واژه نامه


آ

آب حيوان. آب حيات، آب بقا. در قصه خضر نبي (ع) آمده است كه او در ظلمات به چشمه آب زندگاني رسيد و از آن نوشيد و عمر جاودان يافت.

آبگينه. شيشه، بلور، الماس، تيغ.

آدينه. روز جمعه

ا

اجتبا. برگزيدن، فراهم آوردن، تمايز

احيا. شب زنده داري كردن، شب را به عبادت گذراندن

اَخلاط. چهار نوع مزاج آدمي: صفرا و خون و بلغم و سودا

اسطرلاب. ابزاري است كه براي اندازه گيري موقع و ارتفاع ستارگان و ديگر امور فلكي به كار مي رفت.

اسلوب. طريق، شيوه، منوال، روش

اشارات. تقرير كردن، بيان كردن، نصيحت و اندرز دادن

اصبعين. دو انگشت

اضافت. افزودن، زياده كردن، فزودگي

افلاس. بي چيزي، ناداري، تنگدستي، ورشكستگي



[ صفحه 183]



اُلْف. خو گرفتن با كسي، الفت گرفتن

اَلَم. دردمند شدن، دردمندي

انابت. بازگشتن به سوي خدا

ايچ. هيچ

اين طريق. راه محبّت الهي و شوق لقاءالله (عهد ذهني)

ب

باركي. بارگي، اسب، باره

باري. آفريننده، خالق

باطنيان. قرمطي، هفت امامي، اسماعيلي، فاطمي، تعليمي، اينان گويند ظواهر قرآن و احاديث را باطني هست غير از عرف لغويون.

برائت. بيزاري، دوري

بُردَه اي. مجذوبي

برنا. جوان، شاب

بُكا. گريستن، گريه كردن

بكار. در خور كار، شايسته كار، با فايده

به ذوق آن. به خوشمزگي آن

بيضه. تخم مرغي، به شكل تخم مرغي

پ

پُرّي. پربودن، آكندگي، انباشتگي، كثرت



[ صفحه 184]



ت

تات. تا تو را

تاري. تاريك

تأسّي. اقتدا كردن، پيروي كردن، متابعت كردن

تأويل. بازگشت كردن از چيزي، در اصطلاح گردانيدن كلام از ظاهر به سوي جهتي كه احتمال داشته باشد، و بيان كردن از عبارتي به عبارت ديگر

تحرّز. خويشتن داري، پرهيز

تحريض. بر انگيختن، ترغيب كردن، تحريك كردن

تخييل. چيزي يا حالتي را از آنچه هست برتر يا فروتر نشان دادن

تذكره. يادآوري، يادگار، يادداشت. مجموعه كتابي كه در آن ترجمه احوال شاعران و نويسندگان را گرد آورند.

ترسا. بيم دارنده، نصراني، مسيحي

تصوّن. خويشتن را محافظت كردن

تطوّع. فرمانبرداري كردن، مستحبي به جا آوردن، كاري به قصد عبادت و نيكي انجام دادن.

تهذيب. پيراستن، پاك داشتن، پاكيزه كردن اخلاق

تهليل. تسبيح كردن، لا له الا الله گفتن.

تومان. تو ما را.

ث

ثور. گاور نر



[ صفحه 185]



ج

جبر. شكسته بندي كردن، عوض واقع شدن.

جلّ جلاله. بزرگ است و برتر شكوه او.

جوشن. زره مانندي است كه از حلقه هاي فلزي و برگه هاي آهن سازند.

جيش. لشكر

چ

چاشتي. يك حصّه از چهار حصّه روز

چله. چهل روزي كه درويشان در گوشه اي نشينند و عبادت كنند و رياضت كشند.

ح

حادث. پديدآمده، تازه، نو. در فلسفه بر دو معني اطلاق شده: الف. وجود چيزي بعد از عدم آن كه حادث به حدوث زماني نامند. ب. نيازمند به غير و علّت كه آن را حادث به حدوث ذاتي نامند. به تعبيري موجودي كه نبود و بود شد، و موجودي كه از آغاز بوده و هست و خواهد بود را قديم (در مقابل حادث) گويند.

حجّام. كسي كه از بدن خون گيرد، حجامت كننده.

حَدَث. امري كه تازه واقع شده، چيزي نو كه زشت و غير معتاد باشد، امري كه در سنّت و شرع معروف نباشد، در اصطلاح فقهي خروج پيشاب و افكنده انسان است كه وضو را باطل گرداند.



[ صفحه 186]



حديث. تازه، جديد، هر چه از آن خبر دهند و نقل كنند به ويژه از حضرت رسول (ص) و ائمه معصومين (ع)

حصر. محاصره كردن، تنگ گرفتن.

حُقَّه. ظرف كوچكي كه در آن جواهر يا اشياي ديگر گذارند.

خ

خامه. قلم، نيي كه با آن چيز نويسند.

خانقاه. خانه، سرا، محلي كه درويشان و مرشدان در آن سكونت كنند و رسوم و آداب تصوّف را در آن اجرا نمايند.

خداوند. صاحب

خرقه. تكه اي لباس، جامعه اي كه از قطعات مختلف دوخته شود، جُبّه درويشان

خَسَك. خار كوچك

خسيس. پست، فرومايه

خشك جنباندن. كسي كه جنبش و حركات او بي نفع و فايده باشد.

خشوع. فروتني كردن، اطاعت كردن.

خلعت. جامه ي دوخته كه بزرگي به كسي بخشد.

خوان. سفره، خوردني، مائده

خيو. آب دهان. تُف.



[ صفحه 187]



د

داء. آزار، بيماري، دردمند شدن.

داء معضل. مرض سخت.

دام و دَم. دام و حيله. دَم دادن به معني فريب دادن است.

در حضرت نماز. در پيشگاه نماز، در آستانه نماز (در اين تعبير لطيف نماز تشخّص يافته و برايش حضور و پيشگاهي فرض شده است)

دُرّ خوشاب. مرواريد آبدار، مرواريد خوش آب و رنگ

دعوي. ادعا كردن چيزي را، به خود بستن، نزاع، ستيزه، دادخواهي.

دل ريش. محزون

دلق. نوعي پشمينه كه صوفيان پوشند، جامه ي مرقّع صوفيان.

دَلو. ظرفي فلزي يا چرمي كه به وسيله آن از چاه آب كشند، سطل.

دِماغ. ماده نرم و خاكستري يي كه در جمجمه قرار دارد. مغز سر.

دوال. تسمه و بند كفش

دَوَران. به معني گردش و سير، به ويژه در شكل دايره و به تصور قدما حركتِ افلاك، كه حالتي دايره وار داشته است.

ذ

ذراع. بازو، آرنج، واحد طول و آن عبارت است از ابتداي ساعد دست (مِرفَق) تا سر انگشتان.

ذميم. زشت، نكوهيده.



[ صفحه 188]



ر

رباط باستاني. كنايه از دنيا

ردا. جامه اي كه روي جامه هاي ديگر پوشند، جُبّه، بالاپوش

رعونت. خودبيني، خودآرايي، كم عقلي

رُگوئي. پارچه كهنه سوده شده، لَتِه، كرباس

رمقي. مختصري از زندگي، نفسي

ز

زُفت. بخيل، ترشروي، ستيزه خوي

زُنّار. كمربندي كه زردشيتان به كمر بندند، كمربندي كه ذميان نصراني در مشرق زمين مجبور بوده اند به كمر بندند تا بدين وسيله از جمع مسلمانان ممتاز گردند، رشته اي متّصل به صليب كه مسيحيان به گردن خود آويزند.

زِه و زِه. تحسين، كلماتي هستند كه در مقام ستايش گفته مي شود.

س

سَبيل. راه، طريق.

سپاهان. شهر اصفهان.

سخته. سنحيده، وزن شده.

سُقم. بيمار بودن، نادرست بودن

سلف. پيشينيان



[ صفحه 189]



سنّت. سيرت، طريقه، عادت، گفتار و كردار معصومين عليهم السلام

ش

شمامه. عطردان، گلوله اي به شكل گوي. مركّب از خوشبوها كه در دست گيرند و بويند.

شوخ. چرك، ريم، گستاخ، فضول

شهوت. ميل، خواهش نفس، ميلي كه شدّتش از حدّ معمولي تجاوز كرده، اميال ديگر را تحت الشعاع قرار دهد و تمام توجّه شخص را منحصراً به موضوع خود جلب نمايد.

شهود. ديدن، مشاهده كردن، در اصطلاح رؤيت حق به وسيله ي حق

ص

صائم الدهر. كسي كه هميشه روزه دارد.

صبوحي. در اصطلاحات عارفانه شراب خوردن به وقت صبح

صعب. دشوار، سخت، گران

ط

طاير. پروازكننده، پرنده.

طپانچه. سيلي، مصيبت، لطمه

طرّار. كيسه بُر، دزد، سارق.

طراز. شهري است در سر حد چين كه به حُسن خيزي شهرت داشت.



[ صفحه 190]



طريقت. مسلك، سيرت، تزكيه ي باطن، روشي كه سالكان را به خدا رساند.

طوع. فرمانبر بودن، اطاعت كردن.

ع

عديم النظير. بي نظير، بي همتا

عذر نيوش. شنونده پوزش

عفاك الله.خداوند تو را ببخشايد!

عَلَم. نقش و نگار.

عنان برتابيدن. برگشتن، اعراض كردن

عُنف. درشتي، شدّت، سخت دلي، قساوت.

عوان. ميانه سال، و نيز به معني پاسبان.

عون. ياري كردن، مساعدت.

عين مراقبت. ديده ي مواظبت دوختن بر اعمال و افعال نفس

غ

غرنبيدن. آواز در گلو پيچيدن، فرياد و غوغاي مهيب كردن.

غزا. جنگ

غمّاز. بسيار سخن چين، اشاره كننده به چشم و ابرو، جنباننده.



[ صفحه 191]



ف

فاقه. نيازمندي، فقر

فتور. آرام شدن پس از تندي، سستي، ضعف.

فرايض. نمازهاي واجب

فصل. نوع، قسم.

فوطه. دستار، رومال

ق

قَعده. آنچه بر روي آن نشينند از قبيل زين و غيره.

قلاورز. مقدمه لشكر، راهبر، دليل راه.

قليه. نوعي خوارك از گوشت كه در تابه يا ديگ بريان كنند.

قماش. اسباب و اثاثه و امتعه و رخت خانه، ناچيز و فرومايه.

قيسي. يكي از انواع زردآلو كه بسيار شيرين و مطبوع است.

ك

كالبد. قالب هر چيز

كاليو. ابله، كر، گيج گونه.

كباير. گناهان بزرگ.

كَدّ. مشقت در طلب چيزي، كوشش.

كفّارت. پوشاننده.

كلاته. خانه محقّر.



[ صفحه 192]



ل

لَدُنّي. فطري، جبلّي، دانشي كه شخص بدون رنج تعلّم و به الهام الهي دريابد.

لغو. بيهوده گفتن، چيزي كه آدمي را از ذكر و ياد خدا غافل سازد.

لمحه. يك بار اندك ديدن چيزي را، نگرش دزدكي، درخشيدن (برق)

م

متمسّك. چنگ در زننده، گيرنده.

متواري. پنهان شونده، پوشيده.

مَجاز. غير واقعي

مَخْرَقَه. شرمندگي، تيرگي، دروغ

مُخنّث. دو تا و خم كرده شده، مردي كه حركات و رفتارش شبيه زنان است.

مرائي. رياكار، متظاهر.

مرسل. فرستاده شده، مبلّغ يك دين يا مذهب.

مُنزَل. فرود آمده.

مُسبّح. تمام موجودات تسبيح كننده ي خداوند.

مُستِه. غم، اندوه

مُسجّع. سخن داراي قافيه.

مشغله. كار، كسب، پيشه.

مُشك. مادّه اي است معطّر مأخوذ از كيسه اي در زير شكم آهوي نر خُتَن.



[ صفحه 193]



مُصحَف. مجموعه اوراقي كه در يك جلد جاي دهند.

مظان. جاي گمان بردن، جاي احتمال

معاوده. بازگشتن، عود كردن.

مع تقريره. در تكلّم، در سخن گفتن بليغ و فصيح.

معلّق. علاقه مند.

مقتصد. ميانه رو. اين جا يعني كسي كه از نظر توجه به خدا در حد وسط مي باشد.

مقصور. كوتاه شدن، مختصر شدن.

موجز. سخن و جز آن كه كوتاه و مختصر باشد.

مولّع. حريص، آزمند.

ن

ناز. تفاخر، رفاه، شادكامي.

نبيد. آب افشرده كه از حبوب و جز آن گيرند.

نبيل. هوشيار، تيز خاطر، صاحب فضل

نُبي. قرآن.

نفاست. مرغوب بودن، گرانمايگي

نفور. رميدن، دور شدن.

نقمت. عتاب، پاداش، عقوبت، انتقام.

نَمَط. روش، طريقه.

نوافل. نمازهاي مستحب.



[ صفحه 194]



هـ

هليدن. گذاشتن، واگذاشتن، رها كردن

هيبت. ترسي كه از عظمت و بزرگي شخصي فراهم آيد.

هيجا. جنگ، هياهوي نبرد، بانگ و فرياد روز جنگ.

هم كفوي. همانندي، همتايي.


بازگشت