حضور قلب


باز هم با قلب آمده ام، قلبم را آورده ام كه به آن نور بپاشي، آورده ام كه در آن شقايق بكاري، آورده ام كه توانش بخشي، قلب خويش را پيش رويت گذارده ام، نگاهي بينداز و ببين تا چه حد دوستت دارد، نظري افكن و ببين چقدر به تو نظر دارد. اگر كم بود بميرانش، بميران كه سزاوار است به مردن. گفتي در عبادتم با آن دو چشمي كه نداري و با آن بينايي عظيمي كه داري نگاهت بر قلب من است نه رويم. اما اگر پشت قلبم به روي تو باشد چه كنم؟ واي كه از شرم تو به تو پناه مي برم! براي اين حضور، ببين چقدر حقيرم كه بايد ادب نگاه بر خاك را به جاي نياورم، چشم ها را ببندم تا ادبي لازم تر از آن - كه حضور قلب است - ادا شود.

گله دارم، چرا با من آن نكردي كه با عاشقانت كردي؟ بنگر حد بيچارگي را در آن زمان كه در پيشگاه توام، اما قلبم نشاني از تو در خويش ندارد.

ميزان احتياج را مي بيني؟ تو رحيمي، اقتضاي رحيميتت آن است كه وجود نياز را در بنده تاب نياوري. لب هاي قلبم تشنه اند، كبودند، نيازمندند. العطش مي گويند و انتظار سلسال از تو دارند. بگذار قلب من عشق را بفهمد، خودي بنماي كه از خود بي خود



[ صفحه 40]



شود. بگذار اين قلب بفهمد كه تنها امروز ناجي من نيست كه فردا هم دادرس من اوست و آنچه از تو در خويش دارد. بگذار قلبم اذان را بشنود و از آن بي تاب شود. به او بگو مرا در زمين بگذارد و خود تا آسمان ره بسپارد. بگذار صداي پاي قلبم از قلب عشق به گوش رسد، از عرش، از ملكوت، از عالم بي دغدغه ي خالي از اندوه، از ژرفناي صداقت، غور شرافت، اوج محبت، نهايت ديانت.

هر چه دوست داشتن هاي غير مجاز است از قلب من سلب كن. به چشم هايش توتيا بزن، بل تو را ببيند، در تو نظر بدوزد، محوت شود و از جمالت دست پليدي ببرد.


بازگشت