سنايي


«ابوالمجد مجدود بن آدم سنايي غزنوي» شاعر، حكيم و عارف بزرگ قرن پنجم و اوايل قرن ششم، در سال 467 در غزنه متولد شد، و در همين شهر به سال 529 درگذشت، و به خاك سپرده شد. مزارش در اين شهر (كه در شرق افغانستان كنوني قرار دارد) از ديرباز زيارتگاه مردم و اهل ذوق و عرفان بوده است. سنايي، علاوه بر ديوان قصايد و غزليات و رباعيات و مقطعات كه شامل حدود چهارده هزار بيت است، چند اثر منظوم ديگر دارد كه عبارتند از «حديقةالحقيقة» و «سَيْرُ العباد الي المعاد» كه اين يك منظومه اي است رمزي و عرفاني كه در آن نوعي سفر به عالم روحانيّات، به نظمي استوار و سخته، بيان شده و يكي از مشهورترين منظومه هاي عرفاني زبان فارسي است. حديقه ي سنايي سرآغاز نوعي از شعر است، و قصايد او نيز سرآغاز نوعي ديگر و غزل هايش نيز، و كمتر شاعري را مي توان سراغ گرفت كه چُنو در چندين زمينه ي شعري، «سرآغاز» و «دوران ساز» باشد.» [1] .



[ صفحه 28]



«سنايي نماينده برجسته نوعي از قصيده در زبان فارسي است كه آن را بايد قصيده نقد جامعه با زباني دليرانه، و نماينده برجسته شعر اجتماعي و زهد و عرفان و اخلاق دانست. او نخستين ضربه ها را بر خويش مي نوازد و آن گاه بر يك يك عناصر جامعه اي كه در آن زندگي مي كند. چيزي كه در طول تاريخ شعر فارسي، همواره موجب بزرگداشت خاطره ي سنايي و شعر اوست، آن تركيبي است كه وي از «عرفان» و «زبان منسجم» خويش به وجود آورده است.» [2] .

«و گاه اين معاني را چنان ذوب كرده است كه تا زبان فارسي وجود دارد، هيچ كس اين گونه انديشه ها را با لفظي خوش تر از لفظ او نخواهد شنيد.» [3] .

به دليل چند ساحتي بودن زبان شعري سنائي، يافتن اشارات صريح به نماز، هم آسان و هم دشوار است. در قصايد مطوّلي كه از او نقل خواهد شد به فراواني و شيوايي با مقوله نماز برخورد مي كنيم. اما از آنجا كه شعر او آغشته به مفاهيم ظريف و معاني لطيف عرفاني است، گاه بايد چنين خيال پردازي هايي را به فراست دريافت. مانند اين برش از قصيده مناجات گونه او:



«گاه طلب از شوقت بفكنده همه دل ها

وقت سحر از بامت، برداشته الحان ها



چون فضل تو شد ناظر چه باك ز بي باكي

چون ذكر تو شد حاضر چه بيم ز نسيان ها»



و يا اين ابيات از قصيده اي ديگر:



«خدمتي كز تو در وجود آيد

هم ثناگوي و هم گنه پندار





[ صفحه 29]





در طريقت همين دو بايد ورد

اول الحمد و اخر استغفار» [4] .



كه يادآور آيه شريفه «في صلاتهم دائمون» است.

«از آن جا كه سنايي شاعري است نگرانِ پيرامون خويش، و سخت در ستيزه با ناروايي هاي اجتماعي، و نيز در تمامي ميدان هاي معرفت عصر خويش سرآمد است؛ گاه اشارات او به نماز، رنگ و بويي از اعتراض به جور و ستم و بي خبري مردمان زمانه، به خود مي گيرد، كه از ويژگي هاي بيان اوست.



هر چه نز راه دين خوري و بري

در شمارت كشند روز حساب



بره و مرغ را بدان ره كش

كه به انسان رسند در مقدار



جز بدين ظلم باشد ار بكشد

بي نمازي، مسبحّي را، زار» [5] .



و يا اين اعتراض اجتماعي توفنده:



«دين سلاح از بهر دفع دشمنان آتشي است

تو چرا پوشي به هر بادي زره چون آبگير [6] .



از براي ذكر باقي بر صحيفه ي روز و شب

چون نكو خط نيستي زنهار تا نَبوي دبير



چونت عَمر و زيد [7] باشد كارساز نيك و بد

در نبي پس كيست نعم المولي و نعم النصير [8] .





[ صفحه 30]





ميرميرت بر زبان بينند، پس در وقت ورد

يا مخوان فوضّت امري [9] يا مگو كس را امير



بامداد اياك نعبد گفته اي در فرض حقّ

چاشتگه خود را مكن در خدمت دوني حقير» [10] .



و اعتراض ديگر به فرونهادن ظاهر و باطن دين، در زمانه خود:



«صوفيان را ز پي راندن كام

قبله شان شاهد و شمع و شكم است



زاهدان را ز براي زه و زه

قل هو الله احد دام و دم است» [11] .



قصيده اي ديگر از سنايي در دست است كه محصول دوره اقامت كوتاه شاعر در نيشابور است، و سنايي در آن از اصطلاحات فلسفي و تعبيرات حكما بيشتر استفاده كرده است، تا در ديداري كه با حكيم عمر خيام داشته، آن را بر او قرائت كند؛ و طبعاً در اين لحن حكيمانه، سنايي كه عارفي اصولگرا بوده، از آداب ديني نيز در ردّ فلسفه نفس گرايانه سود برده است.



«خاك و باد و آب و آتش را به اركان باز ده

چند خواهي خويش را موقوف دوران داشتن



تا كي اندر پرده غفلت ز راه رنگ و بوي

اين رباط باستاني را به بستان داشتن



بگذر از نفس بهيمي [12] تا نباشد تنت را

طَمْعِ نقل و مرغ و خمر و حور و غلمان داشتن





[ صفحه 31]





بگذر از نفس طبيعي [13] تا نبايد جانت را

صورت تخييل هر بي دين به برهان داشتن



تا كي از كاهل نمازي اي حكيم رخنه جوي

همچو دونان اعتقاد اهل يونان داشتن» [14] .



تأمل در ديوان اشعار و ديگر آثار سنايي، مناسبت هاي ديگري از ارتباط ذهني شاعر با كيفيت و حالات نماز را برملا مي سازد:



«پادشاهي از يكي گفتن به دست آيد تو را

كز دو گفتن نيست در انگشت جم انگشتري



گر چه در الله اكبر گفتني تا با خودي

بنده ي كبري نه بنده ي پادشاه اكبري» [15] .



و يا اين بيت:



«خورشيد هر كسي چو شب آيد فرو رود

خورشيد ما برآيد هر شب نماز شام» [16] .



اما سنايي آن اندازه شعر و قصيده ممتاز در زمينه ي نماز و تأثير پذيرفتن از جنبه هاي عبادي و روحاني آن دارد كه بيش از اين جست و جوي مثال هايي كه او به مناسبت هاي خاص سروده است، لزومي پيدا نمي كند. چند قصيده بلند از او نقل مي شود، كه هر يك گوياي عبادت او به «ربّ عظيم» و ارادت به سرسلسله ي موحّدان نمازگزار «علي بن ابي طالب عليه السلام» مي باشد، و پر از لطايف حِكمي و قرآني.



«در احد مير حيدر كرّار

يافت زخمي قوي در آن پيكار





[ صفحه 32]





ماند پيكان تير در پايش

اقتضا كرد آن زمان رايش



كه برون آرد از قدم پيكان

كه همان بود مَروِ را درمان



زود مرد جرايحي چو بديد

گفت بايد به تيغ باز بريد



تا كه پيكان مگر پديد آيد

بسته زخم را كليد آيد



هيچ طاقت نداشت با دَمِ گاز

گفت بگذار تا به وقت نماز



چون شد اندر نماز حجامش

ببريد آن لطيف اندامش



جمله پيكان ازو برون آورد

و او شده بي خبر ز ناله و درد



چون برون آمد از نماز علي

آن مراو را خداي خوانده ولي



گفت كمتر شد آن اَلَم. چونست؟

وز چه جاي نماز پر خونست؟



گفت با او جمال عصر، حسين

آن بر اولاد مصطفي شده زَين





[ صفحه 33]





گفت چون در نماز رفتي تو

بر ايزد فراز رفتي تو



كرد پيكان برون ز تو حجام

باز ناداده از نماز سلام



گفت حيدر به خالق الاكبر

كه مرا زين اَلَم نبود خبر



اي شده در نماز بس معروف

به عبادت بر كسان موصوف



اين چنين كن نماز و شرح بدان

ورنه بي خير و خيره ريش ملان



چون تو با صدق در نماز آيي

با همه كام خويش بازآيي



ور تو بي صدق صد سلام كني

نيستي پخته كار خام كني



يك سلامت دو صد سلام ارزد

سجده صدق صد قيام ارزد» [17] .



«كان نمازي كه عادتي باشد

خاك باشد كه باد برپا شَد



اندرين ره نماز روحاني

آن به آيد كه خشك جنباني





[ صفحه 34]





جان گدازد نماز بار خداي

خشك جنبان بود هميشه گداي



بود از روي اهل و نااهلي

چون بجويد طريق بوجهلي



گَرت بايد كه مرد باشي مرد

خشك بگذار و گرد دريا گرد



گرت نبود ز بحر درّ خوشاب

هم تو داني كه در نماني از آب



جنگ در راه حقّ زن اي سرهنگ

گرت نبود مراد نبود ننگ



مرد كز آب و خاك دارد عار

به هوا برنشيند آتش وار



كُلَه آسمان منه بر سر

تا بيابي ز جبرئيل افسر



تاج گردد تو را كلاه ملك

بازگونه شود كلاه فلك



تا بداني حقّ از هوا و هوس

كين همه هيچ نيست زي تو و بس



عدمت چون وجود يكسانست

هرچه تو خواستي همه آنست» [18] .





[ صفحه 35]





«بنده تا از حدث برون نايد

پرده ي عزّ نماز نگشايد



چون كليد نماز پاكي توست

قفل آن دان كه عيبناكي توست



پاي كي بر نهي به بام فلك

باده كي در كشي ز جام ملك



تات چون خر در اين سراي خراب

شكم از نان پُرست و پشت ز آب



تا به زير چهار و پنج و ششي [19]

باده جز از خُم هوس نچشي



كي تو را حق به لطف برگيرد

يا نمازت به طوع بپذيرد



چون دُوُم كرد امر يزدانت [20]

چار تكبير بر سه اركانت



فوطه با فان عالم ازلت

بر تو خوانند نكته و غزلت



روي سلطان شرع كي بيني

كون در آب و آسمان بيني



لقمه و خرقه هر دو بايد پاك

ورنه گردي ميان خاك هلاك» [21] .





[ صفحه 36]





«چونت نبود طعام و كسوت پاك

چه نمازت بود چه مشقي خاك



به رعونت سوي نماز مپاي

شرم دار و بترس تو ز خداي



سگ به دُم جاي خود برو بدباز

تو نروبي به آه جاي نماز



از پي جاه و خدمت يزدان

دار پاكيزه جامه و هم جان



قبله ي جان ستانه ي صمدست

اُحُد سينه كعبه ي اَحَدست



در اُحُد حمزه وار جان درباز

تا بيابي مزه ز بانگ نماز



هر چه جز حق بسوز و غارت كن

هر چه جز دين از آن طهارت كن



با نيازت به لطف برگيرند

بي نيازت نماز نپذيرند



بي نياز ار غم نماز خوري

از جگر قليه ي پياز خوري



هر كه در بارگاه لطف شتافت

دادني داد و جستني دريافت





[ صفحه 37]





ورنه ابليس در درون نماز

گوش گيرد برونت آرد باز



تو لئيم آمدي نماز كريم

تو حديث آمدي نماز قديم



هفده ركعت نماز از دل و جان

مُلك هژده هزار عالم دان



پس مگو كاين حساب باريكست

زانكه هفده به هژده نزديكست



هر كه او هفده رُكعه بگذارد

مُلك هژده هزار او دارد



حسد و خشم و بخل و شهوت و آز

به خداي ار گذاردت به نماز



تا حسد را ز دل برون ننهي

از عمل هاي زشت او نرهي



چون نبيند ز دين غنيمت تو

نكند هم نماز قيمت تو



قيمت تو عنان چو برتابد

والله ار جبرئيل دريابد



طالب اوّل ز غسل درگيرد

كز جُنُب حق نماز نپذيرد





[ صفحه 38]





تا تو را غلّ و غش درون باشد

غسل ناكرده اي تو چون باشد



غسل ناكرده از صفات ذميم

نپذيرد نماز رب عظيم



گرچه پاكست هر چه بابت توست

همه در جنب حق جنابت توست» [22] .



---



«اصل و فرع نماز غسل و وضوست

صحّت داء معضل از داروست



تا به جاروب لا نروبي راه

نرسي در سراي الا الله



چون تو را از تو دل برانگيزد

پس نماز از نياز برخيزد



ندهد سوي حق نماز جواز

چون طهارت نكرده اي به نياز



زاري و بيخودي طهارت توست

كشتن نفس تو كفارت توست



چون بكشتي تو نفس را در راه

روي بنمود زود فضل اله



با نياز آي تا بيابي بار

ورنه يابي سبك طلاق سه بار





[ صفحه 39]





كان نمازي كه در حضور بود

از تري آب روي دور بود



تن چو در خاك رفت و جان به فلك

روح خود در نماز بين چو ملك» [23] .



---



«باركي را بساز آلت و زين

از پي بارگاه علّيين



با دعا يار كن انابت حقّ

تا قبولت كند اجابت حقّ



گه گه آبي ز بهر فرض نماز

از حقيقت جدا قرين مجاز



بي دعا و تضرّع و زاري

يك دو ركعت بغفله بگذاري



ظن چنان آيدت كه هست نماز

به خداي ار دهندت ايچ جواز



بي تو باشد به پاك برگيرد

كز تو آلوده گشت نپذيرد



نامه اي كز زبان درد رود

آن رسول از جهان مرد رود



چون ز نزد نياز باشد پيك

از تو يا ربّ بود ازو لبّيك





[ صفحه 40]





نه جوابي كه حرفش آلايد

بل جوابي كه جان بياسايد



كرده در ره دعاي ما بر جاي

صد هزاران عوان صوت سراي



راه از اين و از آن چه بايد جست

درد تو رهنماي مقصد توست



با رعونت شوي به نزد خداي

جامه ي كبرياكشان در پاي



همچو خواجه كه در خرام شود

به بَر بنده و غلام شود» [24] .



«بار منّت نهي همي بر وي

كه منم دوستدار غزّ علي



دوست داني نه بنده مر خود را

اين بود رسم مرد بخرد را؟



اين چنين طاعت اي پسر آن به

كه نيازي برش برو مُسته



بي هدي آدمي كم از دده است

هر كه او بي هديست بيهده است



توبه زين طاعت تو اي نادان

خويشتن را دگر تو بنده مخوان





[ صفحه 41]





گر تو را در زمانه بودي عون

كم نبودي به فعل از فرعون



كه وي از غايت پريشاني

وز كمال غرور و ناداني



چون سر بندگي و عجز نداشت

پرده از روي كار خود برداشت



گفت من برتر از خدايانم

در جهان از بلند رايانم



همه را اين غرور و نخوت هست

لفظ فرعون به هر جبلّت هست



ليك از بيم سرنيارد گفت

دارد آن راز خويشتن بنهفت [25] »





[ صفحه 45]




پاورقي

[1] تازيانه هاي سلوك، محمّدرضا شفيعي كدكني. ص 9 به بعد.

[2] همان منبع. ص 42.

[3] همان. ص 144.

[4] همان. ص 147.

[5] همان. ص 151.

[6] تشبيه بركه در حال موج زدن: از كهنه ترين تشبيهات شعر عربي و فارسي است. امواج بركه را به حلقه هاي زره تشبيه كردن، يعني اين گروه به مانند آب بركه و آبگيرند كه اگر زرهي و جوشني بر تن دارند از خودشان نيست بلكه نتيجه وزش باد است كه آن امواج را ايجاد كرده است.

[7] اين و آن: به جاي فلان و بهمان به كار رود.

[8] بهترين يار و ياور: پاره اي از آيات قرآن (انفال / 40).

[9] واگذار كردم كارخويش را: ناظر است به اُفَوِّضُ اَمري اِلَي الله (مؤمن / 44).

[10] همان. ص 152.

[11] همان. ص 96.

[12] نفس حيواني: به اعتبار قدرت ادراك جزئيات و حركت با اراده.

[13] نفس انساني: به اعتبار كارهاي اختياري برخاسته از انديشه و استنباط از طريق رأي.

[14] همان. ص 171.

[15] همان. ص 172.

[16] همان. ص 172.

[17] گزيده اي از تأثير قرآن برنظم پارسي. عبدالحميد حيرت سجّادي. ص 401.

[18] همان منبع. ص 402.

[19] مراد عناصر اربعه (خاك، باد، آب، آتش) و حواس پنجگانه آدمي و شش روزن حياتي بدن انسان و در مجموع جسم حيواني اوست. (ن).

[20] اشاره به قبض روح. (ن).

[21] همان. ص 399.

[22] همان. ص 400.

[23] همان. ص 401.

[24] همان. ص 399.

[25] همان. ص 399.


بازگشت