مؤذن دلير


يكي از مسائلي كه براي عراقيها گران تمام مي شد، خواندن نماز جماعت و گفتن اذان در وقت نماز بود. يك روز صبح، يكي از بچه ها زودتر از بقيه بيدار شد و شروع به گفتن اذان كرد. اين كار هر روز انجام مي شد؛ اما دور از چشم نگهبانان عراقي. آن روز، هنوز اذان بسيجي به پايان نرسيده بود كه سر و كله ي يكي از نگهبانان پيدا شد و با فرياد از او خواست تا كارت شناسايي اش را بياورد. اما او تا اذان را به پايان نرساند، كوچكترين توجهي به عراقي نكرد. نگهبان بعد از گفتن اذان، با خونسردي به پنجره نزديك شد و از نگهبان عراقي پرسيد كه چه مي خواهد. نگهبان، كه رگهاي گردنش از شدت عصبانيت متورّم شده بود، مجدداً فرياد كشيد: «مگر نگفتم كارتت را بياور؟ مرا مسخره مي كني! چنان بلايي سرت بياورم كه تا ابد يادت بماند.»

بسيجي با همان خونسردي كارتش را درآورد و به نگهبان بعثي داد. ساعتي بعد با طلوع آفتاب، درِ سلول براي گرفتن آمار باز شد. پس از آمارگيري، يكي از سربازان عراقي فرد اذانگو را صدا زد و با خود برد.

مؤذن دلير حميد حكيم خواه



[ صفحه 9]




بازگشت