اوضاع دين در باكو


باكو مركز آذربايجان شوروي است. رژيم كمونيستي، به مدت هفتاد سال تلاش فراواني كرد تا ريشه ي دين و دين باوري را به كلي محو و نابود كند. براي نيل به اين مقصود، انواع فيلمها، رمانها و كتابهاي ضد مذهب تهيه كردند تا اثري از دين باقي نماند و چنين شد. همچنين براي تخريب روحانيت و مبلغان اسلامي، انواع شگردها را به كار بردند و صدها بار فيلمي كه در جهت بدنام كردن روحانيون بود، در شبكه ي سراسري شوروي، به ويژه در مناطق مسلمان نشين شوروي پخش كرده و تنفر شديدي در مردم نسبت به روحاني و لباس مقدس او، ايجاد نمودند و تنها گروه اندكي توانستند عقايد خود را به طور ناقص حفظ كنند.

اما اين همه تلاشها براي دين زدايي، نتوانست اعتقاد به امام حسين عليه السلام و حضرت ابوالفضل عليه السلام را از آن



[ صفحه 71]



مردم بگيرد و اينك از همين روزنه ي حياتي حب الحسين، ديانت مطرود شده، دوباره به كالبد آذربايجان مسلمان در حال بازگشت است.

من خود، در عاشوراي سال 1373 در مسجد مركزي شهر باكو «تازه پير» شاهد صف طويلي از زنان، مردان و كودكان آذري بودم كه مي خواستند از پارچه هاي سياهي كه به نام امام حسين عليه السلام بر در و ديوار مسجد نصب شده بود، به اندازه ي نخ تسبيحي، به عنوان دستبند تبرك بردارند و به مچهاي خود ببندند. آنان در مصاحبه اي گفتند تا وقتي كه اين دستبندهاي امام حسين عليه السلام زينت دستهاي ما است، تا آخر ماه «صفر» مسكرات نمي نوشيم و گناه نمي كنيم!

انصافا بحق گفته اند كه اسلام: نبوي الحدوث و حسيني البقاء است؛ يعني پيدايي و تأسيس دين با نبي اكرم (ص) بود و بقاي آن، با امام حسين عليه السلام است.

خوش آمدي به خانه ي ما

يكي از علماي محترم قم كه به آذربايجان شوروي براي تبليغ اسلام، رفت و آمد داشت، نقل مي كرد كه يك نفر از اهالي باكو به شهر قم آمد و ميهمان ما شد. با او از اين جا و آن جا سخن مي گفتيم و درباره ي اوضاع باكو و مقايسه ي آن با جو مذهبي ايران بحث مي كرديم. در اين ميان به ايشان گفتم فردا



[ صفحه 72]



نماز جمعه برگزار مي شود، اگر موافق باشيد با هم در اين نماز شركت مي كنيم و اگر مايل نبوديد، من با شما در خانه مي مانم؛ زيرا ما احترام ميهمان را بر خود لازم مي دانيم. اما او چندان تمايلي نسبت به شركت در نماز جمعه نشان نداد.

فرداي آن روز، نزديك ظهر، بار ديگر نماز جمعه را يادآور شدم و پرسيدم آيا دليل خاصي دارد كه نمي خواهيد به نماز جمعه بياييد؟ گفت: «خير! از اين مي ترسم كه اگر به نماز بيايم از اين جهت كه وضو و حمد بلد نيستم، مردم به من نگاه كنند و مورد اعتراض و تمسخر واقع شوم.» گفتم: «نگران نباشيد، كسي به شما كاري ندارد و لزومي ندارد شما وضو بگيريد.» او قبول كرد و به هر حال با هم وارد مصلي شديم. امام جمعه در حال خطبه بود. نشستيم و در حالي كه خطبه ها را گوش مي كرديم، من پاره اي از مفاهيم خطبه را برايش ترجمه مي كردم.

خطبه ها به پايان رسيد، مؤذن اذان سر داد و طنين اذان و زمزمه ي ذكر نمازگزاران در فضا پيچيد. امام جمعه به نماز ايستاد و نمازگزاران به پا خاستند. من به دوست آذربايجاني گفتم: «تو نيز مي تواني با مردم هماهنگ شده و با آنان خم و راست شوي.» گفت: «نمي دانم چه بگويم، من تنها صلوات بلدم!» گفتم: «همان را تا آخر نماز زمزمه كن.» نماز پايان يافت و مردم متفرق شدند و ما نيز به سوي منزل روانه شديم.



[ صفحه 73]



قابل توجه اين است كه او در راه اظهار مي كرد: «حالا فهميدم كه شما برحقيد.» و از من تقاضا كرد كه نماز را به او تعليم دهم. در چهره اش آثار تحول موج مي زد و لرزه ي شوق بر تن داشت؛ ولي من چيزي دستگيرم نشد. پيش خود مي گفتم: «آقا را ببين! يك نماز بي اساس و فاقد وضو و قرائت به جا آورده، حالا درباره ي حقانيت ما اظهار نظر مي كند!»

من نتوانستم كنجكاوي خود را مخفي كنم، پرسيدم: «تو از كجا فهميدي كه ما برحقيم؟» پاسخي كه داد، مرا منقلب كرد. گفت: «از اين جا كه وقتي در ركعت دوم به سجده افتاده بودم، با همين گوش سر شنيدم كه از هر طرف ندايي به سوي من مي آيد، كه با زبان آذري محلي خودمان مي گويد: «به خانه ي ما خوش آمدي!» من دريافتم كه اين ندا از نوع ديگري بوده كه روح پژمرده ام را طراوتي بخشيد. شما را به خدا مرا با خدا آشنا كنيد، به من نماز بياموزيد، نماز!»



[ صفحه 74]




بازگشت