كيمياي سعادت


«اما بعد، بدان كه آدمي را به بازي و هرزه نيافريده اند، بلكه كارِ وي عظيم است و خطر وي بزرگ. چه اگر وي ازلي نيست، ابديست. و كمال، درجه آدمي است. و چون وي را لذّت انس به جمال حضرت الهّيت حاصل شد، از مطالعه ي آن جمال يك ساعت صبر نتواند كرد، و نظاره كردن در آن جمال بهشت وي شود. و چون گوهر آدمي در اوّل آفرينش ناقص و خسيس است، ممكن نگردد وي را از اين نقصان به درجه كمال رسانيدن، الّا به مجاهدت و معالجت.

و چنان كه آن كيميا كه مس و برنج را به صفا و پاكيِ زر خالص رساند دشوار بود، و هر كسي نشناسد؛ همچنان آن كيميا كه گوهر آدمي را از خسيسيّتِ بهيميّت به صفا و نفاست مَلَكيّت رساند تا بدان سعادت ابدي يابد هم؛ دشوار بود و هر كسي نداند. و مقصود از اين كتاب شرح اخلاطِ اين



[ صفحه 126]



كيمياست كه به حقيقت كيمياي سعادت ابديست. و اين كتاب را بدين معني كيمياي سعادت نام كرديم.» [1] .

اين گفتار، برشي از آغاز كتاب مشهور «امام حجة الاسلام زين الدين ابوحامد محمّد غزّالي طوسي» است، كه آن را نمونه ي عالي و كم نظير نثر و شيوه نگارش اخلاق در سده پنجم هجري مي دانند.

«امام حجة الاسلام محمّد غزّالي به تاريخ 405 هجري قمري، در طابرانِ طوس به دنيا آمد. تا سال 478 يعني تا سن بيست و هشت سالگي، در طوس و گرگان و نيشابور به فراگرفتن علوم ظاهري پرداخت. از سال 484 منصب تدريس مدرسه نظاميه بغداد را بر عهده گرفت و تا سال 488» [2] «در آن مقام كه بزرگترين پايگاه علمي آن زمان بود بماند. همان گونه كه خود در كتاب «المنقذمن الضلال» مي نويسد، چون علوم رسمي ظاهري درد دروني او را درمان نمي كرد، در ضمن مدّت تدريس به تحصيل فلسفه پرداخت، و گفتارهاي صوفيان و متكلمان و باطنيان را زير و زبر كرد، و در پايان كار چون از هيچ راه آرامش خاطري برايش فراهم نشد؛ از دستگاه دنيايي و تدريس و منصب سير آمد، و حالش دگرگون شد. به ناچار از همه چيز چشم پوشيد و آهنگ شام و حجاز كرد و گوشه گرفت. اين حال وي تا ده سال طول كشيد و در همين گوشه گيري، غزّاليِ ديگري شد كه آثارش و بالخصوص كتاب حاضر، او را همان گونه به ما معرفي مي كنند.

در سال 498 به طوس بازگشت و تدريس نظاميه نيشابور را پذيرفت. ولي اين غزّاليي بود كه در بوته ي مجاهدت ها و رياضت ها گداخته شده و پاك و بي آلايش از كار درآمده بود. پس از آن كار كناره گرفت و به وطن اصلي



[ صفحه 127]



خويش بازگشت، تا در سال 505 به ديگر سراي شتافت.

از غزّالي بيش از صد كتاب و رساله ي بزرگ و كوچك در فقه و حديث و كلام و اخلاق و فلسفه و جز آن بر جاي مانده است، كه گل سرسبد آنها در زبان عربي «احياء علوم الدّين» مي باشد. امام غزّالي كتابِ احياء را در مدّت گوشه گيري نوشته است كه تقسيم بندي ركن ها و اصل ها و فصل هاي آن تقريباً مانند «كيمياي سعادت» مي باشد و احتمال نزديك به يقين، خلاصه ي ترجمه مانندي است كه خود غزالي از كتاب احياء بيرون آورده است.» [3] .

اصل چهارم از ركن اول كتاب، در نماز است، كه پاره اي از آن را باز مي خوانيم.

«بدان كه نماز را ستون دين مسلماني است، و بنياد دين است و پيشرو همه عبادت هاست. و هر كه اين پنج نماز فريضه به شرط خويش و به وقت به جاي آورد عهدي است وي را با حق تعالي، كه در امان و حمايت آن باشد، چون از كباير دست بازداشت هر گناه ديگر كه بر وي رود اين نماز كفّارت آن باشد.

رسول ـ عليه السلام ـ گفت: مَثَل اين پنج نماز همچون مَثَل آب روشن است كه بر در سراي كسي مي رود، و هر روز پنج بار خويشتن بدان آب بشويد. ممكن شود كه بر وي هيچ شوخ بماند؟ گفتند: نه، يا رسول الله. گفت: اين پنج نماز گناه را همچنان ببرد كه آب، شوخ را.

پرسيدند از وي كه: از كارها چه فاضل تر است؟ گفت: نماز به وقت خويش به پاي داشتن. و گفت: حق تعالي بر بندگان خود هيچ فريضه نگردانيد پس از توحيد دوست تر از نماز نزديك وي، و اگر چيزي دوست تر



[ صفحه 128]



از اين داشتي، فرشتگان خود را بدان مشغول گردانيدي؛ و ايشان همه در نماز باشند.» [4] .

«كيفيت ظاهر نماز؟؟؟ بدان كه ظاهر نماز چون كالبدست، و وي را حقيقتي است و سرّي است كه آن روح نماز است، و ما نخست ظاهر نماز بگوييم... [و در اين مورد به تفصيل مي نويسد كه نقل نمي كنيم]» [5] .

«پيدا كردن حقيقت و روح نماز؟؟؟ بدان كه آنچه گفتيم كالبد و صورت نماز است، و اين صورت را حقيقتي است كه آن روح وي است بر جمله، آن گاه هر عملي را از اعمال نماز و هر ذكري را از اذكار روحي ديگرست خاصّ، كه اگر اصلِ روح نباشد نماز همچون آدمي مرده باشد كالبدي بي جان. و اگر اصل باشد و ليكن آداب و اعمال تمام نباشد همچون آدمي چشم كنده و گوش و بيني بريده باشد. و اگر اعمال باشد» [6] «و ليكن روح و حقيقت آن با وي به هم نباشد، همچنان بود كه چشم دارد و بينايي ندارد و گوش دارد و شنوايي ندارد.

و اصل روح نماز خشوع است و حاضر بودن جمله دل در جمله نماز، كه مقصود نماز راست داشتن دل است با حق تعالي، و تازه كردن ذكر حق تعالي بر سبيل هيبت و تعظيم. چنان كه حق تعالي، گفت: «و اَقِمِ الصَّلوةَ لِذِكري». نماز به پاي دار براي ياد كرد مرا. و رسول گفت ـ عليه السلام ـ كه بسا كسا كه نصيب وي از نماز جز رنج و ماندگي نيست. و اين آن بود كه به كالبد، نماز كند و به دل غافل. و گفت كه بسيار بنده بود كه نماز كند و از نماز وي بيش از ده يك، يا شش يك ننويسند، و آن مقدار نويسند از نماز هر كسي كه به دل در آن حاضر باشد. و گفت: نماز چنان كن كه كسي را وداع خواهي كرد. يعني خود



[ صفحه 129]



را و هواي خود را وداع كن، بلكه هر چه جز حق است آن را وداع كن، و همگيِ خود به نماز ده.» [7] .

«... پس از اين جمله دانستي كه نمازِ تمامْ روح، آن بُوَد كه دل همه حاضر بود و آن كه جز به وقت تكبير حاضر نبود، وي را از روح جز رمقي بيش نبود، چون زنده اي كه در وي نفس زدني بيش نباشد.» [8]

«پيدا كردن حقيقت روح اعمال نماز؟؟؟ بدان كه اول چيزي كه به تو رسد بانگ نماز است. در وقت كه بشنوي، بايد كه معلّق گردي به دل، و در هر كار كه باشي دست بداري، كه سلف چنين بوده اند كه چون بانگ نماز شنيدندي، آن كه آهنگر بودي اگر پتك در هوا داشتي فرو نگذاشتي، و كفشگر اگر درفش فرو برده بودي بر نياوردي، و از جاي بجستي؛ براي آن كه ازين منادي نداي روز قيامت جز نداي بشارت به وي نرسد. اگر دل خويش به شادي و رغبت آكنده بيني بدين منادي؛ بدان كه در آن منادي همچنين باشي.» [9]

[پس از اين به تفصيل درباره طهارت، استقبال قبله، قيام، ركوع و سجود، و پيدا كردن حقيقت قرائت و اركان نماز مي نويسد:]

«پيدا كردن علاج دل تا حاضر شود؟؟؟ بدان كه غفلت دل در نماز از دو سبب بود: يكي از ظاهر بود، و يكي از باطن. اما آنچه ظاهر بُوَد، آن باشد كه نماز جايي كند كه چيزي مي بيند يا مي شنود، كه دل بدان مشغول مي باشد؛ و دل تبع چشم و گوش بود. علاج وي آن بود كه نماز جايي كند كه هيچ آواز نشنود و...

سبب دوم از باطن بود، و آن انديشه و خواطر پراكنده بود، و اين دشوارتر و صعبترست؛ و اين از دو گونه بود:



[ صفحه 130]



يكي از كاري بود كه وقتي دل بدان مشغول شود، و تدبير آن بود كه نخست آن كار تمام كند و دل فارغ گرداند، آن گاه نماز كند و براي اين گفت؛ رسول ـ عليه السلام ـ «اِذا حضر العِشاءِ وَ العِشاءِ فَابْدَؤا بِالعِشاء»

چون طعام پيش آيد و نماز، نخست طعام بخوريد. و همچنين اگر با كسي سخني دارد، بايد كه نخست سخن بگويد و دل از آن انديشه فارغ كند.

ديگر نوع، انديشه كاري باشد كه به يك ساعت تمام نشود، يا خود انديشه اي پراكنده باشد كه بر دل غالب شده باشد به عادت، و علاج اين آن بود كه دل به معاني ذكر و قرآن خواندن مشغول مي دارد، و معني آن مي انديشد تا بدين انديشه آن را دفع كند، و اين تسكين كند انديشه اي را كه غالب نبود و شهوت آن كار قوي نباشد.» [10] .

«اما اگر شهوت قوي باشد و اگر نتواند، هرگز از آن انديشه نرهد. و نماز وي هميشه آميخته بود با حديث نفس. و مَثَل وي چون كسي بود كه در زير درختي بنشيند و خواهد كه مشغله ي گنجشكان نشنود، چوبي بگيرد و ايشان را مي راند، و در حال باز مي آيند، اگر خواهد كه برهد، تدبير آن بود كه درخت از اصل بَر كَنَد. تا درخت مي باشد آن مشغله همچنان مي باشد. همچنين تا شهوت كاري بر وي مستولي مي باشد، انديشه اي پراكنده و به ضرورت با وي مي بود.

و از اين بود كه رسول را ـ عليه السلام ـ جامه اي نيكو آورده بودند به هديه، و علمي نيكو داشت. چشم وي بر آن علم افتاد در نماز، چون نماز بگزارد، آن جامه به خداوند داد، و جامه ي كهن در پوشيد. و بر نعلين وي دوالي نو بسته بودند. چشم وي در نماز بر آن افتاد، و نيكو بود. بفرمود تا



[ صفحه 131]



بيرون كردند و آن گاه دوال كهن باز آوردند.

و در جمله چون پيش از نماز ذكر حق تعالي بر دل غالب نبود، در نماز حاضر نيايد. و انديشه كه راه يافت، بدان كه در نماز شود دل خالي نشود. هر كه نماز خواهد با حضور دل، بايد كه بيرون نماز را علاج كرده باشد و خالي كرده، و اين بدان بود كه مشغله هاي دنيا از خود دور كرده باشد و به قدر حاجت از دنيا قناعت كرده باشد؛ و مقصود وي نيز از آن قدر، فراغتِ عبادت بود. چون چنين نبود دل حاضر نبود الّا در بعضي از نماز، بايد كه در نوافل مي افزايد، و دل حاضر مي كند تا به قدر چهار ركعت مثلاً دل حاضر شود، كه نوافل جبر آن فرايض است.» [11] .

«پيدا كردن سنّت جماعت؟؟؟ رسول گفت ـ عليه السلام ـ: يك نماز به جماعت چون بيست و هفت است تنها. و گفت: هر كه نماز خفتن به جماعت كند، چنان بود كه يك نيمه شب احيا كرده بود، و هر كه نماز بامداد به جماعت كند، چنان بود كه جمله ي شب احيا كرده باشد. و فرمود كه: هر كه چهل روز نماز به جماعت كند بر دَوام كه تكبير اوّلش فوت نشود، دو برائت نويسند وي را: يكي از دوزخ و يكي از نفاق.

و ازين سبب بود كه هر كه را از سلف تكبير اوّل فوت شدي، سه روز خود را تعذيت مي كردي، و اگر جماعت فوت شدي هفت روز. و سعيد بن المسيب گويد: بيست سالست تا بانگ نماز نشنيدم الّا از پيش به مسجد آمده بودم.

و بسياري از علما گفته اند: كسي را كه عذري نباشد و نماز تنها كند درست نبود.

پس جماعت مهم بايد داشت، و آداب امامت و اقتدا نگاه بايد داشت.» [12] .



[ صفحه 135]




پاورقي

[1] كيمياي سعادت. به تصحيح احمد آرام. ص 2.

[2] همان. صص مقدّمه.

[3] همان. صص مقدّمه.

[4] همان. ص 136.

[5] همان. ص 137.

[6] همان. ص 141.

[7] همان. ص 141.

[8] همان. ص 142.

[9] همان. ص 143.

[10] همان. ص 146.

[11] همان. ص 147.

[12] همان. ص 148.


بازگشت