سرمستي در برابر خدا


نمرود مي خواست حضرت ابراهيم را با آتش از بين ببرد. اما آتش گلستان شد. وقتي نمرود خود را در مقابل قدرت خداوند ناتوان ديد، خداوند فرشته اي را به صورت انسان نزد او فرستاد تا نصيحتش كند. فرشته پيش نمرود آمد و گفت: «حضرت ابراهيم را از وطن خود آواره كردي، او را در ميان آتش انداختي و... حالا ديگر دست از ظلم و ستم بردار! چون در برابر خداي ابراهيم قدرتي نداري.»

نمرود گفت: «روي زمين، كسي به قدرتمندي من نيست. اگر خداي ابراهيم لشكري دارد، بگو آماده كند تا من با آنها بجنگم.»

فرشته گفت: «تو لشكر خود را آماده كن تا لشكر آسمان هم بيايد.»

نمرود سه روز مهلت خواست و در روز چهارم تمام لشكريان خود را آماده كرد و به بياباني وسيع آورد. آنها در مقابل حضرت ابراهيم(ع) ايستادند. نمرود با تمسخر به حضرت ابراهيم گفت: «پس لشكر تو كجاست؟»

ابراهيم جواب داد: «چند لحظه ي ديگر خداوند آن را خواهد فرستاد.»



[ صفحه 17]



ناگهان فضاي بيابان را پشه هاي فراواني فراگرفت. آنها به سوي لشكريان نمرود حمله بردند. تمام سپاه نمرود فرار كردند. نمرود با اين كه ديد ضعيفترين مخلوقات خداوند توانسته اند تمام لشكر او را فراري دهند، باز هم ايمان نياورد. ناگاه پشه اي كه از همه كوچكتر بود، لبهاي نمرود را گزيد. بعد از چند روز، همان پشه از راه بيني به مغز سر نمرود رفت. نمرود به سر درد شديدي مبتلا شد. هرگاه با شيئ سنگيني بر سر خود مي زد، مختصري از سر دردش كم مي شد. از اين رو، كساني كه به ملاقات او مي آمدند، بهترين كاري كه مي توانستند برايش انجام دهند اين بود كه با چكش مخصوصي در وقت ورود بر سر او بزنند تا پشه كمي دست از آزارش بردارد.

بالاخره نمرود با همين عذاب كه نتيجه كفر و غرور او بود، از دنيا رفت.



[ صفحه 18]




بازگشت