محرم راز






امشب اي دوست به كويت به نياز آمده ام

با دلي خون شده، اي محرم راز آمده ام



رخ زيباي تو هم كعبه و هم قبله من

به طواف سر كويت زحجاز آمده ام



مست و مدهوش، من از باده وضو ساخته ام

با چنين حال خرابي به نماز آمده ام



شحنه و محتسبي نيست در اين برزن و كوي

كه چنين با مي و با مطرب و ساز آمده ام



صنما قامت تو كرده قيامت برپا

بهر ديدار تو با ديده ي باز آمده ام



ديده هر سو فكنم عكس جمالت پيداست

من بيدل به تماشاگه راز آمده ام



نيستم لايق اين فيض كه باشم به حضور

به كمند خم آن زلف دراز آمده ام



آتش عشق تو در سينه، «مشتاق» افتاد

زين سبب سوي تو با سوز و گداز آمده ام



«مرتضي مشتاقي»



[ صفحه 55]




بازگشت