ماه بي بي


فاطمه غلامي عرب

مامان سرش به بافتني اش گرم بود. دست هايش تند مي چرخيد. ميل هاي بافتني بالا و پايين مي رفتند و گلوله كامواي سرخابي رنگ غلت مي خورد و كوچك تر مي شد. زانو به زانو نشسته بوديم؛ اما مجبور شدم بلندتر صدايش بزنم. دست هايش از حركت ايستادند. سرش را بالا آورد و صاف توي چشم هايم نگاه كرد.

- بنال! باز چه كم و كسري داري؟

- من كي گفتم چيزي مي خوام.



[ صفحه 42]



- نگفتي؛ اما مي گي...

انگار مامان از چشم ها مي خواند كه چي توي سر آدم مي گذرد. مامان هميشه مي گويد چشم ها با آدم حرف مي زنند؛ از زبان گوياترند. مادر بافتنش را پي گرفت.

- مامان جان!

- جان مامان...

و خنديد.

- نگفتم حاجت داري؟

نمي دانستم چه جوري حرفم را بزنم. پول توي دست و بالش نبود. چند روزي بود كه باز از بقالي حاج نوروز نسيه خريد مي كرديم. همين ديروز بود كه مادر فرستادم تا تخم مرغ نسيه بخرم. دو - سه روز بود با خودم كلنجار مي رفتم و «خير و شر» مي كردم كه بگويم يا نگويم. يكي از آن وقت هايي بود كه با تمام وجود درد يتيمي ام را احساس مي كردم.

پدرم كارگر راه آهن بود و يك سالي مي شد كه از دنيا رفته بود. مادر مي گويد، بابام چهل و چهار سال بيشتر نداشته. البته به نظر من اين قدر عمر هم كم نيست. اما هميشه به خدا مي گويم: «چرا اين قدر زود بابارو از ما گرفتي؟»

«ماه بي بي» كه مادر پدرم باشد با ما زندگي مي كند. او هميشه



[ صفحه 43]



مي گويد: «بابات هنوز اول چل چلي اش بود؛ از صد تا گل يك گلش هم نشكفته بود.»

مي دانستم كه چنين تقاضايي در اين موقعيت مادرم را ناراحت مي كرد. مي دانستم كه تا گرفتن پول ماهانه اي كه بعد از پدر براي مان برقرار شده بود، دست كم ده روزي مانده است.

همه ي اين ها را خوب مي دانستم. اما كار من هم جوري نبود كه به راحتي بتوانم از آن بگذرم. دوباره گفتم: «مامان!... مامان جان!»

- خسته ام كردي دختر. بگو كارت چيه، خلاصم كن ديگه.

- مي دوني... مي دوني چند روز ديگه به روز تولدم مونده؟

- واسه همين تو لب رفتي؟ هنوز مامانتو خوب نشناختي. اين بافتني مال توئه. كي يادم رفته كه حالا فراموش كنم؟ تو عزيز كرده و يكي يك دونه ي ماماني. چه جوري مي شد به فكرت نباشم؟ هر چند كه مي گن يكي يه دونه يا خل مي شه يا ديوونه... اما...

و بلند خنديد. من هم زوركي خنديدم و گفتم: «دستت درد نكنه مامان... اما امسال با سالاي پيش فرق مي كنه.»

- چه فرقي مي كنه؟... حتما حالا براي خودت خانمي شدي و مي خواي چيزاي گرون گرون و بزرگانه هديه بگيري،ها؟

- نه مامان!... اين از سرمم زياده، اما...



[ صفحه 44]



مادر پرسشگرانه نگاهم كرد. منظورم را نمي فهميد. دلم را به دريا زدم و گفتم: «مي دوني مامان؟... من دارم تو نه سالگي مي رم. از طرف مدرسه مي خوان جشن تكليف بگيرن... گفتن همه بايد لباس يكدست و يك جور داشته باشن. جانماز و مهر و تسبيح هم بايد بخريم.»

سايه اي آرام توي صورت مادر نشست. دست هايش از بافتن ايستادند.

- پولش چه قدر مي شه؟

كم و بيش خبر داشتم، اما گفتم: «دقيقا نمي دونم....»

مادر خودش را از تك و تا نينداخت.

- باشه تا بيام مدرسه ببينم بايد چي كار كنم؟

توي صدايش چيزي بود كه تا حدودي مي فهميدم معنايش چيست؟ خودم را مثل بچگي هام توي بغلش انداختم و بوسيدمش. مادر هم همان جور كه به جايي خيره شده بود، بوسيدم.

تو حياط نشسته بودم و درس مي خواندم. امتحان شفاهي داشتيم. اما نمي توانستم حواسم را جمع و جور كنم. بي بي حوله به دست آمد و از كنارم رد شد.

- حواست كجاست فاطمه! كجايي؟

- همين جا بي بي!



[ صفحه 45]



- همين جا كه بله! اما تو يه دنياي ديگه.

حوصله حرف زدن نداشتم. مادر از مدرسه برگشته بود ولي هر چه اصرار كردم نگفت كه چي گفته و چي شنيده؟ اما از رفتارش فهميدم كه حرف خوشحال كننده اي در بين نبوده. حتما خرج جشن زياد بوده. اي كاش توي اين شهر غريب يك فاميل درست و حسابي داشتيم. اما بالاخره عمو و دايي ها كه تو همين مملكت بودند. درست است كه عمو وضع مالي خوبي ندارد، اما دايي ها كه نبايد دست شان تنگ باشد. مي دانستم كه مادر زير بار اين حرف ها نمي رفت و دوست نداشت از كسي پول قرض بگيرد.

بي بي گفت: «قربونت برم اگه مي توني بيا دستي به پشتم بكش.»

منظور بي بي اين بود كه حمامش كنم. يك سالي مي شد كه من مي بردمش حمام. مي گفت: «تو خيلي خوب ليف و كيسه مي كشي.»

بي بي حلقه طلاي قديمي اش را درآورد و گفت: «بگير بذار يه جاي مطمئن. مواظب باش گمش نكني ها!»

حلقه را با احتياط توي تكه اي كاغذ پيچيدم و زير تخت رختكن گذاشتم. گفتم: «بي بي!»

بي بي در حال در آوردن لباس هايش گفت: «جان بي بي!»

- اين حلقه رو بابابزرگ براتون آورده؟

- نه قربون شكلت. زمان ما حلقه عروسي رسم نبود.... اينو



[ صفحه 46]



پدربزرگت وقت به دنيا اومدن پدرت، برايم هديه آورد.

نمي دانم چرا از دهنم پريد كه: «بي بي... وقتي شما... يعني... يعني... وقتي كه من بزرگ شدم اينو بهم مي دين؟»

صداي خنده بي بي بلندتر از هميشه توي حمام پيچيد: «اگه ان شاءالله زنده باشم و عروسيت را ببينم، اون وقت حلقه رو از طرف بي بي عروس بهت هديه مي دم. خوبه؟»

تا بناگوش سرخ شدم، و به بهانه آوردن شانه از حمام بيرون آمدم. از حرف خودم پشيمان بودم و رويم نمي شد پيش بي بي برگردم. نمي دانم اصلا چرا چنين حرفي زدم؟ صداي بي بي بلند شد. در حمام را باز كرده بود و صدايم مي زد. آن روز برخلاف بارهاي پيش با بي مبالاتي رفتار كردم. بي بي گفت: «حواست كجاست بي بي جان؟!...»

- هيچ جا بي بي... امتحان دارم؛ حواسم سر جاش نيست...

- پس چرا نگفتي؟...

- آخه دو - سه روز ديگه امتحان دارم.

آن روز يا آب را زيادي داغ مي كردم؛ يا زيادي سرد. يك جاي بدن بي بي را آن قدر كيسه مي كشيدم كه صدايش درمي آمد، و يك جاي بدنش را يادم مي رفت كيسه بكشم. آخرسر بي بي گفت: «فاطمه جان!... چيزي شده بي بي؟...»

- نه بي بي!...



[ صفحه 47]



- مامانت دعوات كرده؟... با دوستات دعوات شده؟... نكنه تو مدرسه چيزي شده؟

بي بي ول كن نبود. آن قدر سين جيمم كرد كه مجبور شدم ماجرا را بگويم. اما بي بي واكنشي نشان نداد، و فقط گفت: «اون ليف و صابون رو بده دستم.»

انگار نه انگار كه حرفي شنيده. فكر نمي كردم بي بي اين قدر بي تفاوت باشد. وقتي حمام كردنش تمام شد، گفت: «تو هم لباساتو دربيار و يه دوش بگير.»

هاج و واج نگاهش كردم. بي بي شروع كرد به درآوردن لباس هايم. مجبور شدم به حرف هايش گوش بدهم. گفت: «اول غسل كن.»

و برايم شرح داد كه چرا بايد غسل كنم و چه جوري. بعد گفت: «از حموم كه دراومدي دست نماز گرفتن و نماز خوندَنَم يادت مي دم. يه نماز درست و حسابي؛ يادگار بي بي.»

آن روز و آن شب و فردايش را با بي بي وضو گرفتم و نماز خواندم. حس و حال خاصي داشتم. بي بي توي مكتب خانه با سواد شده بود. به قول خودش «مُلاّ» شده بود. مامان زياد تشويقم نمي كرد. انگار چندان خوشحال نبود. بي بي چند تا دعا هم يادم داد تا بعد از نماز بخوانم. با خودم فكر كردم اگر خدا اين قدر نزديك است كه هر روز چند بار بايد



[ صفحه 48]



به نماز بايستي و به قول بي بي باهاش درددل كني، چرا هر جور كه دلم مي خواد باهاش حرف نزنم...

شب سوم، نماز را ياد گرفتم. وقتي همه خوابيده بودند، بلند شدم و وضو گرفتم و دو ركعت نماز خواندم. بعد سر دردِ دلم با خدا باز شد. هرچي توي دلم تلنبار شده بود بيرون ريختم. از بابا، مامان، بي بي، معلمم، مدرسه، و از همه مهم تر جريان جشن تكليف. و بعد هم بدون خجالت گريه كردم. بي بي گفته بود: «خدا همه چيز را مي بيند. حتي توي تاريكي. جايي كه چشم چشم را نمي بيند.» آن قدر اشك ريختم و دعا كردم كه همان جا روي جانماز مامان، خوابم برد. اما نيمه هاي شب، خيسي لب هاي كسي را روي صورتم حس كردم. وقتي كه دوباره توي رختخوابم دراز كشيدم، عطر تن مامان كه از همه بوهاي خوش دنيا برايم خوشبوتر و عزيزتر بود به دماغم خورد؛ يك دم از خواب بيدار شدم. مادر دوباره بوسيدم و موهايم را نوازش كرد. چشم هايم را دوباره روي هم گذاشتم و خودم را به خواب زدم.

با صداي زنگ در حياط بيدار شدم. آفتاب توي خانه پهن شده بود. بانگراني از جاپريدم.چرا كسي بيدارم نكرده بود؟ خدايا ساعت چند بود؟

- بيدار شدي مادر؟... دستم بنده، ببين كيه در مي زنه.

خواب آلود، رفتم و در را باز كردم. بي بي، با دو نان بربري پشت در



[ صفحه 49]



ايستاده بود. ديرم شده بود. آن قدر عجله داشتم كه يادم رفت سلام كنم. به دو برگشتم تا براي مدرسه رفتن حاضر شوم. بي بي گفت: «كجا دختر؟... چه خبرته؟... كو سلامِت؟...»

مامان صدا زد: «فاطمه! چرا سر و صدا راه انداختي؟»

- مدرسه ام دير شده مامان...

- كدوم مدرسه دختر؟... امروز جمعه اس...

باورم نمي شد. خوشحال از اتاق بيرون دويدم تو حياط و نان ها را از دستِ بي بي گرفتم. بي بي مي خنديد. رفتم پاي تلويزيون. بي بي و مادر توي آشپزخانه با هم حرف مي زدند. چند لحظه اي گذشت. مامان آمد تو و گفت: «فاطمه چشماتو ببند تا يه چيزي نشونِت بدم.»

چشم هايم را بستم.

- حالا دست هاتو بيار جلو!

بردم.

- اينم هديه ات!

چشم هايم را باز كردم. يك بسته اسكناس بود. تعجب كردم.

- از كجا پول آوردي مامان!...

به شوخي گفت: «اونش به تو مربوط نيست...»

- تورو خدا مامان!... از كي گرفتي؟

- خدا رسوند...



[ صفحه 50]



بي بي هم تو آمد: «بَه بَه! اين همه پول مال كيه؟!...»

سرخوش و شاد بود. گفتم: «منم نمي دونم بي بي.»

- هر كي داده دستش درد نكنه.

- من بايد بدونم كي اين پول رو داده. مگه خودتون نمي گين آدم نبايد از هر كسي پول بگيره.

مادر گفت:«صاحب پول رو من مي شناسم، اما اون نمي خواد تو بشناسيش.»

گيج شدم. گفتم: «مگه همچين چيزي هم مي شه؟... دارين سر به سرم مي ذارين؟»

بي بي گفت:»اصلا از اين حرف ها نيست. البته اوني كه اين پولو داده، يه شرط گذاشته.اونم اينه كه فاطمه خانم بايد هميشه تا اون زنده اس سرِ نمازش براش دعا كنه. وقتي هم كه مُرد براش نماز بخوونه.»

- اما من چه جوري مي تونم براي كسي كه نمي شناسمش دعا كنم و نماز بخوونم.

- لازم نيست بي بي جان! مي گي به نيت اون بنده خدايي كه پول داده.

از حرف زدن بي بي خنده ام گرفت. بي بي هم خنديد؛ مادر هم.

بي بي را كه مي شُستم، متوجه شدم حلقه اش نيست. نيازي به پرسيدن نبود. گفتم: «چرا اين كارو كردين؟ من مي رم همه اون چيزايي رو كه



[ صفحه 51]



خريدم پس مي دم.» و زدم زير گريه.

بي بي محكم بغلم كرد و بوسيدم. نه يك بار و دوبار چندين بار. خودم را به زور ازش جدا كردم. بي بي گفت: «فداي سرت گلكم!... همه دنيا فداي يك تار موت. قربون چشماي قشنگت برم. مگه من چي كار كردم. من روسياه، مي خواستم، اين حلقه رو شب عروسيت تو انگشت هاي نازنينت كنم. حالا رفتم فروختم، تا دلتو شاد كنم... بد كردم ننه؟!»

اين بار از كلمه عروسي خجالت نكشيدم، بدم آمد. خودم را توي بغلش انداختم و صداي گريه ام بلندتر شد.



[ صفحه 53]




بازگشت