زكريا و نماز


[زكريا: ابن برخيا ابن اليعار، كه نسبش به سليمان بن داود و بالاخره به هارون بن عمران برادر موسي عليه السلام، از پيامبران بني اسرائيل و مقتداي احبار و صاحب قربان آنها بوده، پيوسته در مسجد الاقصي به عبادت باري سبحانه و تعالي قيام نمود. و آن جناب را پسر عمي بود موسوم به عمران بن ماثان و اين عمران پدر مريم است و او را دختري ديگر بود از مريم بزرگتر، اشياع نام كه در فراش زكريا عليه السلام مي غنود و منكوحه عمران را، حنه ي بنت قافوذ مي گفتند و اين حنه در كبر سن حامله شده به اتفاق عمران نذر كرد كه چون آن فرزند متولد گردد محرر باشد و معني محرر آن است كه به شغل دنيا اشتغال ننمايد.. چون اناث را به واسطه ي عذري كه دارند قابليت تحرير نيست.

عمران و حنه متفكر و متحير شدند پس وحي الهي جهت قبول آن دختر و جواز محرر بودن او به زكريا نازل شد و عمران دختر خود را مريم نام نهاد... احبار رضا داده زكريا مريم را به خانه ي خود برد و همت عالي به تربيت او مصروف داشته چون مريم قابليت خدمت مسجد پيدا كرد جهت او غرفه اي در آن مسجد تعمير نموده و او را بدانجا آورد و هرگاه زكريا از مسجد اقصي بيرون مي رفت در غرفه ي مريم را قفل مي فرمود و در بعضي از اوقات كه نزد مريم مي آمد در زمستان ثمار صيفي و در تابستان ميوه هاي شتوي نزد او مشاهده مي نمود.

آنگاه زوجه ي زكريا اشياع در نود و هشت سالگي به يحيي حامله شد. بعد از حمل اشياع يحيي، مدت سه روز زكريا بر تكلم قادر نگشت.

روايت اكثر و اشهر در اين باب است كه چون مريم عذرا به عيسي حامله گشت و غير از زكريا كسي با او ملاقات نمي نمود.]

قرآن مجيد در باب نماز زكريا مي فرمايد:

«هنالك دعا زكريا ربه قال رب هب لي من لدنك ذرية طيبة إنك سميع الدعاء فنادته الملائكة و هو قائم يصلي في المحراب أن الله يبشرك بيحيي مصدقا بكلمة من الله و سيدا و حصورا و نبيا من الصالحين» [1] .

در آنجا بود كه زكريا [با ديدن كرامت و عظمت مريم] پروردگار خود را خوانده، گفت: پروردگارا! مرا از سوي خود فرزندي پاك و پاكيزه عطا كن، يقينا تو شنواي دعايي - پس فرشتگان، او را در حالي كه در محراب عبادت به نماز ايستاده بود ندا دادند كه خداوند تو را به يحيي بشارت مي دهد كه تصديق كننده ي كلمه اي از سوي خدا [يعني مسيح] است و سرور و پيشوا، و [از روي زهد و حيا] نگاهدار خود از مشتهيات نفساني، و پيامبري از شايستگان است.



[ صفحه 53]




پاورقي

[1] آل عمران (3): 39 - 38.


بازگشت