با صداي مؤذن


قبل از طلوع خورشيد به راه افتاد. كتابهايش را هم برداشت. پا به حياط كه گذاشت، صداي مادرش را شنيد: «علي اكبر! صبح به اين زودي كجا راه افتادي؟!»

- مي روم بالا شهر، مي گويند آن جا كار بيشتر گير مي آيد.

اين را گفت و از خانه بيرون زد. «علي اكبر شيرودي» در آن هنگام نوجوان بود. مي رفت تا كاري پيدا كند و كمك خرج مادرش باشد. چند بار از اتوبوسها سوار و پياده شد تا به جايي كه مي خواست، رسيد. همه چيز اين جا با جايي كه او زندگي مي كرد، فرق داشت؛ خانه هاي شيك، ماشينهاي نو و خارجي، آدمهاي اتو كشيده و... خيلي زود كاري پيدا كرد. كتابهايش را در جاي امني گذاشت تا بعد از ظهر به مدرسه برود؛ مدرسه ي شبانه، آن روز پا به پاي كارگران ديگر، از صبح تا عصر يكسره كار كرد.

عصر، خسته و كوفته به طرف خانه شان به راه افتاد. اما هنوز چند قدمي نرفته بود كه براي يك لحظه چيزي از خاطرش گذشت، هنوز



[ صفحه 62]



نمازش را نخوانده بود. هراسان شد. تند نگاهش را به هر سو كشيد. شير آبي در ميان سبزه هاي توي ميدان، نظرش را جلب كرد. با سرعت وضو گرفت. خواست بايستد به نماز، اما جهت قبله را نمي دانست. حيران ايستاد. بايد از كسي مي پرسيد. يكي از دور مي آمد. كت و شلوار به تن داشت و كراوات قرمزش توي چشم مي زد. تند تند آدامس مي جويد و زير لب چيزي مي خواند. وقتي جلوتر رسيد، اكبر پا پيش گذاشت و گفت: «سلام آقا! ببخشيد... من هنوز نمازم را نخوانده ام قبله كدام طرف است؟ آفتاب دارد غروب مي كند.»

مرد لحظه اي جا خورد. بعد نگاهي به سر تا پاي اكبر انداخت و با پوزخند گفت: «به به! آقا پسر، نمازت را نخوانده اي!؟ نماز... هه هه مي خواستي صبح كه از خانه بيرون آمدي، همه اش را تا شب يكجا بخواني! هه هه...»

اكبر حيران ايستاده بود و آن مرد همچنان مسخره مي كرد.

مي خواستي قرص نماز بخوري تا مجبور نشوي آن را بخواني...

اكبر هيچ نگفت. نگاهش را به چشمان مرد انداخت. او يكريز مسخره مي كرد. اكبر كمي منتظر ماند تا شايد آن مرد برود؛ ولي او انگار نمي خواست برود.

- قيافه ات هم كه مثل عمله هاست! نماز هم مي خواني!؟

اكبر ديگر نتوانست تحمل كند. دندانهايش از خشم به هم فشرده مي شد و لبهايش آشكارا مي لرزيد. دستش را مشت كرد. نگاهش را توي چشمان مرد انداخت. دستش را عقب برد و مشتش را با تمام



[ صفحه 63]



قدرت توي صورت او نشاند. فرداي آن روز، مرد توي بيمارستان به هوش آمد. اكبر هم بعد از چند روز از كلانتري آزاد شد. آنهايي كه آن روز «علي اكبر شيرودي» را هنگام آزادي ديدند، گفتند كه لبخند زيبايي بر لبش نقش بسته بود.



[ صفحه 64]




بازگشت