل اين اوقات تلخي ها، دل پدرم را نرم مي كرد. به هر حال باز هم اين سبزعلي بود كه آن روز، آب به آتش بابا ريخت و آرامش كرد. اما نمي دانم، ننه چه گفت كه بابا باز شيپورش را باد كرد و خانه را روي سرش گذاشت. سبزعلي هم طاقتش طاق شد و از خانه بيرون زد. صورتش گر گرفته بود و ماهيچه هاي صورت و گردنش راست ايستاده



[ صفحه 61]



بود، با خودم گفتم:«همين حالاست كه بِپَّره روي بابا و گلوشو بچسبه!» اما سبزعلي بي حرف بيرون رفت؛شكسته و سايه وار و من هم به دنبالش.

بيرون، هوا بوي پشگل مي داد. شب نزديك مي شد. سبزعلي الاغ را از طويله بيرون آورد، و شروع كرد به بار كردن و بستن بار و بنه اش. الاغ آرام ايستاده بود و فقط با حركت دست هاي سبزعلي كه تسمه ي پالان را روي گرده اش سفت مي كرد، و خورجين را هي اين ور و آن ور مي كرد تا ميزان بشود، تكاني مي خورد و پلكي مي زد. چشم هاي سياهش از ميان حدقه هاي گشاد، به تاريكي كم جان تنگ غروب زل زده بود. و آرواره هايش بفهمي نفهمي مي جنبيد. سگ گله، موس موس مي كرد و با چشم هاي سرخش، به دست هاي سبزعلي نگاه مي كرد، و تندتند دم تكان مي داد. سبزعلي هم نواله بزرگي را كه از آرد جو درست كرده بود، پيش پاي او انداخت. سگ، چندك زد. گلوله بزرگ خميري را ميان پنجه هايش گرفت و شروع كرد به خوردن. چشم هاي خون گرفته اش، مرغ و خروس ها را هم مي پاييد، كه مبادا پا از گليم خودشان درازتر كنند. ننه باز يادش رفته بود مرغ و خروس ها را توي اتاقك گِلي شان، جا كند. با دودلي به سبزعلي گفتم: «منم باهات بيام بيابون؟...»

- بچه شدي؟

- بذار امشب با گوسفندا باشم... به خدا هر چي بگي گوش مي دم... ها؟... بيام؟



[ صفحه 62]



سبزعلي دل به من نمي داد. سرش به كار خودش بود.

- شامم نمي خورم، خوبه؟...

- برو بچه... اين قدر سربه سرم نذار... يه وقت ديدي كار دستت دادم ها...

ترسيدم. خيلي به هم ريخته بود. كمي عقب آمدم. نمي دانستم چه بايد بگويم، و از چه دري داخل شوم تا سبزعلي راضي بشود. چيزي به خاطرم رسيد. گفتم: «راستي سبزعلي... تو كه تا حالا وايسادي، من اينارو جمع و جور مي كنم؛ تو برو نمازتو بخوون... اين جا كه بهتره نماز بخووني...»

سبزعلي يك دم، دست از كار كشيد. و خيره نگاهم كرد. جوري كه مجبور شدم يك قدم ديگر، پس بنشينم.

- براي چي پيله كردي پسر؟ آخه من كه يه نمازم رو امسال مي خونم، نماز ديگه م رو سال ديگه،... لااله الاالله... دست از سر كچلم وردار... بذار نماز باشه براي همون آدماي... خُدا هم آدمايي مثل باباي مارو مي خواد؛ نماز خووندن به ما نمياد... برازنده كسي مثل باباست كه همه خلق عالم از زبونش به تنگ اومدن. هيچ كارش به كار آدميزاد نمي مونه، اما نماز سر وقتش ترك نميشه. هر وقت مي بينمش داره دولا راست مي شه... بس كه نماز خونده، زانوهاي شلوارش پاره شده و كف اتاق گود افتاده...



[ صفحه 63]



حرف كه مي زد انگار آتش از دهنش بيرون مي ريخت. مي خواستم بگويم: «هر كس نماز مي خواند براي خودش مي خواند. از دل هر كسي هم فقط خدا خبر داره. اين حرف ها را خودت به من زدي. همان روزي كه بابا گير داده بود كه «كاهِلْ نمازي.» و حتي حرفي بدتر از اين كه اگر درست يادم مانده باشد، بابا گفت:«به سگ نان بده، به آدمِ بي نماز نده...». اما دل و جرئتش را نداشتم. از آن گذشته، سبزعلي، چنان تند مي رفت و آن قدر دور شده بود كه نه من مي توانستم خوب ببينمش، و نه او صدايم را مي شنيد. صداي همهمه و زنگوله ميش ها و بزها توي جلگه پيچيده بود، و گرد و خاك گم و ناپيدايي كه بويش بيشتر به دماغ مي خورد، قاتي تاريكي هوا شده بود و همه چيز به زحمت به چشم مي آمد.

دمي بعد، هيچ نشاني از سبزعلي و گله نبود. حتي از سگ پُرخورمان كه غذايش را كُند مي خورد و هميشه از گله عقب بود. چاره اي نبود، بايد برمي گشتم توي اتاق. در نيم باز بود و از همان جا ديدم كه بابا چراغ گردسوز را گيراند. لحن صدايش كمي آرام تر شده بود. ننه را به حساب خودش نصيحت مي كرد. توي دلداري دادن هايش، باز هم با درشتي حرف مي زد و ننه را كوچك مي كرد.

ننه سكوت كرده بود. انگار حرف زدن از يادش رفته بود؛ جوري كه انگار اصلا زبان نداشته. حتي به نظرم آمد كه نكند دندان هايش قفل



[ صفحه 64]



شده باشد. گوشه اي نشستم؛ بي صدا. حتي ترسيدم سلام كنم. نمي خواستم بابا متوجه حضورم بشود. نگاهم از دهان بابا، به صورت ننه مي رفت و برمي گشت. اشك، پاي چشم هاي ننه خشكيده بود. هيچ تكاني نمي خورد. اگر گريه مي كرد حتي بي صدا؛ دست كم شانه هايش مي لرزيد. دستم را به بازويش زدم. آرام. طوري كه بهانه اي دست بابا نداده باشم. ننه چوب خشك شده بود؛ نه يك تكه استخوان. ترس بَرَم داشت. داد زدم: «ننه!...ننه جان!...»

ننه خاموش بود. چند بار پياپي تكانش دادم، آن قدر كه صداهاي آرام و دردناكي از سينه اش بيرون آمد. بوي غش را حس كردم. هر كه بابا دعوا و هوارْهوارش را كش مي داد، ننه از حال مي رفت و قلبش مي گرفت. چشم هاي به آب نشسته ام را به صورت بابا دوختم. بابا با غرولند آمد بالاي سرننه... بي معطلي بيرون زدم. و خودم را تو كوچه انداختم. نزديك ترين خانه به خانه ي ما خانه ي عموحسينا بود. در خانه شان باز بود. بدون آن كه خبر بدهم، پريدم تو و خاله كشور را صدا زدم. زن عموحسينا محرم ترين همسايه ما بود و با اين ماجراها كاملا آشنايي داشت. او حالم را خوب مي فهميد و بار اولي نبود كه با آن حال زار و پريشان، مي ديدَم. بغض چنان به گلويم چنگ انداخته بود كه حرف زدن، از جان كندن، هم برايم سخت تر شده بود. خاله كشور همراهم آمد. به خانه كه رسيديم اتاق نشيمن را نشانش دادم و خودم بيرون



[ صفحه 65]



ايستادم. دلِ ديدن ننه را نداشتم. توي فكر رفته بودم، كه خاله كشور صدايم زد: «كاهگل!... برو يه تيكه كاهگل بيار!...»

پاك يادم رفته بود. به دو رفتم و با تيشه، تكه اي از ديوار گِل اندود حياط كندم. ديوار، گله به گله، از رَد تيشه گود افتاده بود. طوري كه هميشه با ديدن گودي ها، دلم ريش مي شد. جوري مي رفتم و مي آمدم كه چشمم به آن جا نيفتد. كاهگل را با آب خيس كردم. بوي خوش كاهگل نم زده، توي صورتم زد. تو كه رفتم، ديدم ننه، توي بغل خاله كشور يله شده. زن عموحسينا تكه كاهگل را از دستم قاپيد و جلو بيني ننه گرفت: «ننه سبزعلي!... ننه سبزعلي... بو كن!... بو كن!...»

ننه به حال خود نبود. دست ها و پاهايش مثل چوب هاي خشكي از چادر بيرون افتاده بود. خاله كشور هر چه مي گفت، تنها صداهاي گنگ و نامفهومي از ميان دندان هاي قفل شده ننه به گوش مي رسيد. خاله كشور با انگشت اشاره و شست خود، تكه كاهگل خيس را لمس كرد و به پرّه هاي بيني ننه كشيد. بعد كاهگل را دوباره زير بيني ننه به آرامي به حركت درآورد. به اين ور و آن ور. و هم چنان ننه را صدا مي زد. آن قدر كه خرناس هايي از دل ننه كنده شده و توي اتاق پيچيد، و پشت بندش هق هق بريده بريده و دردآوري. خاله كشور همان جور با ننه حرف مي زد. «گريه كن!... گريه كن ننه سبزعلي!... دلت رو خالي كن... خودت رو سبك كن!... گريه كن!...»



[ صفحه 66]



و ننه آرام آرام، با چشم هايي بسته، گريه اش گرفت. چشم هايش بسته بود. و از گوشه هاي آن اشك بر پهناي صورت استخواني اش مي ريخت. دمي بعد، دست ها و پاهايش، كمي نرم شدند و در آغوش خاله كشور كاملا به هوش آمد. آن وقت خجالت زده خودش را جمع وجور كرد و باز چادرش را به خودش پيچيد. اشك هاي صورتش را پاك كرد و بدون آن كه با كسي حرف بزند، يا به كسي و جايي نگاه كند، به گلِ قالي زير پايش كه خودش آن را بافته بود خيره شد. من، خاله كشور، و بابا با همه اين لحظه ها آشنايي داشتيم. اما من هر بار كه اين صحنه ها را مي ديدم، از اين كه دوباره ننه را هوشيار و سرِ پا ببينم نااميد مي شدم. حتي مي ترسيدم در يكي از اين روزها، كه چنين اتفاقي مي افتد، شايد ننه را - زبانم لال - از دست بدهم.

بيشتر وقت ها همين جور بود. يعني هميشه. اما اين بار با بارهاي پيش فرق داشت. غش ننه، برطرف شد. ولي تب يقه اش را رها نكرد. آن قدر كه توي جا افتاد، و بستري شد. هر كس چيزي مي گفت. زن ها مي گفتند: «ترسيده. بايد براش دعا بگيرن.» بابا هم روز بعد، موتور را بيرون كشيد و رفت سراغ ملا.

ملايعقوب توي ده كناري ما كه دو - سه فرسنگي از ما، بر پادامن كوه، قرار گرفته بود، زندگي مي كرد. مي گفتند: «دعاهاي ملا، ردخور



[ صفحه 67]



نداره؛ براي هر كي تا حالا دعا داده گره كارش باز شده. مي گن فقط مُرده رو نمي تونه زنده كنه، وگرنه هر كاري كه فكر كني، از دستش ساخته س.»

شنيده بودم كه حتي جن هم حاضر مي كند. اكبر پسر سكينه درازه، مي گفت با دو تا چشم هاي خودش ديده. وقتي هم بهش گفتم كه مگر آقا معلم نگفت: «جن يعني چيزي كه به چشم ديده نشود.» گفت:«چي مي گي پسر! با چشاي خودم ديدم. كور بشم اگه دروغ بگم. تازه ننه مَمَ همرام بود. ملا يه كاسه وسط اتاق گذاشت كه توش آب بود، روش هم پارچه سياهي كشيد. يه وردايي خوند و فوت كرد؛ بعدشم باهاشون كلي حرف زد و خوش و بش كرد، حتي بهشون دستور داد. بعدِ جنّا يا شايدم بچه جنّا شروع كردن به ورجه وُورجه. جوري كه صداي شلپ و شلوپشون قشنگ مي اومد.»

وقتي اكبر قيافه ناباورانه مرا ديد، باز قسم خورد. گفتم: «چاخان! يعني تو با همي جفت چشات جن هارو ديدي؟»

گفت: «صداشونو كه شنيدم... به خدا يه جيغي مي كشيدند كه بيا و ببين... هول ورت مي داشت. ننه م نزديك بود از ترس غش كنه...» ملا يعقوب كه با سلام و صلوات به خانه مان آمد، چند تا دعا، با خطهاي عجيب و غريب نوشت. و دستور داد كه يك كاغذ را بسوزانيم و زير بيني ننه بگيريم، يكي را هم با آب بخيسانيم، تا آبش را سر بكشد.



[ صفحه 68]



آن ديگري را هم با پارچه سبز رنگي محكم به بازويش ببنديم. هر چند، هميشه خدا، ننه دعايي به بازو داشت.

غروب كه ملا رفت، تب ننه كمي پايين آمد، اما در عوض به هذيان افتاده بود. ناله مي كرد و حرف مي زد. چيزهاي بي سر و تهي از ميان لب هاي تناسه بسته اش، بي اختيار بيرون مي ريخت. گاهي بلندبلند مي خنديد. قهقهه هايي مي زد، كه از او بعيد بود. بعد التماس مي كرد. پشت بندش داد و بيداد راه مي انداخت، دستور مي داد. بعد دوباره مي خنديد، به گريه مي افتاد و صداي هق هق خشكي، تكه تكه از سينه اش بيرون مي زد... خدا را شكر كه خاله كشور، مرجان را با خودش برده بود وگرنه تا حالا حتما زهره ترك شده بود. هذيان هاي ننه، مثل كارد توي تنم مي نشت. طوري كه درد توي تيره ي پشتم مي پيچيد، و سرماي گزنده اي به لرزه مي انداختم.

سبزعلي، سراسر روز را كنار بستر ننه نشسته بود، و تكان نمي خورد. من زار مي زدم. بابا توي خودش رفته بود. گاه به نماز مي ايستاد. مي آمد بالاي سر ننه. نگاهي مي انداخت و به پشت دستش مي كوبيد و توي خودش تا مي شد. از دست بابا عصباني بودم، اما كينه نداشتم. كلافه بودم. قيافه پشيمان بابا با آن چين هاي عميق صورت غمزده اش، بيشتر عذابم مي داد. حتي دلم براي بابا مي سوخت. سبزعلي هر كه بابا به نماز مي ايستاد، زير لب غر مي زد و مي گفت: «همه آتش ها



[ صفحه 69]



از گور خودش بلند مي شود. آن وقت رو به خدا مي ايستد، و نماز مي خواند... به جاي آن كه دست به دامن خدا بشه، دست به دامن ملا ميشه... مي خواد دعا كنه، ميره دعا مي گيره... بيچاره اگه نمي خواي ننه بدبخت رو به دوا و دكتر محتاج كني، لااقل اين قدر خون به دلش نكن...»

و هم اين حرف ها را طوري مي زد كه بابا نشنود. شايد هم بابا مي شنيد و به رو نمي آورد. چون سبزعلي چندان هم آرام حرف نمي زد.

توي گاوگم غروب، از لاي در ديدم كه سبزعلي رفت و وضو گرفت. اما وقتي بابا را ديد كه مي خواهد به نماز بايستد، انگار منصرف شد. آستين هايش را پايين زد، دكمه هاي سردستش را بست و از اتاق بيرون زد. باورم نمي شد كه باز بخواهد با گوسفندها به بيابان بزند. تازه شب پيش هم نوبت او نبود.

خورشيد تازه نيش زده بود، و بالا مي آمد. تمام شب، خواب مثل پرنده رموگي شده بود كه از چشم هايم فرار مي كرد. نيمه هاي شب انگار كمي خوابيدم، يا توي چرت بودم. اما همان چند لحظه چشم بر هم گذاشتن، جز كابوس چيزي برايم نداشت. جوري كه از خواب بيزار شدم. آن وقت، خوابزده برخاستم تا آب بخورم.

اتاق پر از سكوت بود. مهتاب زلالي از پنجره روي لحاف ننه افتاده



[ صفحه 70]



بود. صورت ننه توي تاريكي كم جان، خوب ديده نمي شد. بابا كنارش، توي تاريكي نشسته بود. يا نشسته خوابيده بود. هنوز خواب آلود بودم، اما كمي كه دقت كردم، ديدم دست لاغر ننه، توي دست زمخت و كبره بسته يباباست. دست هاي ننه و بابا، مثل دو شاخه پيچك كه به هم رسيده باشند، توي مهتاب تاب مي خوردند؛ شناور بودند. نمي دانم. اما به چشم من همين جور آمد. ديگر خواب از سرم پريده بود. تا سپيده صبح چشم به سقف دوختم و تيرهاي چوبي را شمردم و شمردم، تا سبزعلي برگشت. و سنگين توي اتاق خزيد. پيش از اين كه حرفي بزند گفتم: «ننه خوابه. بيدارش نكني.»

سبزعلي، بي صدا بيرون رفت.

بابا بعد از صبحانه با موتور دنبال دكتر رفت. تا مركز بخش راه زيادي بود، اما بابا رفت و از خانه بهداشت آن جا دكتر آورد. دكتر ننه را معاينه كرد. آمپولي تزريق كرد. چند تا قرص داد و نسخه اي هم نوشت كه بايستي از شهر تهيه مي كرديم. از خوش شانسي ما دكتر خودش آن روز به شهر مي رفت. زحمت گرفتن داروها هم به گردن او افتاد. بابا، بعدازظهري باز به مركز بخش رفت و داروها را از دكتر گرفت. نمي دانم دكتر به بابا چي گفته بود. كه خلق و خويش كاملا عوض شده بود.

در طول روز، از سبزعلي خبري نبود. حتي گلچهره كه به ديدن ننه



[ صفحه 71]



آمده بود، از او خبري نداشت. آفتاب دلچسبي آبادي را رنگ زده بود. گنجشك ها هياهو به راه انداخته بودند. و حال ننه دم به دم رو به بهبودي مي رفت. جوري كه طرف هاي عصر برخاست. سرجايش نشست. آن وقت من و مرجان را صدا زد و هر دوي مان را بغل كرد و بوسيد؛ حتي روي گلچهره را. بابا نبود. مي خواستم اين خبر خوش را پيش از همه به سبزعلي برسانم. چند جا سر زدم، اما پيدايش نكردم. نااميد به خانه برگشتم. ننه چاي مي خورد و حرف مي زد. بابا هم كنارش نشسته بود و قليان مي كشيد. بابا با گلچهره هم جور ديگري حرف مي زد. وقتي گفتم كه سبزعلي را پيدا نكرده ام، گلچهره از جا برخاست و مرا از اتاق بيرون كشيد. آن وقت آهسته گفت:«بدون سر و صدا راه بيفت بريم اگر اشتباه نكرده باشم، پيدايش مي كنيم.»

آن وقت دو تايي راه افتاديم. چند لحظه بعد مرجان هم خودش را به ما رساند. از آبادي كه بيرون زديم رو به كوه چشمه علي رفتيم. گلچهره گفت: «ما گاهي با هم به اين جا مي اومديم.»

راه باريك گرده كوه را كه دور زديم، زير درخت انجير، كنار چشمه، چشم مان به سبزعلي افتاد. باد خوشي مي وزيد، و موهاي سبزعلي را كه به نماز ايستاده بود، نوازش مي كرد.



[ صفحه 73]



مريم السادات محسني، هجده سال دارد و ديپلمه است. او داستان خود را از اميديه واقع در استان خوزستان فرستاده است.


بازگشت