فيه ما فيه


«مولوي در ششم ربيع الاوّل سال 604 در بلخ به دنيا آمد. در روزگار كودكيِ جلال الدين محمّد، خانواده اش به عزم زيارت خانه خدا، به سوي سرزمين هاي غربي اسلام رهسپار شدند. سرزمين هايي كه همه رنگ و بوي هم را داشتند. همه جا به رنگ خدا (صبغة الله) مزيّن بود، و در آنها يك صداي وحدت آفرين طنين افكن بود: «بانگ اذان» كه گوش جانِ هر مسلماني را نوازش مي داد.

نيشابور سر راه بود، و «بهاءالدين ولد» به همراه فرزند خردسال، به ديدار عارفي فريد «شيخ عطّار» شتافت. عطار نسخه اي از اسرارنامه خود را به جلال الدين محمد پيشكش كرد، و درباره او به پدر سفارش نمود كه: اين فرزند را گرامي دار، زود باشد كه از نفس گرم، آتش در سوختگان عالم زند.» [1] .

«مولانا از بيست و چهارسالگي در «قونيه» بر مسند پدر نشست، و با مساعدت «سيد برهان الدّين محقّق ترمذي» يكي از مريدان پدر، به



[ صفحه 166]



سير و سلوك در عالم تصوّف پرداخت. در سال 642 ناگاه خورشيدِ «شمس الدين محمد بن علي بن ملكداد تبريزي» بر جان او تافت، و مولاناي سجاده نشين با وقار را، خرابات نشين بي سر و دستاري كرد.» [2] .

«عشق به شمس و دوران فراق او، مولانا را به سرودن «مثنوي» واداشت، كه خود كتاب انسان جدا شده از خويش، و رانده شده از بهشت، و در هر حال جويا و پرساي دوران وصل و ديدار بود. اما گذشته از ديوان كبير و مثنوي عظيم، آثار نثري كه از مولوي باقيمانده است، عبارتند از: «فيه مافيه» و «مكتوبات» و «مجالس سبعه» كه هر كدام از شور و شوق و جذبه و حال، مالامال است» [3] .

«كتاب فيه مافيه، حاصل چند مجلس مولانا با معين الدّين پروانه است كه فرزند مولوي، سلطان ولد، آنها را گرد آورد. كلام مولوي در نثر، ساده و دور از هر گونه آرايش و پيرايش است. ولي او در عين سادگي، چنان به مهارت سخن پرداخته است كه بي ترديد بايد او را در رديف اول فصحاي زبان آور فارسي قرار داد.» [4] .

زبان حال مولوي در آثار منثور خود، خاصّه در فيه مافيه چنين است، «آدمي گاه مانند خورشيد است. گاهي مانند اقيانوس پر از مرواريد، كه در درون خود شكوه آسمان را حمل مي كند، اما به ظاهر مانند خاك، پست است. مولوي در تصويري كه در زمان هاي بعد از او بسياري از اديبان پارسي گوي آن را به كار بردند، مي گويد: آدمي عظيم چيز است. در وي همه چيز مكتوب است. حُجُب و ظلمات نمي گذارد كه او آن علم را در خود بخواند. حُجُب و ظلمات، اين مشغولي هاي گوناگون است، و تدبيرهاي



[ صفحه 167]



گوناگون دنيا، و آرزوهاي گوناگون» [5] .

«آدمي، معمولاً آن مرتبه ي عالي را كه خداوند بدو عطا كرد، فراموش مي كند، خويشتن را نمي شناسد و ارزان مي فروشد. چرا آدمي از مرتبه عالي خود چنين غافل است؟ اگر آدمي تنها به خاطر آورد كه خداوند او را به نيكوترين صورت آفريد [6] ، و حتي بنابر حديث مشهور؛ خداوند، آدم را بر صورت خود خلق كرد [7] ، و از روح خويش در او دميد [8] ، اسطرلاب صفات متعالي خداوند مي شود؛ و بسان آب كه ماه را در خود باز مي تاباند، صفات الهي را منعكس مي سازد. صفحه اين اسطرلاب، دائماً از عظمت الهي خبر مي دهد، به شرط آن كه آدمي بداند كه چگونه مقام خود را بخواند، و تفسير كند. لذا آدم را به صورت ظاهري او مي توان عالم اصغر، و به معناي باطني او عالم اكبر ناميد. [9] [10] .

«مولوي مي گويد: وجود آدمي كه «وَلَقَدْ كَرَّمنا بَني آدَمْ» اسطرلاب حق است، چون او را حق تعالي به خود عالم و دانا و آشنا كرده باشد، از اسطرلاب وجود خود، تجلّي حق را و جمال بي چون را دم بدم و لمحه به لمحه مي بيند. و هرگز از آن جمال، اين آيينه خالي نباشد.» [11] .

«بنابراين، خداوند در آفرينش خود، آدمي را عالي ترين تجلي صفات خويش دانسته است، و از آن جا كه هدف نهايي از اين آفرينش، تكامل انسان است؛ همه چيز به شوقِ آدميّت به سوي او حركت مي كند. در اين مسير، فيض حق، جد و جهد آدمي را براي رسيدن به بهشتِ الهي نيرو مي بخشد. هر اندازه كه آدمي براي رسيدن به هدف عاليِ خود در اجراي دستورهاي خداوند بكوشد، و بيشتر جدّ و جهد كند، خداوند بيشتر از او حمايت



[ صفحه 168]



خواهد كرد. از اين رو مولوي به حديث قرب نوافل استناد مي كند كه در آن خداوند وعده مي دهد: آن گاه كه بنده من با انجام عبادات نافله خود را به من نزديك تر سازد، من خود را بدو نزديك تر مي سازم. اگر او يك وجب پيش آيد، من يك ذراع پيش مي آيم. آن گاه كه او به قدم آيد، من دوان مي آيم. و دستش مي شوم كه بدان وسيله او مي گيرد، چشمي مي شوم كه بدان وسيله او مي بيند، و گوشي مي شوم كه بدان وسيله او مي شنود.» [12] .

«در هر حال تنها از راه وابستگي با خداوند است كه آن مرتبه عالي آدمي، بار ديگر آشكار و مشهود مي شود. آدمي تا آن زمان كه نور خود را از خداوند مي گيرد، مسجود ملايك باقي مي ماند [13] .

تنها در كف حق است كه آدمي به عصاي موسي، يا به افسون حيات بخش مسيحا مانند مي شود. [14] چنان كه مولوي در مكتوبات، با اشاره به قالب نماز و جان نماز، اين معني را مي رساند كه نمازگزار آن است كه در ذات حق فنا يافته، و در نور حق مستهلك گرديده باشد» [15] «او مي گويد: صورت نماز را فقيه بيان مي كند. اوّلش تكبير، آخرش سلام، و جان نماز را فقير بيان مي كند. شرط جان نماز چهل سال به مجاهده جهاد اكبر ديده و دل خون كردن، و از هفتصد حجاب ظلماني بيرون رفتن، و از حيات و هستي حق زنده شدن است.» [16]

«اما مسأله اساسي آن است كه تنها معدودي از افراد بشر براي پا بر جا ساختن مجدد مقام عالي سابق خود مي كوشند، و در واقع جستن چنين انساني تقريباً دشوار است. انساني كه براي او مي توان حديث هر كه خود را بشناسد، خداي خود را مي شناسد؛ را به كار برد.» [17] «اين معنا، جنبه ديگري از تجربه عارفانه را نشان مي دهد. كما اين كه مولوي در داستان اياز تعريف



[ صفحه 169]



مي كند، اياز هر صبح به لباس هاي مندرس خويش مي نگريست، و در آن تعمق مي كرد تا به ياد آورد كه در اصل چه بيچاره و بينوا بوده، و هر آنچه را كه خداوندگارش از مهر و سخاي بي انتهاي خويش بدو بخشيده است، بشناسد. هم حديث و هم داستان، در واقع بيانگر فقر مطلق در برابر غناي ابدي است.» [18] .

اكنون، برخي از گفتارهاي فيه مافيه را باز مي خوانيم، كه در نخستين آن مولوي اشاره دارد به نهايت نماز كه ديدار حق است. آن گونه كه پيامبر وقتي در حضور الهي ايستاد آن را آزمود. در حالي كه حتي ملك وحي، ناگزير بود بيرون از اين خلوتِ راز خالق و مخلوق بماند، و اذن حضور نيابد.

«سؤال كرد كه از نماز نزديك تر به حق راهي هست؟ فرمود: هم نماز. اما نماز اين صورت تنها نيست، اين قالب نمازست. زيرا كه اين نماز را اوّليست و آخريست، و هر چيز را كه اوّلي و آخري باشد آن قالب باشد. زيرا تكبير، اول نمازست و سلام، آخر نمازست، و همچنين شهادت آن نيست كه بر زبان مي گويند تنها، زيرا كه آن را نيز اوليست و آخري و هر چيز كه در حرف و صوت درآيد و او را اول و آخر باشد آن صورت و قالب باشد. جان آن بي چون باشد و بي نهايت باشد و او را اول و آخر نبود. آخر اين نماز را انبيا پيدا كرده اند. اكنون اين نبي كه نماز را پيدا كرده است چنين مي گويد كه: «لِي مَعَ اللهِ وَقتٌ لايَسَعُنِي فيه نَبيٌ مُرْسَلٌ و لامَلكٌ مُقَرَّب» پس دانستيم كه جان نماز اين صورت تنها نيست، بلكه استغراقيست و بيهوشيست كه اين همه صورت ها برون مي ماند و آن جا نمي گنجد. جبرئيل نيز كه معني محض است هم نمي گنجد.» [19] .



[ صفحه 170]



---

«حكايت است كه روزي اصحاب او را مستغرق يافتند. وقت نماز رسيد. بعضي مريدان آواز دادند مولانا را كه وقت نمازست. مولانا هيچ نگفت و ايشان را التفات نكرد. ايشان برخاستند و به نماز مشغول شدند. دو مريد موافقت شيخ كردند و به نماز نَاِستادند. يكي از آن مريدان كه در نماز بود خواجگي نام به چشم سرّ بوي عيان بنمودند كه جمله اصحاب كه در نماز بودند با امام پشتشان به قبله بود، و آن دو مريد را كه موافقت شيخ كرده بودند رويشان به قبله بود. زيرا كه شيخ چون از ما و من بگذشت و اويي او فنا شد و نماند، در نور حق مستهلك شد، كه «مُوتُوا قَبْلَ اَنْ تَمُوْتُوا»» [20] .

---

«مي گفت: اصل همت است. سخن فرع است. دانه قيسي را اگر مغزش را تنها در زمين بكاري چيزي نرويد، چون با پوست به هم بكاري برويد. پس دانستم كه صورت نيز در كارست، نماز نيز در باطن است. «لاصَلوةَ الّا بِحُضُورِ القَلْب» اما لازم است كه به صورت آري و ركوع و سجود كني، به ظاهر، آن گه بهره مند شوي و به مقصود رسي.»هُم عَلي صَلاتِهِمْ دائِمونَ» اين نمازِ روحست. نمازِ صورت، موقت است. آن دايم نباشد، زيرا روح عالم درياست، آن را نهايت نيست. جسم ساحل و خشكيست و محدود باشد و مقدّر. پس «صلوة دايم» جز روح را نباشد.» [21] .

«سؤال كرد كه: از نماز فاضل تر چه باشد؟ يك جواب آنك گفتيم: جان نماز به از نماز مع تقريره. جواب دوم كه ايمان به از نمازست، زيرا نمازِ پنج وقت



[ صفحه 171]



فريضه است و ايمان پيوسته، و نماز به عذري ساقط شود و رخصت تأخير باشد. و تفضيلي ديگرست ايمان را بر نماز كه ايمان به هيچ عذري ساقط نشود و رخصت تأخير نباشد، و ايمان بي نماز منفعت كند و نمازِ بي ايمان منفعت نكند، همچون نماز منافقان و نماز در هر ديني نوع ديگرست و ايمان به هيچ ديني تبدّل نگيرد. و فرق هاي ديگر هست، به قدر جذب مستمع ظاهر شود. مستمع همچون آردست پيش خمير كننده، و كلام همچون آبست در آرد آن قدر آب ريزد كه صلاح اوست.» [22] .

---

«در زمان مصطفي (ص) كافري را غلامي بود مسلمانِ صاحب گوهر. سحري خداوند گارش فرمود كه: طاس ها برگير كه به حمّام رويم. در راه مصطفي (ص) در مسجد با صحابه نماز مي كرد. غلام گفت: اي خواجه، لله تعالي اين طاس را لحظه اي برگير تا دوگانه بگزارم، بعد از آن به خدمت روم. چون در مسجد رفت، نماز كرد. مصطفي (ص) بيرون آمد و صحابه هم بيرون آمدند. غلام تنها در مسجد ماند. خواجه اش تا بچاشتي منتظر و بانگ مي زد كه: اي غلام بيرون آي. گفت: مرا نمي هلند. چون كار از حدّ گذشت، خواجه سر در مسجد كرد تا ببيند كه كيست كه نمي هلد. جز كفشي و سايه كسي نديد و كسي نمي جنبيد. گفت: آخر كيست كه تو را نمي هلد كه بيرون آيي؟ گفت: آن كس كه تو را نمي گذارد كه اندرون آيي.» [23] .

---

«مؤمن آن است كه بداند در پس اين ديوار كسي است كه يك به يك بر



[ صفحه 172]



احوال ما مطلّع است، و مي بيند، اگر چه ما او را نمي بينيم و اين او را يقين شد. اين نماز آخر براي آن نيست كه همه روز قيام و ركوع و سجود كني؛ الا غرض از اين آن است كه مي بايد آن حالتي كه در نماز ظاهر مي شود، مدام با تو باشد. اگر در خواب باشي و اگر بيدار باشي، و اگر بنويسي و اگر بخواني؛ در جميع احوال خالي نباشي از ياد حقّ تا «هُمْ عَلي صَلاتِهِمْ دائِمُونَ» [24] .

---

«[در نماز] بعضي باشد كه سلام دهند و از سلام ايشان بوي دود آيد. و بعضي باشند كه سلام دهند و از سلام ايشان بوي مُشك آيد. اين، كسي دريابد كه او را مشامي باشد.» [25] .

«حق تعالي فرمود: «اَلسَلامٌ عَليكَ اَيُهَا النَّبي» يعني كه سلام بر تو و هر كه جنس توست. و اگر غرض حق تعالي اين نبودي، مصطفي مخالفت نكردي و نفرمودي كه: «عَلَينا«و يا «عَلي عِبادِاللهِ الصّالِحينْ» زيرا كه چون سلام مخصوص بودي برو، او اضافت به بندگان صالح نكردي. يعني آن سلام كه تو بر من دادي، بر من و بندگان صالح كه جنس من اند.

چنانك مصطفي فرمود در وقت وضو كه: نماز درست نيست الا به اين وضو مقصود آن نباشد معيّن، و الا بايستي كه نماز هيچ كس درست نبودي. چون شرط صحّت صلاة وضوي مصطفي بودي بس. الّا غرض آن است كه هر كه جنس اين وضو نكند نمازش درست نباشد.» [26] .

---

«نماز، در هر حال بر سيرت آدمي اثر مي گذارد، چنان كه مولوي به تمثيل در فيه مافيه بيان مي كند كه حتي اگر آدمي با به جاي آوردنِ نماز و ياد حق،



[ صفحه 173]



نتواند به ذات او برسد، مع هذا چنان است كه مثلاً در حُقه، مشك باشد و سرش تنگ است. دست در وي مي كني، مشك بيرون نمي تواني آوردن. الا مع هذا دست معطّر مي شود، و مشام خوش مي گردد. پس ياد حقّ همچنين است. اگر چه به ذاتش نرسي، الا يادش جلّ جلالُه اثرها كند در تو؛ و فايده هاي عظيم از ذكر او حاصل شود.» [27] .



[ صفحه 182]




پاورقي

[1] حكمت عاميانه در كلام مولانا. حسينعلي بيهقي. ص 5.

[2] همان، ص 6.

[3] همان. ص 7.

[4] تاريخ ادبيات در ايران و در قلمرو زبان فارسي. ذبيح الله صفا. ص 470.

[5] شكوه شمس. آن ماري شيمل. ص 352.

[6] قَدخَلَقْنا الاِنسانَ في اَحْسَنِ تَقويم. (تين / 4).

[7] اِنَّ اللهَ خَلَقَ آدَمَ عَلي صُورَتِه.

[8] فَاِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فيه مِنْ روحي فَقَعُوا لَهُ ساجِدينَ. (سوره ص / 72).

[9] پس به صورت عالم اصغر تويي

پس به معني عالم اكبر تويي.

[10] همان. ص 355.

[11] همان. ص 368.

[12] همان. ص 367.

[13] آدمي چون نور گيرد از خدا

هست مسجود ملايك ز اجتبا.

[14] در كف حق بهر داد و بهر زين

قلب مؤمن هست بين اصبعين.

[15] همان. ص 354.

[16] همان. ص 508.

[17] همان. ص 354.

[18] همان. ص 507.

[19] فيه مافيه. به تصحيح بديع الزمان فروزانفر. ص 11.

[20] همان. ص 12.

[21] همان. ص 143.

[22] همان. ص 144.

[23] همان. ص 113.

[24] همان. ص 174.

[25] همان. ص 188.

[26] همان. ص 187.

[27] شكوه شمس. آن ماري شيمل. ص 494.


بازگشت