تذكرة الاولياء


«چون از قرآن و احاديث گذشتي هيچ سخن بالاي سخن مشايخ طريقت نيست ـ رحمةالله عليهم ـ كه سخن ايشان نتيجه كار و حالست نه ثمره ي حفظ و قالست، و از عيانست نه از بيانست، و از اسرار است نه از تكرار است، و از علم لدُّني است نه از علم كسبي، و از جوشيدنست نه از كوشيدنست، كه ايشان ورثه ي انبيا اند ـ صلوات الله عليهم اجمعين ـ» [1] .

اين گفتار، آغاز كتاب «تذكرةالاولياء» نوشته عطار نيشابوري (ابي حامد محمد بن ابي بكر ابراهيم مشهور به فريدالدين) است. او به تفصيل از انگيزه هاي خود در تدوين چنين تذكره اي سخن رانده است. از جمله ي آنها، اشاره هايي است كه مي گويد:

«ديگر باعث آن بود كه شيخ ابوعلي دقاق را گفتند كه: در سخن مردان شنيدن هيچ فايده هست چون بدان كار نمي توانيم كرد؟ گفت: بلي. در وي دو فايده هست: يكي آن كه اگر مرد طالب بود، قوي همّت گردد و طلبش



[ صفحه 148]



زياده كند، دوم آن كه اگر كسي در خود دماغي دارد آن دماغ را فرو شكند و دعوي از سر او بيرون كند و نيك او بد نمايد. كه شيخ ـ رحمةالله عليه ـ گفت: خلق را به ترازوي خود وزن مكن، امّا به ترازوي مردان خود را بسنج، تا بداني فضل ايشان و افلاس خود.» [2] .

«ديگر باعث آن بود كه جُنيد را گفتند: مريد را چه فايده بود درين حكايات و روايات؟ گفت: سخن ايشان لشكريست از لشكرهاي خداي تعالي كه بدان مريد را اگر دل شكسته بود، قوي گردد و از آن لشكر مدد يابد. و حجّت اين سخن آنست كه حق تعالي مي فرمايد: «وَ كُلّاً نَقُصُّ عَلَيْكَ مِن اَنباءِ الرُّسُلِ ما نثَبِّتُ بِهِ فُؤادَكَ.» ما اي محمد، قصّه گذشتگان با تو مي گوئيم تا دل تو بدان آرام گيرد، و قوي گردد.» [3] .

مرحوم «محمّد قزويني» نيز در مقدمه ي نگاشته شده بر تذكرة الاولياء مواردي را در باب اهميّت آن بر شمرده است، كه خود به نوعي مؤيّد انگيزه هاي شيخ است؛ و پاره اي از آن اشاره ها را در اين جا نقل مي كنيم.

«اهميت و قدر اين كتاب از چند راه معلوم مي شود. يكي از حيث قدمت نگارش متن با وجود قلّت نثر در زبان فارسي قديم عموماً و در آن اعصار خصوصاً، و اگر بخواهيم كتبي كه در زبان فارسي در حدود قرن پنجم و ششم هجري نوشته شده است را بشماريم، شايد براي رساندن آن ها به اعداد دهگانه بايد مقداري فكر كنيم. پس در اين صورت كتابي كه از آن عصر به دست بيايد و به اين درجه شيرين و ساده نوشته شده باشد، خيلي قدر خواهد داشت. و ديگر از حيث انشاء و اسلوب عبارت آن. در انشاء اين كتاب دو صفت نيك ظاهر است: يكي سادگي و يكي شيريني، كه در اين دو



[ صفحه 149]



صفت به كمال و بالاترين درجه است. و در عبارت اين كتاب، بعضي استعمالات غريب و مخصوص يافت مي شود كه مخصوص به شعر است، و نظيرش يا هيچ ديده نشده و يا اقلاً در عبارات نثر به نظر نرسيده. [4] .

و ديگر از حيث بيان مقامات عارفين و مكارم اخلاق مشايخ طريقت و سيره ي اولياء و صالحين و سخنان حكمت آميز و نصايح و مواعظ، بسيار سودمند است، و از اين حيثيّات اين كتاب اهميّتي بسيار عظيم و تأثيري بسيار قوي دارد. بلكه مي توان گفت در اين باب عديم النّظير است.» [5] .

«اگر چه اين كتاب از نظر ضبط وقايع تاريخي و صحّت پاره اي از مطالب خالي از مسامحه نيست، ليكن پر واضح است كه اصلاً نظر مصنّف آن به مسائل تاريخي و دقّت در ضبط وقايع به طور صحّت نبوده، مقصود عمده نصيحت و موعظه و تمثيل و تهذيب اخلاق بوده است. و اين امور توقّف به صحّت تاريخ ندارد، بلكه با مغلوط و مخلوط بودن آن هم غرض به انجام مي رسد.» [6] .

شيخ عطّار در تذكرةالاولياء به گونه اي در خصوص حالات عرفاني قلم را به گردش واداشته است كه گلچين كردن صفاتي از اين درياي معرفت دشوار است. لذا به قول او تأسي مي كنيم كه در آغاز كتاب مي گويد: «... و سخن بسيار بود، اگر همه را جمع مي كردم دراز مي شد، التقاطي كردم از براي خويش و از براي دوستان، و اگر تو نيز از اين بُردَه اي از براي تو»

ذكر اويس قرني

«و ربيع خثيم گويد: برفتم تا اويس را ببينم. در نماز بامداد بود. چون فارغ



[ صفحه 150]



شد گفتم صبر كنم تا از تسبيح باز پردازد. درنگي كردم همچنان از جاي برنخاست تا نماز پيشين بگذارد و نماز ديگر بكرد. حاصل، سه شبانه روز از نماز نپرداخت و هيچ نخورد و هيچ نخفت. شب چهارم او را گوش مي داشتم، خواب در چشمش آمد در حال با حق به مناجات آمد، گفت: خداوندا به تو پناه مي گيريم از چشم بسيار خواب و از شكم بسيار خوار. گفتم اين مرا بسنده است. او را تشويش ندادم و باز گرديدم.» [7] .

«اويس را مي آرند كه در همه عمر خويش هرگز شب نخفت. يك شب گفتي: «هذِهِ لَيلَةُ الْقِيَامِ»، و ديگر شب گفتي: «هذِهِ لَيْلَةُ الرُّكُوعِ» و ديگر شب گفتي: «هذِهِ لَيلَةُ السُّجُودِ.» يك شب به قيامي به سر بردي و يك شب به ركوعي و ديگر شب به سجودي. گفتند: يا اويس چون طاقت مي داري شبي بدين درازي بر يك حال؟ گفت: ما خود هنوز يك بار «سبحان ربي الاعلي» نگفته باشيم در سجود كه روز آيد. خود سه بار تسبيح گفتن سنّت است. اين از آن مي كنم كه مي خواهم كه مثل عبادت آسمانيان كنم.» [8] .

«از وي پرسيدند كه خشوع در نماز چيست؟ گفت: آن كه اگر نيزه بر پهلوش زنند در نماز خبرش نبود. گفتند: چوني؟ گفت: چگونه باشد كسي كه بامداد برخيزد و نداند كه شبانگاه خواهد زيست يا نه. گفتند: كار چگونه است؟ گفت: آه از بي زادي و درازي راه» [9] .

«وقت نماز اول بيرون شدي و پس از نماز خفتن باز آمدي و به هر محلّتي كه فرو شدي كودكان وي را سنگ زدندي. گفتي: ساق هاي من باريكست، خردتر برداريد تا پاي من شكسته و خون آلوده نشود تا از نماز بازنمانم. كه مرا غم نماز است، نه غم پاي.» [10] .



[ صفحه 151]



ذكر حبيب عجمي

«و در وقتي نماز شام حسن [بصري] صومعه ي او بگذشت، و قامت نماز شام گفته بود و در نماز ايستاده، حسن درآمد، حبيب «الحمد» را «الهمد» مي خواند. گفت نماز در پي او درست نيست. بدو اقتدا نكرد و خود بانگ نماز بگذارد. چون شب درآمد بخفت، حق تعالي را به خواب ديد. گفت: اي بارخداي رضاي تو در چه چيزيست؟ گفت: يا حسن رضاي من دريافته بودي قدرش ندانستي. گفت: بارخدايا آن چه بود؟ گفت: اگر تو نماز كردي از پس حبيب، رضاي ما دريافته بودي و اين نماز بهتر از جمله نماز عمر تو خواست بود؛ اما تو را سقم عبارت از صحّت نيّت بازداشت. بسي تفاوت است از زبان راست كردن تادل.» [11] .

«نقلست كه احمد حنبل و شافعي رضي الله عنما نشسته بودند. حبيب از گوشه درآمد. احمد گفت: من او را سؤالي خواهم كرد. شافعي گفت: ايشان را سؤال نشايد كرد كه ايشان قومي عجب باشند. احمد گفت: چاره نيست. چون حبيب فراز رسيد، احمد گفت: چه گويي در حقّ كسي كه از اين پنج نماز يكي از وي فوت شود، نمي داند كدامست كه بايد كرد؟ حبيب گفت: اين دل كسي بود كه از خداوند غافل باشد. او را ادب بايد كرد و هر پنج نماز را قضا بايد كرد. احمد در جواب او متحيّر بماند. شافعي گفت: نگفتم ايشان را سؤال نتوان كرد.» [12] .

ذكر رابعه عدويّه

«نقل است كه حسن گفت: نماز ديگر [13] پيش رابعه بودم، چيزي



[ صفحه 152]



خواست پختن. گوشت در ديگ كرده بود. چون در سخن آمديم، گفت: اين سخن گفتن، خوشتر از ديگ پختن. ديگ را همچنان بگذاشت تا نماز شام بگذارديم. نان خشك بياورد و كوزه اي آب، تا روزه گشاديم، و بر سر ديگ رفت تا برگيرد. ديگ مي جوشيد به قدرت حق تعالي. پس در كاسه كرد و بياورد و ما از آن گوشت بخورديم، كه طعامي بود كه هرگز به ذوق آن نخورده بوديم. رابعه گفت: به نماز برخاسته را، چنين طعام سازند.» [14] .

«گفت: نزديك رابعه شدم، در محراب شد و تا روز نماز مي كرد، و من در گوشه ديگر نماز مي كردم تا وقت سحر، پس گفتم به چه شكر كنيم آن را كه ما را توفيق داد تا همه شب وي را نماز كرديم. گفت: بدان كه فردا روزه داريم.» [15] .

«و در مناجات يك شب مي گفت: ياربّ دلم حاضر كن يا نماز بي دل قبول كن.» [16] .

ذكر ذوالنّون مصري

«نقلست كه [ذوالنون] هرگاه در نماز خواست ايستاد گفتي: بار خدايا، به كدام قدم آيم به درگاه تو و به كدام ديده نگرم به قبله تو و به كدام زبان گويم راز تو و به كدام لغت گويم نام تو. از بي سرمايگي سرمايه ساختم و به درگاه آمدم كه چون كار به ضرورت رسيد حيا را برگرفتم.

چون اين بگفتي، تكبير پيوستي.» [17] .

ذكر بايزيد بسطامي

«نقلست كه او را نشان دادند كه فلان جاي پيرِ بزرگيست. از دور جايي به



[ صفحه 153]



ديدن او شد. چون نزديك او رسيد آن پير را ديد كه آب دهان سوي قبله انداخت. در حال شيخ بازگشت. گفت: اگر او را در طريقت قدري بودي خلاف شريعت برو نرفتي.» [18] .

«نقلست كه از خانه او تا مسجد چهل گام بود، هرگز در راه خيو نينداختي حرمت مسجد را.» [19] .

«نقلست كه گفت: شبي در صحرايي بودم سر در خرقه كشيده، مگر خوابي درآمد. ناگاه حالتي پديد شد كه از آن غسل بايد كرد يعني احتلام، و شب به غايت سرد بود، چون بيدار شدم نفسم كاهلي مي كرد كه به آب سرد غسل كند. مي گفت: صبر كن تا آفتاب برآيد، آن گاه اين معامله فراپيش گير. چون كاهلي نفس بديدم و دانستم كه نماز به قضا خواهد انداخت، برخاستم و همچنان باز آن خرقه يخ فرو شكستم و غسل كردم و همچنان در ميان آن خرفه مي بودم تا وقتي كه بيفتادم و بيهوش شدم. چون به هوش بازآمدم ناگه خرقه خشك شده بود.» [20] .

«نقلست كه شيخ در پس امامي نماز مي كرد. پس امام گفت: يا شيخ تو كسبي نمي كني و چيزي از كسي نمي خواهي. از كجا خوري؟ شيخ گفت: صبر كن تا نماز قضا كنم. گفت: چرا؟ گفت: نماز از پس كسي كه روزي دهنده را نداند روا نبود كه گزارند.» [21] .

«و يك بار يكي در مسجدي ديد كه نماز مي كرد. گفت: اگر پنداري كه اين نماز سبب رسيدن است، به خداي تعالي غلط مي كني، كه همه پنداشت است نه مواصلت. اگر نماز نكني كافرباشي و اگر ذره اي به چشم اعتماد به وي نگري مشرك باشي.» [22] .



[ صفحه 154]



«و گفت: از نماز جز ايستادگي تن نديدم و از روزه جز گرسنگي نديدم. آنچه مراست از فضل اوست نه فعل من.» [23] .

«يكي گفت: چرا شب نماز نمي كني؟ گفت: مرا فراغت نماز نيست، من گرد ملكوت مي گردم و هر كجا افتاده اي است دست او مي گيرم. يعني كار در اندرون خود مي كنم.» [24] .

«گفتند: در مجاهده ها چون بودي؟ گفت: شانزده سال در محراب بودم و خود را چون زن حايض ديدم.» [25] .

ذكر عبدالله مبارك

«ابتدا توبه ي او آن بود كه بر كنيزكي فتنه شد، چنان كه قرار نداشت. شبي در زمستان در زير ديوار خانه معشوق تا بامداد بايستاد به انتظار او. همه شب برف مي باريد، چون بانگ نماز گفتند، پنداشت كه بانگ خفتن است. چون روز شد، دانست كه همه شب مستغرق حال معشوق بوده است. با خود گفت: شرمت باد اي پسر مبارك، كه شبي چنين مبارك تا روز به جهت هواي خود بر پاي بودي و اگر امام در نماز سورتي درازتر خواند ديوانه گردي، در حال دردي به دلِ او فرود آمد و توبه كرد.» [26] .

«نقلست كه يك بار به غزا رفته بود، با كافري جنگ مي كرد. وقت نماز درآمد از كافر مهلت خواست و نماز كرد. چون وقت نماز كافر درآمد، مهلت خواست تا نماز كند. چون رو به بُت آورد. عبدالله گفت اين ساعت بر وي ظفر يافتم. با تيغ كشيده به سر او رفت تا او را بكشد، آوازي شنيد كه: «يا عبدالله اَوْفوُابالْعَهدِ اِنَّ العَهدَ كانَ مَسئُولاً» از وفاي عهد خواهند پرسيد.



[ صفحه 155]



عبدالله بگريست، كافر سر برداشت. عبدالله را ديد با تيغي كشيده و گريان. گفت: تو را چه افتاد؟ عبدالله حال بگفت كه از براي تو با من عتابي چنين رفت. كافر نعره بزد گفت: ناجوانمردي بود كه در چنين خدايْ عاصي و طاغي بود، كه با دوست از براي دشمن عتاب كند. در حال مسلمان شد و عزيزي گشت در راه دين.» [27] .

ذكر داود طائي

«نقلست كه او را ديدند كه به نماز مي دويد. گفتند: چه شتاب است؟ گفت: اين لشكر كه بر در شهر است منتظر من اند. گفتند: كدام لشكر؟ گفت: مردگان گورستان.» [28] .

«و از مادرش حال وفات او پرسيدند. گفت: همه شب نماز همي كرد. آخر شب سر به سجده نهاد و برنداشت، تا مرا دل مشغول شد. گفتم: اي پسر وقت نماز است. چون نگاه كردم، وفات يافته بود.» [29] .

ذكر حاتم اصّم

«و يكي از مشايخ حاتم پرسيد: كه نماز چگونه كني؟ گفت: چون وقت درآيد، وضوء ظاهر كنم و وضوء باطن كنم. گفت ظاهر را به آب پاك كنم و باطن را به توبه. آن گاه به مسجد درآيم، و مسجد حرام را مشاهده كنم و مقام ابراهيم را در ميان دو ابرو خود بنهم و بهشت را برِ راست خود و دوزخ برِ چپ خود، و صراط زير قدم خود دارم، و ملك الموت را پس پشت خود انگارم و دل را به خداي سپارم؛ آنگاه تكبير بگويم با تعظيم و قيامي به



[ صفحه 156]



حرمت، و قرائتي با هيبت، و سجودي با تضرّع، و ركوعي با تواضع، و جلوسي به حلم، و سلامي به شكر بگويم. نماز من اين چنين بود.» [30] .

ذكر سهل بن عبدالله التستري

«و گفت: صادق آن بود كه خداي تعالي فرشته اي بر وي گمارد، كه چون وقت نماز درآيد، بنده برگمارد تا نماز كند. و اگر خفته شد، بيدار كند.» [31] .

«گفتند: مشاهده چيست؟ گفت: عبوديّت. گفتند: عاصيان را انس بود؟ گفت: نه، و نه هر كه انديشه معصيت كند. گفتند: به چه چيز بدان ثواب رسد؟ گفت: كه نماز شب كند، بدان كه روز جنايت نكند.» [32] .

ذكر معروف كرخي

«نقلست كه روزي معروف را مسافري رسيد در خانقاه و قبله را نمي دانست. روي به سويي ديگر كرد و نماز كرد. چون وقت نماز درآمد، اصحاب روي سوي قبله كردند، و نماز كردند. آن مسافر خجل شد. گفت: آخر مرا چرا خبر نكرديد؟ شيخ گفت: ما درويشيم و درويش را با تصوّف چه كار. آن مسافر را چندان مراعات كرد كه صفت نتوان كرد.» [33] .

ذكر احمد خضرويه

«نقلست كه دزدي در خانه او درآمد. بسياري بگشت، هيچ نيافت. خواست كه نوميد بازگردد. احمد گفت: اي برنا، دلو برگير و آب بركش از چاه و طهارت كن و به نماز مشغول شود، تا چون چيزي برسد به تو دهم تا تهي



[ صفحه 157]



دست از خانه ما بازنگردي.

بُرنا همچنين كرد. چون روز شد خواجه اي صد دينار بياورد و به شيخ داد. شيخ گفت: بگير، اين جزاي يكشنبه نماز توست. دزد را حالتي پديد آمد، لرزه بر اندام او افتاد، گريان شد و گفت: راه غلط كرده بودم. يك شب از براي خداي كار كردم، مرا چنين اكرام كرد.

توبه كرد و به خداي بازگشت و زر را قبول نكرد و از مريدان شيخ شد.» [34] .

ذكر يوسف بن الحسين

«نقلست كه در چشم يوسف بن الحسين سرخي بود ظاهر و فتوري از غايت بي خوابي. از ابراهيم خواص پرسيدند: كه عبادت او چگونه است؟ گفت: چون از نماز خفتن فارغ شود، تا روز بر پاي باشد، نه ركوع كند و نه سجود كند. پس از يوسف پرسيدند كه تا روز ايستادن چه عبادت باشد؟ گفت: نماز فريضه به آساني مي گذارم، اما مي خواهم كه نماز شب گزارم همچنين ايستاده باشم، امكان آن نبود كه تكبّر توانم كرد از عظمت او. ناگاه چيزي به من درآيد و مرا همچنان مي دارد تا وقت صبح، چون صبح برآيد فريضه گزارم.» [35] .

ذكر جنيد بغدادي

«پس به بغداد آمد و آبگينه فروشي كردي و هر روز به دكّان شدي و پرده اي فرو گذاشتي و چهارصد ركعت نماز كردي. مدّتي برآمد، دكّان رها كرد. و خانه بود در دهليزخانه سري [سقطي]. در آنجا نشست و به پاسباني



[ صفحه 158]



دل مشغول شد و سجّاده در عين مراقبت باز كشيد تا هيچ چيز دون حقّ بر خاطر او گذر نكرد. و چهل سال همچنين بنشست، چنان كه سي سال نماز خفتن بگزاردي و بر پاي بايستادي و تا صبح الله الله مي گفتي و هم بدان وضو نماز صبح بگزاردي.» [36] .

«گفت: چون چهل سال برآمد مرا گمان افتاد كه به مقصود رسيدم. در ساعت هاتفي آواز داد كه: يا جنيد گاه آن آمد كه زنّار گوشه تو به تو نمايم. چون اين بشنيدم گفتم: خداوندا گناهِ جنيد را چه؟ ندا آمد كه: گناهي بيش از اين مي خواهي كه تو هستي؟ جنيد آه كرد، و سر در كشيد و گفت: «مَن لَم يَكُن لِلوِصالِ اَهْلاً فَكُل اِحسانَه.» [37]

«و گفت: تا بدانستم كه «اِنَّ الكلامَ لَفيِ الفُؤاد» سي ساله نماز قضا كردم.» [38] .

«و گفت: بيست سال تكبير اول [39] از من فوت نشد. چنان كه اگر در نمازي مرا انديشه دنياوي درآمدي، آن نماز را قضا كردمي، و اگر بهشت و آخرت درآمدي، سجده سهو كردمي» [40] .

«يك روز اصحاب را گفت: اگر دانمي كه نمازي بيرون فريضه دو ركعت، فاضل تر از نشستن با شما بودي، هرگز با شما ننشستمي.» [41] .

«نقلست كه يكبار چشمش درد كرد. طبيب گفت: اگر چشمت به كار است آب مرسان. چون برفت، وضو ساخت و نماز بكرد و به خواب فرو شد. چون بيدار شد چشمش نيك شده بود. آوازي شنيد: كه جنيد در رضاي ما ترك چشم كرد، اگر بدان عزم دوزخيان را از ما بخواستي، اجابت يافتي. چون طبيب باز آمد، چشم او نيك ديد و گفت: چه كردي؟ گفت: وضوء نماز، طبيب ترسا بود، در حال ايمان آورد و گفت: اين علاج خالق است نه مخلوق



[ صفحه 159]



و درد چشم مرا بود نه تو را. طبيب تو بودي نه من.» [42] .

«نقلست كه گفت: نشايد كه مريدان را چيزي آموزند مگر آنچه در نماز بدان محتاج باشند و فاتحه و قل هوالله احد تمامست.» [43] .

«و گفت: هر گاه كه برادران و ياران حاضر شوند، نافله بيفتد.» [44] .

«پرسيدند از اخلاص، گفت: «فَرضٌ في فَرضٍ و نَقلٌ في نَقْلٍ» گفت: اخلاص فريضه است در هر چه فريضه بود چون نماز و غير آن. و نماز كه فريضه است، فرض است در سنّت به اخلاص بودن. و به اخلاص بودن مغز نماز است و نماز مغز سنّت.» [45] .

«جريري گفت: جنيد را به خواب ديدم و گفتم: خداي با تو چه كرد؟ گفت: رحمت كرد و آن همه اشارات و عبارات باد برد، مگر آن دو ركعت نماز كه در نيمه شب كردم.» [46] .

---

«در ذكر ابوبكر ورّاق نقلست كه هر گاه از مسجد بازگشتي و از نماز فارغ شدي از شرم آن كه نماز كرده چنان بودي كه كسي را به دزدي گيرند يا به گناهي گرفتار آيد.» [47] .

«و گفت: بامداد برخيزم خلقان را بينم، بدانم كه كيست كه لقمه ي حلال خورده است و كيست كه حرام خورده است. گفتند: چگونه؟ گفت: هر كه بامداد برخيزد و زبان را به لغو و غيبت و فحش مشغول كند، بدانم كه او حرام خورده است و هر كه بامداد برخيزد و زبان به ذكر و تهليل و استغفار مشغول دارد، بدانم كه حلال خورده است.» [48] .

ذكر خير نسّاج

«نقلست كه صد و بيست سال عمر يافت. چون نزديك وفاتش بود وقت نماز شام بود. عزرائيل سايه انداخت، سر از بالين برداشت و گفت: عفاك الله. توقف كن كه تو بنده ي مأموري و من بنده ي مأمور. تو را گفته اند: كه جان او بردار، و مرا گفته اند: كه چون وقت نماز آيد بگزار و وقت در آمده است. آنچه تو را فرموده اند فوت نمي شود، اما آنچه مرا فرموده اند فوت مي شود. صبر كن تا نماز شام كنم. پس طهارت كرد و نماز گزارد. بعد از آن وفات يافت.» [49] .

ذكر ابوبكر كتاني

«نقلست كه روزي در نماز بود. طرّاري بيامد و ردا از كتف شيخ باز كرد و به بازار برد تا بفروشد، در حال دستش خشك شد. او را گفتند: كه مصلحت تو آن است كه باز بري به خدمت شيخ و شفاعت كني تا دعا كند، باشد كه خداي تعالي دستت باز دهد. طرّار باز آمد و شيخ همچنان در نماز بود، و ردا در كتف شيخ داد و بنشست تا شيخ از نماز فارغ شد. در قدم هاي او افتاد و عذر مي خواست و زاري مي كرد، حال بگفت. شيخ گفت: به عزّت و جلال خداي كه نه از بردن خبر دارم و نه از آوردن. پس گفت: الهي او برده باز آورد، آنچه از او ستده اي بازده. در حال دستش نيك شد.» [50] .



[ صفحه 165]




پاورقي

[1] تذكرةالاولياء به تصحيح محمد قزويني. ص 12.

[2] همان. ص 13.

[3] همان. ص 14.

[4] و از سه قسم خارج نيست: برخي خصايص نحوي است و بعضي صرفي و پاره اي لغوي.

[5] همان. صص مقدمه.

[6] همان. صص مقدمه.

[7] همان. ص 31.

[8] همان. ص 31.

[9] همان. ص 31.

[10] همان. ص 33.

[11] همان. ص 59.

[12] همان. ص 60.

[13] نماز عصر.

[14] سايه در خورشيد. محمّد عزيزي، ص 227.

[15] تذكرةالاولياء به تصحيح محمّد قزويني، ص 76.

[16] سايه در خورشيد، محمّد عزيزي، ص 228.

[17] همان. ص 120.

[18] همان. ص 130.

[19] همان. ص 130.

[20] همان. ص 137.

[21] همان. ص 145.

[22] همان. ص 146.

[23] همان. ص 158.

[24] همان. ص 159.

[25] همان. ص 166.

[26] همان. ص 171.

[27] همان. ص 174.

[28] همان. ص 204.

[29] همان. ص 204.

[30] همان. ص 225.

[31] همان. ص 237.

[32] همان. ص 239.

[33] همان. ص 243.

[34] همان. ص 259.

[35] همان. صص 285 و 284.

[36] تذكرة الاولياء به تصحيح محمد قزويني ج 2. ص 7.

[37] همان. ص 9.

[38] همان. ص 10.

[39] نماز اول وقت.

[40] همان. ص 10.

[41] همان. ص 10.

[42] همان. ص 10.

[43] همان. ص 22.

[44] همان. ص 22.

[45] همان. ص 29.

[46] همان. ص 31.

[47] همان. ص 87.

[48] همان. ص 89.

[49] همان. ص 95.

[50] همان ص 103.


بازگشت