در كمال آرامش و طمأنينه


درست به خاطر دارم كه ماههاي نخست آغاز جنگ بود. دشمن با تمام تجهيزات و مدرنترين سلاحهاي اهدايي شرق و غرب و ورزيده ترين ارتش آموزش ديده خود، حمله وسيعي را به مرزهاي غربي و جنوب غربي كشور اسلامي ما شروع كرده بود و هر روز و هر ساعت خبر ناگوار و وحشتناكي از پيشرويهاي دشمن به گوش مي رسيد، و به راستي كه خواب و خوراك را از همه گرفته بود. به طوري كه ما بسياري از ساعات روز و شب خود را در دفتر جماران و در پاي دستگاه تلكس مي گذرانديم و هر لحظه مترصد خبر تازه اي بوديم و متأسفانه خبرها هم يكي پس از ديگري، همگي مأيوس كننده و تأثربار بود.

همه در تلاش بودند. چه آنها كه در جبهه و در خط مقدم بودند، و چه آنها كه در پشت جبهه، نيرو و امكانات بسيج مي كردند. نصيب ما هم در اين ميان، غم و غصه و اندوه فراوان بود.

در يكي از همان روزهاي فراموش نشدني و غمبار، نزديكيهاي ظهر بود كه تلفن زنگ زد و من كه پاي گوشي بودم، تلفن را برداشتم و متوجه شدم كه آقاي مهندس غرضي است، ايشان آن موقع استاندار خوزستان بودند. پس از سلام و تعارف، با دلهره و اضطرابي به من گفتند: «فلاني! اين خبر را فورا به امام بدهيد و پاسخ آن را هم بگيريد و به من بگوييد: خرمشهر سقوط كرده و



[ صفحه 9]



آبادان هم در خطر سقوط است. تكليف چيست؟» براي من كه خود را ضعيفتر از گوينده اين خبر مي دانستم، روشن است كه شنيدن اين خبر وحشتناك (كه سرانجام آن هم معلوم نبود) چه اضطرابي به وجود آورد و همان گونه بدون عبا و عينك به اتاق بغل دفتر، كه اتاق پذيرايي امام بود (و تا همين آخر هم تغيير نكرد و بارها همگي در صفحه تلويزيون، آن اتاق محقر را ديده ايم) رفتم و با توجه به همان نظم دقيق زندگي امام مي دانستم كه ايشان در آن زمان كه اذان ظهر مي گفتند، سر سجاده نماز و آماده انجام فريضه ظهرند. با همان وضع، خود را به جلوي سجاده نماز ايشان رساندم، ديدم مشغول اقامه نمازند. مرا كه با آن وضع ديدند، فرمودند: «چه خبر شده است؟» من سخنان آقاي غرضي را بازگو كردم و عرض كردم: «گوشي در دست ايشان است و منتظر پاسخ و دستور حضرت عالي هستند.» امام طوري كه انگار هيچ مطلب غيرمعمولي نشنيده بودند، با همان آرامش و طمأنينه هميشگي، فرمودند: «برويد به ايشان بگوييد جنگ است آقا! جنگ است!» همين دو جمله را گفتند و به دنبال فصول بعدي اقامه نماز خود رفتند و سپس هم بدون توجه به اينكه من هنوز ايستاده ام، تكبيرةالاحرام گفتند و با طمأنينه نماز ظهر را شروع كردند.

من هم برگشتم و به آقاي غرضي گفتم: «آقا فرمودند جنگ است آقا! جنگ است!» ايشان هم ديگر چيزي نگفت و گوشي را بر



[ صفحه 10]



زمين گذاشت. به راستي هنوز آن منظره و آن آهنگ و آن جملات در گوش من طنين انداز است. [1] .



[ صفحه 13]




پاورقي

[1] سيد هاشم رسولي محلاتي.


بازگشت