پرواز واقعي


حيدر گودرزي

از در سالن ترانزيت كه عبور كرديم مثل اين بود كه ديگر توي ايران نيستيم. دل هامان كه خيلي پيشتر رفته بود و حالا نوبت خودمان بود. ساعت ده بود و تا زمان پرواز دو ساعت و نيم ديگر مانده بود. براي من و محمدجواد خيلي هاي ديگر كه بار اول شان بود، حتي اگر ده ساعت هم به پرواز مانده بود، مهم نبود. چون آن قدر چيزهاي تازه در



[ صفحه 18]



اطراف مان بود كه گذشت زمان را حس نمي كرديم. اما آنان كه بارها و بارها اين جا را ديده بودند، دو ساعت و نيم براي شان مثل يك سال مي گذشت. سالن مملو از جمعيت بود. ديدن آن ها در كنار هم در نظرم خيلي جالب بود. توي جمعيت. پيرمردها هر چند تعدادشان كمتر بود، اما بيشتر به چشم مي آمدند. همه در حال صحبت كردن بودند. يا براي جوان ها از سفرهاي قبلي شان مي گفتند، يا با هم درددل مي كردند و يا زير لب شكايت از زمين و زمان. هر چه گشتم يك پيرمرد ساكت نديدم. تقريبا تمام مسافران از جلو كادر دوربينم رد شده بودند.

براي دانشجويان حضور در سالن فرودگاه و پرواز به سوي مكه، هيجان خاصي داشت. خيلي ها محو تماشاي زرق و برق در و ديوار سالن بودند و وقتي چشم برمي داشتند شوخي و مزاح مي كردند و عده اي ديگر تو خودشان بودند؛ توي فكر، يا يك گوشه تنها ايستاده بودند يا روي صندلي آرام و بي صدا نشسته بودند.

محمدجواد آرام تر از هميشه بود. روي صندلي نشسته بود و حرف نمي زد. چشم هاي تنگش خيره شده بود، اما نمي دانم به كجا؟ انگار به هيچ جا نگاه نمي كرد. مردمك هايش هم تكان نمي خوردند. صدايش كردم. انگار كه از خواب پريده باشد. برگشت و نگاهم كرد. گفتم: «چيه ساكتي؟»

گفت: «توي فكرم.»



[ صفحه 19]



- فكر چي؟

- همين طوري. فكر سفر، فكر حج، فكر كعبه.

دوربينم را توي كيفم گذاشتم. رفتم كنار محمدجواد، روي صندلي نشستم. گفتم: «دو ساعت و نيم بي كاريم. چه كنيم؟»

محمدجواد در حالي كه سررسيدي را از توي كيفش بيرون مي آورد گفت: «من مي نويسم، تو را نمي دانم.»

و بعد سررسيدش را باز كرد. خودكارش را از جيبش بيرون آورد و شروع كرد به نوشتن. نوشته هايش را نديدم. نمي خواستم ببينم. اما او هم پنهان نمي كرد. بلند شدم. تشنه ام بود. رفتم از آب سردكن آب خوردم و برگشتم. هنوز هيچي نشده حوصله ام سر رفته بود.دوربينم را درآوردم و زوم كردم روي تابلو بزرگ حج. چسبيده به ديوار سالن. سالن هر لحظه شلوغ تر مي شد. حوصله فيلم گرفتن را هم نداشتم. هر چند از قبل براي گرفتن يك فيلم خوب و درجه يك نقشه كشيده بودم ولي حالا حسش را نداشتم. محمد جواد هم چنان مي نوشت. رفتم و كنارش نشستم. ياد مامان افتادم و سفارش هايي كه كرده بود. اين كه مواظب خودم باشم، از دوستانم جدا نشوم و سر به سر عرب ها نگذارم. من هم هي تندتند چَشم مي گفتم و وسايلم را جمع و جور مي كردم. داداش از توي كوچه فرياد مي كشيد كه عجله كنم. كار داشت و معطل من مانده بود. قرآن را بوسيدم و از زيرش رد شدم. مامان را بوسيدم؛ چند بار و



[ صفحه 20]



بعد آبجي و التماس دعا. اشك توي چشم هايم حلقه زده بود. دوست داشتم همه همراهم بودند؛ مامان و داداش و آبجي. ولي نمي شد. داداش كوچه را روي سرش گذاشته بود. از در كه مي خواستم خارج شوم، مامان بيخ گوشم گفت: «يادت نره به نيابت از بابات نماز بخووني. بابات آرزو داشت بره حج.»

اسم بابا كه آمد اشك از چشمم دويد پايين و مامان ديد. توي چشم هايش خيس بود.

محمدجواد سررسيدش را بست و قرآن جيبي اش را درآورد. شروع به خواندن كرد. دوست داشتم كمي صحبت كنم. حوصله ام سر رفته بود. فكر نمي كردم دو ساعت و نيم اين قدر طولاني باشد. دور و برم را ديد زدم. روي صندلي پشت سرم، جواني گوشي واكمن، توي گوش هايش بود. چشم هايش را بسته بود. دوربينم را درآوردم و بي آن كه بفهمد از او فيلم گرفتم. توي سالن سوژه خاصي نبود. نشستم و بعد رفتم تو فكر. مي خواهم كجا بروم؟ براي چه؟ چه كسي مرا خوانده است؟ و براي چه خوانده است؟ دارم مي روم و دست خالي ام. اما دست خالي رفتن عيب نيست. عيب با دست تهي برگشتن است و اين مي ترساندم.

محمدجواد هم چنان قرآن مي خواند. چند دانشجو گوشه اي از سالن با صداي بلند مي گفتند و مي خنديدند. ذوق و شوق شان براي



[ صفحه 21]



رفتن به خانه خدا كاملا مشخص بود. محمدجواد به خواندنش پايان داد. قرآن را بست و توي كيفش گذاشت. بلند شد كه برود. گفتم:- «كجا؟»

گفت: «بيكارم. مي روم نماز بخوانم. مي آيي برويم.»

گفتم: «برو مي آيم.»

رفت و من همان طور روي صندلي نشسته بودم. خسته و خواب آلود. محمدجواد آدمي مقيدي بود. به واجبات، مخصوصا نماز، خيلي اهميت مي داد. در واقع، نماز خواندن محمدجواد، اصلي ترين خصيصه او بود. از بچگي، از همان موقع كه با هم در مدرسه سعدي درس مي خوانديم و او دعاي «الهي! عظم البلاء» را سر صف صبحگاه مي خواند و ظهر كه مي شد مكبر نماز جماعت بود. راهنمايي كه رفتيم از هم جدا شديم. اما توي مسجد همديگر را مي ديديم. باز هم مكبر بود و بين دو نماز با سرعت نمازش را مي خواند تا به نماز بعدي برسد. اهل محل همه دوستش داشتند. محمدجواد غير از اين كه مقيد بود و پايبند به نماز، اخلاق خوبي هم داشت و اين برايش موفقيتي بود.

دبيرستان كه رفتيم بازهم با هم بوديم و آن جا ديگر محمدجواد مكبر نبود. يادم مي آيد سال دوم كه بوديم بچه ها براي رفتن به استاديوم آزادي و ديدن بازي فوتبال استقلال و پرسپوليس يك ميني بوس كرايه كرده بودند كه دربست از قم به تهران مي برد و برمان مي گرداند. من و



[ صفحه 22]



محمدجواد جزو اولين كساني بوديم كه ثبت نام كرديم. محمدجواد استقلالي دو آتشه و من پرسپوليسي تعصبي بودم. شايد اصلي ترين اخلاق مان در تمام طول دوستي و رفاقت همين آبي و قرمز بودن مان بود. درست روز قبل از مسابقه فهميدم كه محمدجواد از آمدن انصراف داده است. تعجب كردم. رفتم سراغش و گفتم: «نمي آيي؟»

- نه.

- چه طور؟

- نمي آيم ديگر. دوست ندارم. يعني نمي خواهم بيايم. پشيمان شده ام.

عجيب بود. محمدجواد عاشق فوتبال بود و حالا از آمدن منصرف شده بود. التماس گونه گفتم: «راستش را بگو. چرا نمي آيي؟ اگر نيايي من هم نمي روم.»

انگار كه مجبور باشد جواب بدهد، گفت: «بازي ساعت چهار شروع مي شود و شش هم تمام. ما هم تا بياييم بيرون مي شود ساعت هفت. از اين طرف هم كه بايد ساعت يازده برويم داخل استاديوم.»

- خوب؟

- خوب ديگر. نمازمان قضا مي شود آن هم به خاطر فوتبال.

- اين كه مسئله اي نيست. همان جا تو ورزشگاه هم مي توان نماز خواند. روي سكوها.»



[ صفحه 23]



و بعد هر چه اصرار كردم، محمدجواد نيامد و من هم نرفتم.

رفتم به طرف نمازخانه. كفش هايم را درنياوردم. همان جا دم در ايستادم. محمدجواد سلام نمازش را داد. نمازش را كه تمام كرد، آهسته صدايش كردم، برگشت. با اشاره گفتم كه بيايد بيرون. آمد. گفتم: «مُردم از تنهايي، چه مي كني؟»

بي آن كه چيزي بگويد كفش هايش را آورد. پايش كرد و آمديم توي سالن.سالن خيلي شلوغ بود و پر سر و صدا. جاي مان را روي صندلي ها گرفته بودند. گوشه اي ايستاديم. به فكر خانه بودم و مادر و آبجي نرگس و داداش مرتضي. نرفته دلم براي شان تنگ شده بود. يك باره به سرم زده بود به خاطر آن ها بي خيال سفر بشوم. اصلا از بچگي اين جوري بودم. هيچ وقت دوست نداشتم تنها بروم مسافرت. نه اين كه از سفر و تفريح بدم بيايد. نه. فقط به اين خاطر كه دوست دارم هر كجا مي روم آن ها هم باشند. راستش، دلم براي آن ها مي سوزد. شرايط من بهتر از آن هاست. و همين باعث مي شود هميشه يك چيزي ته دلم راحتم نگذارد. حتي اين جا دم رفتن.

صداي سوت هواپيماها هنگام نشستن و برخاستن قطع نمي شود. گوش هاي مان به آن عادت كرده است. محمدجواد حرف نمي زند. پر حرف نيست. اما به اين كم حرفي هم نبود. پايش كه بيفتد مغز آدم را پوك مي كند. اما حالا اصلا حرف نمي زند. محمدجواد هميشه از من



[ صفحه 24]



سر و زبان دارتر بود. از همان دوران دبستان. همان وقت كه سر زنگ انشاء قبل از اينكه معلم صدايش كند خودش بلند مي شد و مي رفت پاي تخته. آن وقت هفت - هشت صفحه انشاء را پشت سر هم مي خواند و نصف وقت كلاس را مي گرفت. آقا معلم هم به او كمتر از هيجده نمي داد. حتي اگر بد نوشته بود. آن همه نوشتن حتي اگر بد بود ارزش هيجده را داشت. برعكس محمدجواد، من يك خجالتي بي سر و زبان بودم. درسم خيلي خوب بود. اما براي جواب دادن سؤال آقا معلم مثل لبو سرخ مي شدم و اگر بلد نبودم بغض گلويم را مي گرفت.

كلاس سوم دبستان كه بوديم، از زنگ ديني وحشت داشتم. عين كلاس دوم زنگ قرآن. آن هم فقط به خاطر اين كه بايد جلوي جمع قرآن و نماز مي خوانديم. و اين براي من كم رو و خجالتي، عذاب آور بود. يك روز در كلاس ديني، آقا معلم صدايم كرد. رفتم جلو كلاس. گفت براي بچه ها نمازت را بخوان. قلبم فرو ريخت. حتي اين قدر زبان نداشتم كه بگويم آماده نيستم يا دفعه ي بعد و يا هر چيز ديگر. ساكت ماندم و قلبم در هر ثانيه حداقل سه بار مي زد. ضربان قلبم را بي آن كه دستم را روي سينه ام بگذارم حس مي كردم. آقا معلم بلندم كرد و روي نيمكت گذاشت. نيمكت لق مي خورد و اضطرابم را بيشتر مي كرد. چشمم كه به نگاه بچه ها افتاد، بدنم شروع به لرزيدن كرد. بغض گلويم را گرفته بود. سرم را پايين انداخته بودم تا نگاهم با نگاه بچه ها تلاقي



[ صفحه 25]



نكند. بچه ها پچ پچ مي كردند و من حتم داشتم كه در مورد من حرف مي زنند و سرخ تر مي شدم. آن قدر حواسم به بچه ها و نگاه ها و پچ پچ هاي شان بود كه نشنيده بودم آقا معلم گفته است نمازت را بخوان. دوباره كه آقا معلم گفت و يكي از بچه ها داد زد: «آقا با توست.» متوجه شدم. بغض گلويم را مي فشرد. شروع به خواندن كردم. هنوز به وسط سوره حمد نرسيده بودم كه بغضم تركيد و زارزار گريه كردم؛ بي دليل. صداي پچ پچ بچه ها بلندتر شد. بعضي ها خنديدند و آقا معلم در حالي كه مي خنديد بغلم كرد و پايينم گذاشت.

ساعت دوازده بود. ديگر چيزي به پرواز نمانده بود. محمدجواد پرسيد: «اذان ساعت چند است؟»

- دقيق نمي دانم. فكر كنم حدود دوازده و ربع باشد.

چيزي نگفت. جمعيت به هيجان آمده بود. همه خودشان را براي سوار شدن به هواپيما آماده مي كردند. من و محمدجواد براي اولين بار بود كه سوار هواپيما مي شديم و هيجان سفر و سوار شدن به هواپيما افزوده شده بود. محمدجواد بي تابي مي كرد. پرسيدم:«چيزي شده؟»

- نه، مي خواهم بروم نماز بخوانم.

- مي رسيم جده، آن جا نماز بخوان، حالش بيشتر است.

باز هم چيزي نگفت. محمدجواد به نماز اول وقت خيلي اهميت



[ صفحه 26]



مي داد. توي مدرسه از همه معلم هايي كه با آن ها زنگ آخر كلاس داشتيم، براي چند دقيقه زود رفتن اجازه گرفته بود. غير از آن هم هميشه مسجد مي رفت و با جماعت نماز مي خواند. خيلي كم پيش مي آمد كه اول وقت نمازش را نخوانده باشد.

- مي روم وضو بگيرم.

اين را گفت و رفت. گفتم: «دير مي شود محمد.»

اهميتي به حرفم نداد. جمعيت آماده رفتن مي شد و دلهره وجود مرا فرا مي گرفت. اتوبوس، دم در خروجي سالن آماده حمل مسافران بود. جمعيت به سمت در خروجي سرازير مي شد. مضطرب بودم و خبري از محمدجواد نبود. اتوبوس ها به نوبت جمعيت را براي سوار شدن كنار هواپيما مي بردند. پشت سر هم از بلندگوي فرودگاه، مسافران براي سوار شدن به هواپيما خوانده مي شدند. به طرف دستشويي رفتم. محمدجواد نبود. توي نمازخانه را نگاه كردم نبود. با خودم گفتم مگر مي شود؟ يعني بدون من رفته است؟ برگشتم توي سالن. ساعت دوازده و ربع بود و از محمدجواد خبري نبود. داخل هواپيما در بين مسافراني كه به دنبال صندلي شان مي گشتند، محمدجواد را جستم؛ نبود. صندلي خودمان را پيدا كردم. مي خواستم از هواپيما پياده شوم. ترسيدم اگر پياده شوم هواپيما پرواز كند يا محمدجواد سوار شده باشد و همديگر را گم كنيم. ترجيح دادم بنشينم و منتظرش بمانم. نگراني ام هر لحظه



[ صفحه 27]



بيشتر مي شد. از مهماندار پرسيدم: «ببخشيد، هواپيمايي كي حركت مي كند؟»

او كه فكر كرد هيجان پروازم دارم، خنديد گفت: «عجله نكن، به زودي.»

نگاهي به ساعت انداختم. دوازده و بيست و هشت دقيقه بود. صدايي از بلندگوي هواپيما بلند بود. از مسافران مي خواست كمربندهاي شان را محكم ببندند. كمربندم را بستم. دست هايم مي لرزيد. دستپاچه شدم. نمي دانستم چه بايد بكنم؟ محمدجواد نيامده بود. بغل دستي ام، مرد ميان سالي بود. متوجه تشويش من شد. پرسيد: «آقا، چيزي شده؟»

گفتم: «دوستم جا مانده است.»

- كجا؟

- همين جا توي سالن، رفته بود دستشويي.

مرد ميان سال، مهمان داري را صدا زد و جريان را به او گفت. مهمان دار براي خبر كردن افراد مسئول ما را ترك كرد. كمي از نگراني ام برطرف شد. مرد ميان سال پرسيد: «اين همه وقت چه كار مي كرديد؟ آخر آدم درست موقع پرواز مي رود دستشويي؟»

سرم را به علامت تأييد تكان دادم و چيزي نگفتم. مهمان دار برگشت. گفت: «چند بار پيج كرده اند. پنج دقيقه ديگر هواپيما پرواز



[ صفحه 28]



مي كند. اگر تا آن موقع بيايد با ماشين به هواپيما مي رسانندش وگرنه پرواز مي كنيم.»

شتاب زده پرسيدم: «يعني هيچ كاري نمي شود كرد؟»

گفت: «ما كه نمي توانيم توي سالن دنبال دوستت بگرديم. آن هم توي آن جمعيت. از بلندگوها پيج مي كنند. اگر باشد خودش مي آيد.» و رفت.

نمي دانستم چه بايد بكنم. كاري از دستم برنمي آمد. دست هايم مي لرزيد، اگر محمدجواد جا مي ماند خيلي بد مي شد. اين آخرين پرواز حج عمره بود و اگر محمدجواد جا مي ماند ديگر نمي توانست بيايد. صداي بلندگو همه را براي پرواز خبر كرد. ديگر از آمدن محمدجواد نااميد شده بودم. ناگهان در هواپيما باز شد و كسي وارد شد. به نظر، مسافري مي آمد، چشم هايم براي ديدن محمدجواد چهار تا شد. مسافر تو آمد و در بسته شد. خبري از محمدجواد نبود. صداي بلندگو براي آخرين بار، از مسافران خواست كمربندهاي خود را ببندند. مهمان دار دست مسافر تازه وارد را گرفت و آورد رديف دوم كنار من و روي صندلي محمدجواد نشاند. گفت: «آقا! اين شماره صندلي من نيست.»

مهمان دار با عجله گفت: «مهم نيست. بعدا عوض مي كنيم.»

مسافر تازه وارد نشست و كمربندش را بست. عرق، سر و رويش را



[ صفحه 29]



خيس كرده بود. معلوم بود براي رسيدن به هواپيما تلاش زيادي كرده است. هواپيما، آرام آرام وارد باند اصلي شد و با سرعت شروع به حركت كرد. كم كم بر سرعتش افزوده مي شد. هزار فكر و خيال بد در سرم موج مي زد. اعصابم به هم ريخته بود. فكر نمي كردم اين طور سفرمان خراب شود. هواپيما با سرعت نسبتا زيادي در حركت بود. فكر مي كردم كه چه طور بايد اين سفر را به تنهايي تجربه كنم؟ غم انگيز بود. توي دلم محمدجواد را سرزنش مي كردم. اگر به حرفم گوش داده بود، الآن به جاي اين آقاي عينكي كه در كنارم نشسته بود و خيال من هم راحت بود. هواپيما با تكان هاي شديدي برخاست و اوج گرفت. غم تنها شدن در سفر اجازه نمي داد به هواپيما و پرواز و سفر فكر كنم. هواپيما اوج گرفته بود و بي تكان و لرزش به حركت ادامه مي داد. جوان عينكي از مهمان داري خواست تا جايش را عوض كند، مهمان دار او را با خود با انتهاي هواپيما برد. از كيفم قرآنم را درآوردم. آرامشي بود در آن لحظات غم انگيز. هنوز شروع به خواندن نكرده بود كه كسي اجازه خواست روي صندلي كنارم بنشيند. نگاه كردم. مات و مبهوت شدم. ذوق زده و شوكه! چه طور ممكن بود محمدجواد آمده باشد. دستش را گرفتم و كشيدم و روي صندلي نشاندمش. هيجان زده پرسيدم: «معلومه كجايي؟ كي اومدي؟... چه طور اومدي؟ پس چرا من نديدم؟... اصلا كجاي هواپيما بودي؟ كي سوار شدي؟»



[ صفحه 30]



- وضو كه گرفتم اومدم ديدم نيستي. فكر كردم رفتي. سوار اتوبوس شدم و اومدم تو هواپيما. يك ربع تا پرواز وقت بود. رفتم بالا نمازم رو خووندم. وقتي برگشتم پايين، مي خواستم بيام پيشت كه ديدم يكي رو صندليم نشسته. يكي از مهمان دارها منو رو همون صندلي عقب نشوند. حالا هم جامو با اون آقا عوض كردم.

از خوشحالي بال درآورده بودم. پرسيدم: «ناكس! وقتي سوار شدي اصلا نگاه كردي من اومدم يا نه، اصلا به فكر من بودي؟»

خنديد. من هم خنديدم. آرامش توي چشم هايش موج مي زد. محمدجواد نمازش را اول وقت خوانده بود و ما در راه مكه بوديم؛ بهشت!



[ صفحه 31]




بازگشت