نماز عيد فطر


همه ي مردم به انتظار خروج امام(ع) بودند. سران و اشراف و نظاميان هم با لباسهاي فاخر سوار بر اسبهاي اصيل و آراسته جلوتر از بقيه مردم ايستاده بودند. مردم همهمه مي كردند و درباره ي اولين نمازي صحبت مي كردند كه مي خواستند با امام(ع) بخوانند. امام(ع) از خانه بيرون آمد و همه با ديدن ايشان ساكت شدند. آنچه مي ديدند برايشان شگفت آور بود. او با لباسي بسيار ساده و با پاي برهنه آماده ي نماز شده بود. مردم كه عادت كرده بودند مأمون و ديگر مأموران حكومتي را حتي در هنگام نماز با لباسهاي فاخر ببينند، در سكوت، راه را براي امامشان باز كردند، امام(ع) قدمي برداشت و با صداي بلند گفت: «الله اكبر»

و مردم هم كه از صميميت و سادگي امام به شور و هيجان آمده بودند، تكرار كردند: «الله اكبر»

و به دنبال او عازم محل نماز شدند. نظاميان و اشراف كه تازه از بهت درآمده بودند، از اسبها پياده شدند و كفشها و لباسهاي فاخرشان



[ صفحه 50]



را درآوردند. آنهايي هم كه شتابزده تر بودند، با چاقو بند كفشها را بريدند و دنبال جمعيت دويدند. هيچكس چنين شكوهي را كه از سادگي برخاسته باشد، به ياد نداشت. همه قدم برمي داشتند بي آن كه از نظر مقام و جلال بر ديگري برتري داشته باشند. شايد براي بعضي اولين بار بود كه همدوش فقيري راه مي رفتند. جمعيت در شور پيش مي رفت و مقام معنوي امام رضا(ع) هر لحظه بيشتر در دلها جاي مي گرفت؛ ولي بالاخره خبر به گوش مأمون رسيد. او كه همواره سعي كرده بود تا امام را مجبور به قبول مقام ولايتعهدي كند و آن گاه بتواند بگويد، او علاقه مند به مقام دنياست؛ او كه به زور و جبر امام را به نزد خود آورده بود تا از نزديك مراقبش باشد و راه نفوذ محبتش بر دلها را سد كند، با شنيدن اين خبر هراسان شد. چون مي دانست كه اگر امام(ع) مراسم را تا آخر بر پا كند و سخنراني نمايد، ديگر خودش بر تخت خلافت نمي تواند بماند و خشم و بيداري مردم باعث سقوطش خواهد شد. پس، فوراً دستور داد تا امام رضا(ع) را از نيمه راه برگردانند. و به مردم بگويند كه حال ايشان براي انجام مراسم مساعد نيست.

و امام را برگرداندند و مردم را تنها گذاشتند با حسرتي كه در قلبهاي آرزومندشان مانده بود.



[ صفحه 51]




بازگشت