عاشقانه


پدر نداشت و مادرش از طريق رختشويي امرار معاش مي كرد. با اين كه هجده ساله بود، تب عشق و شوريدگي، تكيده اش كرده بود. مادر، هميشه نگرانش بود و هنگامي كه گفت: «من بايد ازدواج كنم»، مادر، نخست آن را دليل سلامت فرزند گرفت؛ اما به دليل فقر برآشفت و قول داد كه از يك خانواده ي هم سطح، دختري را برايش خواستگاري كند. فرزند گفت: «نه مادر، من همسر خود را انتخاب كرده ام!» مادر پرسيد: «كيست؟» جوان پاسخ داد: «دختر شاه!» اين بار مادر فكر كرد كه پسرش ديوانه شده است. او كه از اين جواب بهت زده شده بود، نگران شد كه اگر اين موضوع به گوش حاكم برسد، براي آنان دردسر زيادي ايجاد خواهد كرد و جوان جانش را بر سر اين خواهش خواهد گذاشت. پندهاي مادر، ذره اي از محبت فرزند را نسبت به دختر شاه كم نكرد.



[ صفحه 10]



اتفاقا روزي شاه با اطرافيان خود از محلي عبور مي كردند. مادر پيش دويد و دامن وزير را گرفت و خواهش كرد كه فرزندش را از خطر مرگ نجات دهد و او را از اين خيال خام بيرون بياورد. وزير سؤال كرد: «مشكل چيست؟» گفت: «پسرم تقاضايي دارد كه بدون شك خشم شاه را برخواهد انگيخت.» آن گاه همه چيز را گفت؛ در حالي كه اشك مي ريخت و التماس مي كرد. وزير دلش به حال مادر جوان سوخت و جوان را نزد خود فراخواند و گفت: «اگر مي خواهي به اين آرزو دست يابي، توصيه هاي مرا به كار ببند.» پسر گفت اطاعت خواهم كرد.

وزير گفت: «در بيرون شهر، محلي است كه اغلب، عبور و مرور مسافران حومه ي شهر از آن جا صورت مي گيرد. تو به آن جا مي روي و همواره به نماز مشغول مي شوي.» سپس يك پيراهن سفيد بلند كه لباس رسمي عابدان آن زمان بود، به وي داد تا بپوشد و با آن نماز بخواند.

جوان در پاسخ گفت: «گر چه پيشاني من با مهر و نماز آشنايي چنداني ندارد؛ اما به امر شما با همان نماز ناقص، كار را شروع مي كنم!» وزير كه نيروي عشق را مي شناخت و درخشش آن را در چشمهاي جوان مي ديد، به موفقيت او اميدوار شد.

از اين ماجرا مدتي گذشت و به تدريج در ميان مردم شايع



[ صفحه 11]



شد كه به تازگي جوان عابدي پيدا شده است كه اگر آسمان به روي ما مي خندد و زمين به ما نعمت مي دهد، به خاطر روي پاك اين جوان عابد است. اين شايعه به گوش شاه هم رسيد.

شاه وزير را احضار كرد و به او گفت: «شنيده ام عابدي جوان، قلوب مردم را تصرف كرده است. ترتيبي بدهيد كه او را به دربار ما بياورند تا ملاقاتش كنيم.» وزير گفت: «قربان، مقام او بسيار والاست و او را نمي توان به اين جا آورد.» شاه به ناچار پذيرفت كه براي ديدن او به خارج شهر برود و روزي را براي حركت تعيين كرد.

وزير پيش از فرارسيدن روز ملاقات، به جوان اطلاع داد كه اگر شاه و اطرافيان او به حضور تو آمدند، به آنان اعتنا نكن و همين كه شاه خواست دست تو را ببوسد، نماز بعدي را اقامه كن و به همين ترتيب ادامه بده.

بالاخره روز موعود فرارسيد و شاه با جلال و شكوه، براي ديدار جوان عابد، به خارج از شهر رفت.

به نظر مي آمد كه شاه در همان ملاقات اول مجذوب جوان شده است و سرانجام در پايان نماز جلو آمد تا دست جوان را ببوسد؛ اما جوان نماز ديگري را اقامه كرد.

شاه در ميان نمازهاي بعدي، دست جوان را بوسيد و بقيه هم پيروي كردند و به شهر بازگشتند. شاه در راه به وزير گفت: «مهر اين جوان در دلم افتاد. چه مي شود اگر او را به



[ صفحه 12]



دربار خود آورده و كاري به او بدهيم و حتي چه مانعي دارد كه من دختر خود را به او بدهم؟ به اين وسيله ما هم در بين مردم محبوبيت بيشتري خواهيم يافت.» سپس وزير را مأمور اين كار كرد.

وزير بلافاصله از شهر به محراب بازگشت تا جوان را از نتيجه ي نقشه ي خود باخبر كند. ولي با كمال تعجب ديد كه او همچنان به نماز مشغول است! نزديك آمد تا بگويد بازي تمام شد و ديگر بس است، ناگاه ديد قطره هاي اشك شوق بر گونه هاي جوان جاري است و حالتي عرفاني و انقلابي روحاني در او ايجاد شده است. گفت: «اي جوان، تو را چه شده است كه اين گونه منقلب شده اي؟» پاسخ داد: «اي وزير، آن عشق مجازي من، به يك عشق حقيقي تبديل شده است.» وزير شگفت زده پرسيد: «چگونه؟» گفت: «حقيقت اين است كه پس از رفتن شما، پيش خود انديشيدم كه وقتي يك نماز ظاهري بتواند اين گونه شاهان را در مقابل انسان به زانو آورد، پس نماز حقيقي چه مي كند!»

از اين رو با شرمندگي خاصي، رو به آسمان كردم و گفتم خدايا اين يك تكبير و نماز هم خالص براي تو است. از اين جا بود كه درهاي آسمانها به روي دلم باز شد و محبت خاصي از خدا بر دلم تابيد كه دگرگون شدم. حال، حتي به احترام و توجه شاهان هم احساس نياز نمي كنم.



[ صفحه 13]





من ز سدر منتهي بگذشته ام

صد هزاران ساله زانسو رفته ام



حال من اكنون برون از گفتن است

آنچه مي گويم نه احوال من است [1] .



حال معلوم مي شود چرا پيامبر (ص) فرمودند: «اگر كسي دو ركعت نماز با توجه به جاي آورد، من ضامن بهشت اويم». زيرا ممكن است حتي دو ركعت نماز در حال دل شكستگي و شرمندگي، سعادت انسان را فراهم كند و او را دائم الصلاة گرداند.

اي دوست پس چه نشسته اي! در صورتي كه به اين آساني رضاي خدا را مي شود جلب كرد؛ چرا كه نه؟



[ صفحه 14]




پاورقي

[1] مثنوي معنوي.


بازگشت