عمو رحيم خان


حيدر گودرزي

حيدر گودرزي دانشجوي كارشناسي فيزيوتراپي دانشگاه علوم پزشكي و خدمات بهداشتي، درماني تهران است. او، بيست و دو سال دارد و اثر خود را از تهران فرستاده است.

عمورحيم خان را خيلي دوست داشتم. اما دوست داشتنم معمولي نبود. يك جور خاص بود. يك جور دوست داشتني كه با بقيه فرق مي كرد. نه مثل دوست داشتن مادر بود، نه دوست داشتن دايي و خاله و عمه و عمو - كه اين دو تاي آخر را اصلاً دوست نداشتم - و نه هيچ كس ديگر. مي دانستم يك جوري او را دوست دارم؛ يك جورخاص.

عمورحيم خان عموي شوهرخاله ام بود و چون كس ديگري را جز او نداشت در خانه او زندگي مي كرد و شوهرخاله ام نه از روي اجبار، كه چون، عمويش را دوست داشت از او نگهداري مي كرد. اما خاله ام زياد از بودن عمورحيم خان در خانه شان راضي نبود. هميشه غر مي زد كه



[ صفحه 8]



چرا به خانه آن يكي برادرزاده اش نمي رود و بيچاره عمو رحيم خان. خاله اخلاقش همين بود. عمو رحيم خان براي خاله زحمت زيادي نداشت. خاله صبحانه و ناهار و شامش را مي داد و صبح، رختخوابي را كه شب برايش توي ايوان پهن كرده بود، جمع مي كرد. هر چند وقت به چند وقت هم پيراهن و شلوار او را مي شست و نچلانده روي طناب پهن مي كرد.

عمورحيم خان دو دست لباس بيشتر نداشت و شوهرخاله ام هم، هيچ وقت به خودش زحمت نداد اين دو دست را - دو پيراهن و دو شلوار - بيشتر و يا نو كند. عمورحيم خان يك كت مشكي هم داشت كه آن را در ميهماني ها و عروسي هايي كه دعوت مي شد مي پوشيد و خاله از كشيدن يك اتوي ناقابل به آن دريغ مي كرد. عمورحيم خان يك كلاه شتري رنگ هم داشت كه هميشه خدا سرش بود. از بس سرش نور نخورده بود، پوستش سفيد سفيد مانده بود و وقتي كلاهش را براي خاراندن سرش با نوك انگشتانش عقب مي داد، مي توانستي به وضوح تفاوت رنگ پوست سر و صورتش را ببيني.

عمورحيم خان قد بلند و هيكل چهارشانه اي داشت. شكمش كمي برآمده بود و هيچ موي سياهي در سر و صورتش ديده نمي شد. من هيچ وقت نفهميدم چند سالش بود.

عمورحيم خان در تمام آبادي و يا در تمام دنيا فقط يك مسير را بلد



[ صفحه 9]



بود؛ خانه خاله تا مسجد و برعكس و در تمام زندگي ش غير از اين مسير، راه ديگري را ياد نگرفت. هر چند وقت يك بار هم كه به اصلاح احتياج داشت يك سكه پنج توماني كف دست پسرخاله مي گذاشت تا او دستش را بگيرد و پيش عزيزخان ببرد و عزيزخان ريش و سبيلش را با ماشين نمره دو بزند و موهايش را با ماشين نمره دو بزند. وقتي هم كه مي خواست برگردد و مي فهميد پسرخاله مدت ها پيش رفته است، مجبور بود پنج تومان ديگر خرج كند تا به خانه برسد. غير از اين، عمو رحيم خان يك بار همراه با شوهرخاله ام به شهر رفته بود؛ براي گرفتن ماهيانه اي كه به سالمندان شصت سال به بالا مي دادند. چون شوهر خاله بيشتر پولي را كه گرفته بودند صرف خريد خرت و پرت كرده و نتوانسته بود دست عمو رحيم خان را بگيرد، او افتاده و پايش به جدول كنار خيابان خورده بود. من حتي دو سال بعد هم جاي زخمش را روي پايش ديدم.

عمورحيم خان، اگرچه نابينا بود اما به جايش خيلي هم باهوش بود. يادم هست كه هرگز نتوانستم وارد خانه خاله بشوم بدون اين كه او متوجه بشود و يا نشناسد. با اين كه سواد نداشت و شايد هيچ كتاب و دفتري را در عمرش نديده بود اما به خوبي مي دانست بچه هاي فاميل هر كدام كلاس چندم هستند و درس شان خوب است يا بد؟ مادرم مي گفت وقتي جوان بود به يك بيماري سخت مبتلا شد و بينايي اش را



[ صفحه 10]



از دست داد. من تو دلم خدا را شكر مي كردم كه لااقل قبلا دنيا را ديده و زياد حسرت به دل از اين دنيا نخواهد رفت؛ هر چند عمورحيم خان هيچ وقت از اين كه دنيا را نمي ديد، گله نمي كرد.

عمورحيم خان گرچه مرا نمي ديد، اما من هيچ وقت نتوانستم به چشم هاي غبار گرفته اش نگاه كنم. خيلي دوست داشتم به چشم هايش خيره شوم و بفهمم چرا نمي بيند؟ اما هيچ وقت نتوانستم.

چشم هاي عمورحيم خان كوچك و گود افتاده بود؛ سنگي در چاله اي. پلك هايش نيمه باز بود و مژه نداشت. چشم هاي عمورحيم خان اگرچه مات و تاريك بود، اما نگاه مستقيم و يكنواختش سرد نبود، چشم هاي عمو رحيم خان اگرچه غبار گرفته بود، اما پاك و زلال بود. پاك و زلال مثل قلبش؛ مثل وجودش.

عمورحيم خان كله سحر بيدار مي شد. از دو تا پله ي ايوان پايين مي آمد. كنار حوض وضو مي گرفت و بعد عصايش را برمي داشت و از تنها مسيري كه توي آبادي و يا در تمام دنيا بلد بود به طرف مسجد مي رفت. آن قدر اين مسير را تكرار كرده بود كه ديگر احتياجي به دست كشيدن به ديوار نداشت. وقتي برمي گشت تازه خاله و شوهرش از خواب بيدار شده بودند. صبحانه مي خوردند و ظهر قبل از اين كه صداي اذان روضه مانند سردارخان، فضاي ده را پر كند، عمورحيم خان در مسجد كنار چشمه ي بزرگ آن مشغول وضو گرفتن مي شد. بعد از



[ صفحه 11]



خواندن نماز به خانه مي رسيد. خاله، سفره را غرغركنان پهن مي كرد و كاسه اي را زير دستش مي گذاشت تا غذايش را بخورد.

عمورحيم خان هيچ وقت زن نگرفته بود و شايد هيچ وقت هم به فكر زن گرفتن نيفتاده بود. چون اگر به فكر افتاده بود حتما مي گرفت. وقتي به خانه ي خاله مي رفتم و غير از عمورحيم خان كسي در خانه نبود، مي نشستم تا او برايم تعريف كند. از قديم، از آن موقع كه به خاطر چشم هايش اذيتش كردند. از آن وقت ها كه ده و آدم هايش يك جور ديگر بودند. همان وقت ها كه نماز جماعت را روي پشت بام خانه ميرزاعلي حسن برگزار مي كردند و زن ها حق شركت نداشتند. خودش مي گفت اولين كسي بوده است كه در مسجد ده، وقتي تازه ساخته بودندش و براي اولين بار كَفَش را با حصير پوشانده بودند، نماز خوانده است.

ماه رمضان كه مي شد، عمورحيم خان براي نماز ظهر به مسجد مي رفت و تا بعد از نماز مغرب و عشا به خانه برنمي گشت. تمام اين مدت را مشغول نماز و دعا و مناجات بود.

عمورحيم خان خيلي هم خوش اشتها بود. وقتي چاي آماده بود يا نمي خورد و يا حتماً سه تا مي خورد.هيچ كس نديده بود عمو رحيم خان يك يا دو چاي بخورد.

وقتي مريض شد، تابستان بود.اول دل درد، بعد تهوع و بعد درمانگاه



[ صفحه 12]



ده و شهر. نمي دانم مريضي اش چه بود و بعدها هرگز نپرسيدم. از شهر كه برگشت حالش تغييري نكرده بود. هم چنان دل درد و تهوع داشت. عمورحيم خان غذا نمي خورد. حتي آب هم نمي خورد، نمازش قضا نشده بود اما بعد از پنجاه - شصت سال نمازش را در خانه خواند. خودش گفته بود كه در تمام عمرش غير از آن بيماري كه چشم هايش را از او گرفته بود، هيچ وقت چنان مريض نشده بود كه نتواند به مسجد برود. تابستان بود و عمورحيم خان هر لحظه حالش بدتر مي شد.

آن روز كه من به خانه خاله رفتم، در اتاق نمور و تاريك خودش دراز كشيده بود و هفت - هشت تا پتوي نيمدار كه بوي نم مي داد رويش انداخته بودند. در آن گرماي تابستان به سختي مي لرزيد. خاله وحشت كرده بود. نمي دانم از چه؟ يا از بيماري عمورحيم خان بود و يا از دردسرهاي پس از مرگش و يا از خرج مراسم ختم! با شناختي كه از خاله داشتم، مي دانستم كه جز به اين ها فكر نمي كند. عمورحيم خان خيلي بدحال بود و من تا آن موقع هيچ وقت او را بي حال، مريض و افتاده نديده بودم.

نزديك ظهر كه شد عمورحيم خان صدايم كرد. رفتم بالاي سرش. خواست دستش را بگيرم و بلند كنم. گرفتم و بلند كردم. دستش داغ بود و مي لرزيد. كتش را خواست. به خاله گفتم و او آورد. كت چروك بود و از تاي آن معلوم بود كه مدت هاست از در صندوقچه بيرون نيامده



[ صفحه 13]



است. اين همان كتي بود كه عمورحيم خان آن را در ميهماني ها و عروسي هايي كه دعوت مي شد مي پوشيد؛ شايد در سال دو يا سه بار. كت را پوشيد و از اتاق بيرون آمد. خاله زيرلبي چيزي گفت. عمورحيم خان كفش هاي لاستيكي اش را پوشيد. دو سالي بود كه آن ها را داشت. دستش را گرفته بودم. رفت لب حوض و نشست. فهميدم مي خواهد وضو بگيرد. كمكش كردم. وضويش را گرفت و بعد خواست كه از در خانه خارج شود. خاله گفت: «كجا مي روي با اين حالت؟ اگر افتادي و حالت بد شد، كي به دادت مي رسد؟»

عمورحيم خان جوابي نداد. انگار نشنيد و از در بيرون رفت. خاله اشاره كرد كه با او بروم. عصايش را برداشتم و رفتم. مي لرزيد و مي رفت. دستش را، توي تنها مسيري كه در تمام آبادي و يا در تمام دنيا بلد بود، گرفته بودم. تا به حال هيچ وقت، هيچ كس، دستش را براي رفتن به مسجد نگرفته بود. مي لرزيد و به كندي حركت مي كرد. هر كس او را مي ديد همان جمله خاله را مي گفت و عمورحيم خان انگار هيچ كدام را نمي شنيد. از روي پل كه رد مي شديم، ايستاد. چند لحظه ديدم كه نلرزيد. به چيزي گوش مي داد؛ شايد صداي رودخانه. چهره اش حالت خاصي داشت. حالتي كه قبلاً نديده بودم.

وارد مسجد شديم. مسجد را كنار چشمه ساخته بودند و چون



[ صفحه 14]



چشمه كنار كوه بود، ديوارهاي مسجد را دور قسمتي از سنگ هاي كوه كشيده بودند. وارد ساختمان مسجد شديم. غير از سردارخان كه گوشه مسجد خواب بود، كسي نبود. هنوز ظهر نشده بود. عمورحيم خان مهر خواست. آوردم. ايستاد به نماز. ديگر نمي لرزيد. رفتم لب پنجره نشستم و حياط را نگاه كردم. طبيعت زيبايي داشت. بچه ها آمدند لب چشمه و آب خوردند. بعد آب بازي كردند. سرتاپاي همه شان كه خيس شد. رها كردند و رفتند. يكي - دو تا دختر آمدند و دبه هايشان را پر از آب كردند. آب لوله كشي كه قطع مي شد همه از آب مسجد استفاده مي كردند. آب چشمه ي مسجد تميزترين آب ده بود. برگشتم پيش عمورحيم خان. به سجده رفته بود. ديدن نمازش آرامم مي كرد. سجده اش طول كشيد. نگران شدم. آرام بود و تكان نمي خورد. نزديك تر رفتم. ذكري نمي گفت. صدايش كردم: «عمو!»

جوابي نشنيدم. قلبم داشت از كار مي افتاد. جرئت نزديك تر شدن نداشتم. داشت گريه ام مي گرفت. فرياد زدم: «عمو!»

جوابي نيامد. سردارخان از خواب پريد و من و عمورحيم خان را ديد. پرسيد: «چه شده؟ عمورحيم خان اين جا چه مي كند؟»

بغضم تركيد. با گريه گفتم: «عمورحيم تكان نمي خورد! حرف نمي زند!»

سردارخان ترسيد. خودش را به عمورحيم خان رساند. او تكان



[ صفحه 15]



نمي خورد. ترسش بيشتر شد. دستي پشت عمورحيم خان گذاشت و او را تكان داد و صدايش كرد. جوابي نيامد. دوباره او را تكان داد. عمورحيم خان افتاد. سردارخان گفت: «يا ابوالفضل!»

وحشت برم داشت. به چشم هايش نگاه كردم. پلك هايش بسته بود. انگار تازه به خواب رفته بود. حالا ديگر از نگاه كردن به چشم هاي او هراسي نداشتم. اما آرزوي خيره شدن به چشم هاي باز او به دلم ماند. بوسيدمش. اشكم صورتش را خيس كرد. سردارخان گفت: «خوش به سعادتش، همان جايي كه خواست مرد، خدا رحمتش كند.»

من تا آن موقع نمي دانستم كه عمورحيم خان دوست داشته در مسجد از دنيا برود. بي دليل نبود كه منتظر جماعت نماند. گريه امانم نمي داد. از ساختمان آمدم بيرون. خاله توي حياط، لب چشمه بود. آمده بود آب ببرد. مرا كه ديد و گريه ام را وحشت زده پرسيد: «عمو!؟»

گفتم: «مُرد!»

خاله جيغ كشيد و دبه را آب برد.



[ صفحه 17]




بازگشت