كلاه


(حبيب الله احمدپور)

ركعت آخر نماز بود كه سرم را از روي مهر برداشتم. متوجه پوتينهاي يك عراقي شدم. بله! يك سرباز عراقي كنارم ايستاده بود. فهميدم كه ديگر كار از كار گذشته است و بايد آماده ي انفرادي و شكنجه شوم. سلام نماز را دادم و با ترس بالاي سرم را نگاه كردم. سربازها دور تا دور بچه ها ايستاده بودند؛ خوب غافلگيرمان كرده بودند.

چند روزي مي شد كه دور از چشم مأمورين عراقي نماز جماعت مي خوانديم. چشمم به سرگرد عراقي افتاد كه با خشم به بچه ها نگاه مي كرد. بعد از اين كه تك تك بچه ها را از زير نظر گذراند، با عصبانيت فرياد زد: «خودتان امام جماعت را معرفي مي كنيد يا ما پيدايش كنيم؟»

سكوت سنگيني آسايشگاه را فرا گرفته بود. چند دقيقه اي گذشت. توي دلم صلوات مي فرستادم تا به خير بگذرد كه ديدم سرگرد بدجوري به «حميد» نگاه مي كند. حميد رديف دوم و جلوي



[ صفحه 28]



من نشسته بود. چند روزي مي شد كه سرما خورده بود و به خاطر همين، كلاه سرش مي گذاشت. خواستم به حميد چيزي بگويم كه سرگرد يكراست آمد سراغ حميد. گوش او را گرفت و در حالي كه او را از صف بيرون مي برد، فرياد زد: ديديد پيدايش كردم! نگاه كنيد! كلاه سرش است! امام جماعت همين است!»

از حماقت سرگرد عراقي خنده ام گرفته بود.

متوجه حميد شدم كه با تعجب به سرگرد عراقي نگاه مي كرد. حميد را به خاطر كلاهي كه چند روز زحمت كشيده بود تا از جورابش درست كند، به انفرادي بردند و با شكنجه از او پذيرايي كردند.



[ صفحه 29]




بازگشت