اسارت


سميه كاظمي



ديوارها به اوج رسيدند و مردمان

از ياد برده اند خدا را در آسمان



خورشيد خسته شد، و زمين گيج چرخش است

اما هنوز گندم و ابليس و امتحان



هر روز وهم كودك دلتنگ و اين سؤال

بابا كجاست؟ رفته به دنبال خرده نان



بوي لجن گرفته سكوت و صدايمان

تا عمق خود كپك زده، اي مردم جهان



ما در خيال و حسرت يك بوسه گم شديم

كو دست هاي مادر دلسوز و مهربان؟



گفتند روي پلّه آخر نشسته عشق

پاها نمي رسند به بالاي نردبان



ما را رها كنيد كه بيچاره مي شويد

اي واژه هاي تازه مُد گشته و جوان



اين روزها كه اول عمر شماست، آه

درگير مرگ پنجره هايند شاعران



ساعت دوازده، شب و روز و سحر يكي ست

در خود مچاله كرد تمام مرا زمان



يادش به خير خاطره هايي كه سال هاست

افتاده اند گوشه انبار، ناتوان



كم كم زمان به سنت و آداب حمله كرد

آن گاه تير علم كمين كرد در كمان



ناگاه او رها شد و چيزي نديد چشم

جز تكه هاي آينه و چند استخوان



بارانِ دار، پنجره ها جيغ مي كشند

و مردمان خسته شهري دوان دوان



هريك بدون چتر به سمتي فراري اند

فرياد مي زنند خدايا بده امان!



فردا تمام عاقبت شهر زخمي است

راه گريز نيست از آن جا برايشان



تقويم پاره پاره شد و باز و باز هم

گل كرد پشت پنجره پاييز ناگهان



ساعت! ببين چه قدر خيابان عوض شده ست

نفرين به تو كه فاصله دادي به خوردمان



حالا كه راه قافيه ها تنگ مي شود

برگرد در هواي سفر بيش از اين نمان



ديگر به آسمان خدا سر نمي زنيم

ديوارها اسير زمين مي كنندمان




بازگشت