در خانه ام كلثوم


حضرت علي (ع) باز از جاي برخاست و از اتاق بيرون رفت. ام كلثوم با نگراني رفت و آمدهاي پدر را نگاه مي كرد. بالاخره طاقت نياورد و گفت: «پدر جان! چرا مدام از اتاق بيرون مي روي؟ كمي بخواب! امشب هيچ نخوابيده اي.»

اميرالمؤمنين(ع) لحظه اي به چشمان مضطرب دخترش نگاه كرد و آن گاه جواب داد:

«دخترم! منتظرم تا وقت نماز صبح شود. به خدا سوگند كه اين نماز، آخرين نماز من در مسجد است و بزودي شهيد مي شوم.» ام كلثوم پس از شنيدن اين سخن، پريشان احوال به پاي پدر افتاد و با التماس گفت: «پدر جان! اگر چنين است، نرو. بگذار فرد ديگري به جايت در مسجد نماز بخواند.»

اميرالمؤمنين(ع) با مهرباني به دخترش گفت: «اما نمي توان از قضاي الهي فرار كرد.»

بعد مكثي كرد و افزود: «پيامبر(ص) به خوابم آمد و از حالم جويا



[ صفحه 41]



شد. به او از دست اين مردم كه دلم را شكسته اند، شكايت كردم و ايشان وعده ي شهادتم را دادند.»

ام كلثوم در مقابل اين جواب ديگر هيچ نگفت و با حسرت به پدر نگاه كرد.

با صداي مؤذن، حضرت آماده رفتن شد تا براي آخرين بار در محراب مسجد نماز بخواند. امام حسن(ع) هم رسيد و از پدر اجازه خواست تا همراهي اش كند. امام(ع) اجازه نداد و از اتاق بيرون رفت. ناگاه مرغابيهاي خانه ي حضرت برخلاف عادت معمول، جلوي پاي حضرت جمع شدند. صحنه ي عجيبي بود، امام(ع) ايستاده بود و مرغابيها بال و پر مي زدند و جيغ مي كشيدند. خواستند آنها را برانند كه امام(ع) مانع شد و گفت: «آنها را به حال خود بگذاريد و نرانيد كه اين مرغان، نوحه گران هستند.»

و بعد سرش را به آسمان بلند كرد و گفت: «خدايا! مرگ را براي من مبارك گردان!»

و رفت اما ام كلثوم همچنان مي گريست.

برادر و پدر قطامه در جنگ با حضرت علي(ع) كشته شده بودند و او جز انتقام آرزويي نداشت. وقتي ابن ملجم از او درخواست ازدواج كرد، خنديد و گفت: «اگر مي خواهي به ازدواج تو درآيم، بايد بداني كه مهريه ام، سر علي است.»

ابن ملجم كه قبلاً الطاف زيادي از اميرالمؤمنين(ع) ديده بود، در مقابل فريب دنيا طاقت نياورد و در شب نوزدهم ماه رمضان،



[ صفحه 42]



شمشيرش را به زهري مهلك آغشته كرد و در مسجد به انتظار نشست.

حضرت علي(ع) مثل هر سحر، پا به مسجد گذاشت و در محراب به نماز ايستاد؛ در حالي كه مي دانست قاتلش در انتظار سجده ي او؛ گوشه اي تاريك از مسجد لحظه شماري مي كند؛ پس به سجده رفت. ابن ملجم شمشير را كه زير عبايش پنهان كرده بود، بيرون آورد و بالاي سر امام(ع) ايستاد. دستهايش را با تمام نيرويي كه داشت، عقب برد و ضربه ي محكمي بر سر امام(ع) وارد كرد؛ ضربه اي كه تا پيشاني اش را شكافت و خون مثل فرشي زير پايش را سرخ كرد. يكدفعه صداي حضرت علي(ع) سكوت مسجد را شكست؛ نه با ناله و يا گريه. او فقط با صداي بلند گفت: «به خداي كعبه، رستگار شدم.»

امام حسن(ع) سر پدر بزرگوارش را بر دامن گرفته بود و با گريه مي گفت: «پدر، پشت مرا شكستي. چه گونه مي توانم تو را با اين حال ببينم؟»

جمعيت زيادي پشت در خانه جمع شده بودند، امام از فرزندانش خواهش كرد تا به آنها بگويند، بروند. اما جمعيت توان دل كندن نداشت. بالاخره هر كدام به سويي رفتند و تنها اصبغ بن نباته ماند كه حاضر نبود بدون ديدن مولايش برود. بالاخره امام(ع) او را طلبيد و اصبغ با گريه به پايش افتاد. امام(ع) گفت: «چرا گريه مي كني؟ مگر نمي داني من به سوي سعادت مي روم.»

اصبغ ناليد: «براي خودم گريه مي كنم. براي جدايي از تو.»



[ صفحه 43]



ابن ملجم را كه نتوانسته بود فرار كند، آوردند. او مغرورانه پيش مي آمد. حضرت با ديدن قاتلش فرمود تا از شيري كه به او داده بودند به ابن ملجم هم بدهند. آنگاه به فرزندانش وصيت كرد كه: «اگر من زنده ماندم، او را عفو مي كنم؛ ولي اگر زنده نماندم، تنها با يك ضربه او را قصاص كنيد؛ چون او تنها يك ضربه بر سرم زد.»

شهادت

دو شب پس از ضربت، امام به شهادت رسيد و شيعيانش را غريب و تنها رها كرد، نمي توانيم بگوييم نيست؛ كه هست و هميشه هم هست.



[ صفحه 44]




بازگشت