اعتماد به نفس


روان شناسان معتقدند كه اعتماد به نفس، در تكوين شخصيت آرام و سالم انسان، نقش اساسي دارد.

آنان توصيه مي كنند كه پدران و مادران بايد به بچه هايشان احترام بگذارند، با رغبت به سخنان آنان گوش بدهند و اشتباه هايشان را به رخشان نكشند. عدم رعايت اين مسائل، موجب عدم اعتماد كودك نسبت به خود مي شود، خود را فاقد شخصيت مثبت مي يابد و احساس مي كند مورد بي اعتنايي قرار گرفته است. لكنت زبان، كم رويي، انزوا و گوشه گيري از عوارض آن است. بچه ها آن زمان كه زبان گشوده و چند كلمه اي به صورت ناقص بيان مي كنند، نياز شديدي دارند به اين كه كسي به حرف آنان گوش بدهد.

به والدين هشدار داده شده است كه اگر اين نياز برطرف نشود، احتمال لكنت زبان، اضطراب و عدم اعتماد به نفس



[ صفحه 39]



وجود دارد.

در يك بررسي و آزمايش، علت محبت يا نفرت دانش آموزان نسبت به معلمان مشخص شده است. ابتدا از دانش آموزان سؤال شده است كه كدام معلم را بيشتر دوست دارند؟ ممكن است گمان كنيد كه جوابها اغلب به نفع معلم ورزش يا معلم آسان گير است و طبعا بچه ها از معلم رياضي تنفر دارند. ولي جوابها نشان داده است كه چنين نيست؛ زيرا در مدرسه اي، معلم رياضي محبوبترين معلم بوده و در مدرسه ي ديگر، معلم ديني، و در جايي، مدير از بالاترين محبوبيت برخوردار بوده است! سپس افراد محبوب، مورد مطالعه قرار گرفته اند تا معلوم شود چه عنصر مشتركي در ميان آنان وجود داشته كه توجه دانش آموزان را جلب كرده است.

نتايج بررسي نشان داده است كه در اين افراد، دو عنصر اصلي براي محبوبيت وجود داشته است؛ يكي منطقي بودن آنان و ديگري مهربانيشان. حال چرا «منطق» و «مهرباني» محبوبيت آورده است؟ علت آن، اين است كه هر دو خصيصه نياز اساسي رواني بچه ها را كه ايجاد اعتماد به نفس است، برآورده مي كند. دانش آموز مي بيند شخصيت مستقل او در برخورد با اين گونه معلمان حفظ مي شود و چيزي به او تحميل نمي شود؛ زيرا معلمي كه مهربان و منطقي است، دانش آموز را از نظر علمي قانع مي كند يا خودش تسليم نظر



[ صفحه 40]



دانش آموز مي شود. گاهي هم با علم به تقصير وي، از او در مي گذرد و اينها اعتماد به نفس را در دانش آموز تقويت كرده و نياز رواني او را ارضا مي كند. در بررسي ديگري مشخص شده است كه دانش آموزان از معلم ضعيف، آسيب پذير و عاجز تنفر دارند و بعكس، معلم قوي و قاطعي را كه در عين حال منطقي و مهربان است، بسيار دوست دارند. بعضي تصور مي كنند اگر خيلي آسان گير و بخشنده ي مطلق باشند، در دل بچه ها جا مي گيرند؛ در حالي كه اين اشتباه است. خاطره اي از يك معلم مهربان و منطقي را براي شما نقل مي كنيم.

آقاي «روشنايي» هيچ گاه دانش آموز را تحقير نمي كرد و با طنزهاي بچه ها مي خنديد. اما با قدرت رواني خود آرامش كلاس را هم حفظ مي كرد و به همين دليل، از نظر اخلاقي و مذهبي هم تأثير زيادي روي شاگردانش داشت.

آقا اجازه!

مدير مشغول گفتگو با تلفن بود. ناظم مدرسه، ميكروفن به دست از پشت پنجره ي دفتر، سلسله ي تذكرات را روانه حياط مي كرد.

- «محمدي اين قدر تو حياط مدرسه ندو.»

- «پسر! مگه با تو نيستم، چرا هلش مي دي؟ اصغري اون



[ صفحه 41]



توپ رو وردار بيار تو دفتر...»

آقاي روشنايي داشت خاطره ي قشنگي را درباره ي نماز مي گفت:

من آن وقتها (منظورش حدود بيست سال پيش بود) در يك دبيرستان، معلم رياضي و انشا بودم، ولي توي زنگ انشا بيشتر درباره ي مسائل مذهبي با بچه ها حرف مي زدم. بعضي روزها بچه ها را وادار مي كردم كه تك تك در كلاس، نماز بخوانند تا من اشكالهايشان را برطرف كنم.

از نماز صبح شروع مي شد و با نماز عشا به پايان مي رسيد. تا اين كه نوبت نماز مغرب، به دانش آموزي به نام «بهرامي» رسيد. از بقيه ي بچه ها كمي درشت تر بود و تا حدودي هم شيطنت داشت. وقتي نام او را خواندم، همه ي بچه ها خنديدند. گويي اصلا به او نمي آمد كه نماز بخواند. خودش هم خنده اش گرفته بود. گفت: «آقا نمي شه كه، يعني گناه داره، نه وضويي، نه چيزي.» گفتم: «عيبي نداره، تو بيا نماز بخون، ببينم بلد هستي يا نه؟» از او انكار و از من اصرار. اما بالاخره شروع كرد. از نماز چيزي نمي دانست. گفتم: «من مي گويم، تو هم تكرار كن.» قبول كرد.

سه ركعت نماز مغرب مي خوانم قربة الي الله. الله اكبر. تكرار كرد.

«بسم الله الرحمن الرحيم» او هم تكرار كرد. هر جمله از



[ صفحه 42]



نماز را كه مي گفتم، ترجمه هم مي كردم. البته او ترجمه ها را نمي گفت و فقط گوش مي كرد؛ مثلا در بسم الله الرحمن الرحيم، مي گفتم به نام آن خدايي كه بندگانش را دوست دارد، بخصوص جواناني كه رو به سوي او مي آورند. در ركوع مي گفتم، يعني اين كه فقط در مقابل او خم مي شوم و در مقابل غير او سرفرازم. در اواخر ركعت دوم بود كه كم كم حالتش تغيير كرد و در ركعت سوم ناگهان منقلب شد، شروع كرد به اشك ريختن. كلاس را سكوت عجيبي فراگرفته بود. نماز را قطع كرده و با اشكها و صداي سوزناكي مي گفت: «آقا ما بدبختيم، فاسديم، پدرم دائما در حال خوشگذراني است، مادرم...» همين طور مي گفت و اشك مي ريخت.

كمي كه آرام شد، گفتم: «بهرامي، اين را از صميم قلب مي گويم كه اين نماز تو از همه ي نمازهايي كه من خوانده ام، ارزشمندتر است و معلوم مي شود كه خداوند حتي اين نماز آموزشي تو را هم قبول كرده است.»

سالها بعد در يك مجلس سخنراني، اشاره ي كوتاهي به اين ماجرا داشتم كه پس از پايان سخنراني، خانمي آمد و گفت: «آقاي روشنايي من خواهر آن دانش آموز شما هستم!» با حجاب و متين بود. سپس ادامه داد: «برادرم اكنون يكي از مذهبي ترين جواناني است كه در خارج از كشور درس مي خواند و ان شاءالله به زودي براي خدمت به جمهوري



[ صفحه 43]



اسلامي خواهد آمد.»

دفتر مدرسه را سكوتي زيبا پر كرده بود و مدير مدرسه گوشي تلفن به دست، مبهوت ايستاده بود. ناظم، به قول خودش تذكراتش را خلاصه كرده بود. من از پشت پرده ي اشك، نور چهره ي آقاي روشنايي، دبير رياضي مدرسه را رقصان مي ديدم و آرزو مي كردم اي كاش امروز بتوانيم، يعني ايشان قبول كنند كه نماز جماعت را به امامتش بخوانيم.» [1] .

معلم مسلط به درس و مهربان، تمام وجود دانش آموزش را در اختيار مي گيرد و دانش آموز لذت مي برد از اين كه وابسته به او است و از دستورهايش اطاعت مي كند، و در نهايت آرزو مي كند كه كاش روزي مثل معلمش باشد. آيا شما چنين معلماني را ديده ايد؟

آيا خداوند كاملترين و دوست داشتني ترين معلم هستي نيست؟!



[ صفحه 44]




پاورقي

[1] مجله ي پيوند، بر اساس خاطره اي از دكتر غلامعلي افروز.


بازگشت