خشوع


كمالت زير سايه هاي خجالتم مي كشاند و جمالت مرا به لاك خويش فرو مي برد. خاموشي من حاصل سخنوري توست و سر به زيري ام ارمغان سرافرازي ات. رگ ادعا را لبه ي تيز بصارتت در من مي زند و پوستين تكبر را دست هاي بزرگ عظمتت از برم مي كند. حقارت من تحفه ي عزت توست. خشوع من به تو كمر همت من است براي رسيدن به تو، نيروي راننده است تا تو، كه مقصدي. حرارتي است كه مرا تا رسيدن به درجه ي ديدار گرمي مي بخشد. خضوع، مرا از ماندن چون حماري در گل خويش باز مي دارد، به واسطه اش - هر چقدر هم بدانم - مقياس هاي بزرگ تري براي ندانستن هايم مي يابم. براساس روح حقيقت جويي راهي دانستن ها و به واسطه ي عشق مقام، رونده به سوي بلندي ها مي گردم و چون هر چه بروم باز نيازمند رفتنم، در وجودم عشق سفر پا مي گيرد؛ سفري كه تا خون در رگ ها جاري است، باقي است. رحمانيت و رحيميت تو مرا وادار مي كند كه از تو تواضع و خضوع بطلبم؛ تو كه رحيميتت باعث رفع نيازهاي بندگان است، بيا و رافع نيازمندي هاي روح فقيرم باش.


بازگشت