انس با خدا


حال كه به اين منزل رسيديم و بر تو روشن شد كه روح سرگردان انسان تا خدا را نيافته به مطلوب گمشده خويش نرسيده و چون آن محبوب و مطلوب و گم كرده را يافت با او آرميد و مأنوس شد.

قطره ها چون از دريا تبخير شدند و از آغوش مبدأ خويش گريختند، آغاز دوران فراق را پيش روي نهادند؛ چون به جو آسمان ها پيوستند گم شدگان ديگري نظير خود را يافتند؛ با آنها دست به گردن آوردند، به جمع آوري يكديگر پرداختند ولي طوفان و بادشان به بازي گرفت و ايام سرگرداني شروع گرديد؛ گه به شرق و گه به غرب، گه به زير و گه به بالا، غربت در ديار دور و واماندگي و بيچارگي تا بالاخره دوباره به قطره گي خود بازگشتند؛ اما تنها افتاده، در قله جبال بر فراز تخته سنگ هاي خشن؛ اينجا باز توانستند يكديگر را بيابند؛ رنج راه و سفر كم تر شد؛ با هم دست به گردن آوردند؛ صخره ها را واپس زدند، با فراهم آوردن دوستان جويبار شدند از قله ها سقوط كردند ولي از رفتن باز نماندند؛ چون به دشت رسيدند گروهي ديگر از ياران سرگردان را آنجا ديدند با



[ صفحه 117]



آنها نيز متحد شدند؛ جوي ها رود گرديد و رودها شط؛ شب ها مي رفتند و روزها، ايستايي نبود همه حركت بود و جنب و جوش، همه غوغا بود و خروش باري رفتند و رفتند تا به دريا پيوستند؛ ديگر حركت نبود، آرامش بود و رامش و پايان خواهش. جان به جانان پيوست و دل به دلبر و رهرو به غايت و راه به نهايت خرم انس ره يافتگان كه اينجا ديگر جز انس نيست.



يكي قطره را مانم از فرط شوق

كه بس دور ز آغوش درياستي



بخشكي گرايد ز سوز فراق

به بي مايگي سخت رسواستي



بجويم بره قطره ديگري

كه بي غم سفر پايه پوياستي



يكي جويبارم مگر ره زند

كه در پيچ و خم جوي بيناستي



بپيوندم از جوي در رود او

چه رود اندر اين راه دانستي



گرم صخره اي سد كند راه را

براندازم ار كوه پهناستي



هماهنگ با او بنالم به دشت

چه رود اندر اين نغمه شيواستي



نه رود است از خود به فرياد از او

كه هر قطره را در دل آواستي



چو ما از خدائيم و رجعت باوست

بر اين ره لقايش گواراستي



شد از دور موجي ز دريا پديد

جمال و جلالش چه زيباستي



به جان تو سوگند كاندر رهش

دو صد كوه آتش مهناستي



اگر آب و آتش دل از هم كند

بر اين ره نه عاشق نه شيداستي



كه عاشق شرنگ ارزدستش خورد

شرنگ از كفش نوش و خرماستي



چو آغوش باز آورد قطره را

بر او سرنهم چون دل آراستي



به دامانش از قطره اي وارهم

بر اين ره هم انيم تمناستي



(مولف)

گويند جواني چندين ديار پيمود تا به قرن شهراويس رسيد؛ چون خانه او را



[ صفحه 118]



پيدا كرد و بر در كوفت اويس بر درآمد و گفت كيستي؟ جوان گفت از شهري دور آمدم و اويس را خواهم. گفت تو را با اويس چه كار؟ گفت خواهم دمي با او انس گيرم. گفت تو نداني آنكه با خدا مأنوس شد با ديگري نتواند انس گيرد.

«بهره انس با خدا وحشت كردن از مردم است». [1] .

«چگونه انس دارد با خدا آنكه را از خلق وحشت نيست». [2] .

(علي عليه السلام)

امام صادق عليه السلام مي فرمايند: اگر من در زمين تنها باشم و منحصراً قرآن را داشته باشم احساس تنهايي نمي كنم. آنكه به دريا رسيد از جويبار بي نياز شد. انس با هر مطلوب انس كاذب است و انس با خدا انس حقيقي است. در حديث قدسي آمده است كه: اگر در روي زمين جز يك مؤمن نباشد با او از همه مخلوقاتم بي نيازي جويم و از ايمانش همدمي براي او سازم كه به هيچ كس محتاج نباشد. حضرت ختمي مرتبت صلي الله عليه و آله مي فرمايد:

«هر آن كس از ذلت معصيت به عز طاعت درآمد خداوندش بي انيس امين گرداند و بي مال مستغني كند». [3] .

«نيست بنده مؤمني جز اينكه خداوند از ايمانش انيسي براي او آفريده كه بدان مي آرامد ولو بر فراز كوهي تنها باشد وحشتي ندارد». [4] .

(امام صادق عليه السلام)



[ صفحه 119]





خوشا آن دل كه مأواي تو باشد

بلند آن سر كه در پاي تو باشد



فرو نايد به ملك هر دو عالم

هر آن سر را كه سوداي تو باشد



غبار دل به آب ديده شويم

كنم پاكيزه تا جاي تو باشد



خوش آن شوريده شيداي بي دل

كه مدهوش تماشاي تو باشد



نمي خواهد دلم گل گشت صحرا

مگر گل گشت صحراي تو باشد



(فيض كاشاني)

«پروردگارا: به راستي كه تو بهترين انس براي دوستانت هستي؛ هر آنگاه از دوري به تنگ آيند با ياد تو مأنوس مي شوند و زماني كه مصائب به ايشان رو كند به پناه تو روي مي آورند». [5] .

شرك از خدا گريختن و به خويش روي آوردن است. و انس از خويش گريختن و به خدا روي نهادن است؛ چون خود همه پندار و خداوند هستي مطلق است. با انس با خدا از نيستي به هستي درآيي. و بعضي ريشه لغت انسان را از انس دانسته اند زين رو آنكه با خدا مأنوس نيست هنوز از عالم انسانيت بويي نبرده. هر آنگاه ديدي از خلق و از خويش وحشت كني اما دلت با حق بيارامد بدانكه انيس خدايي و در دعاي جوشن خوانده اي «يا مونس كل انيس» آنجا كه خداست به كه انس گيري و كجاست كه خدا نيست؟

«پروردگارا: پوزش مي خواهم تو را از هر لذتي جز يادت و از هر رامشي جز انست و از هر شادماني جز معرفتت و از هر گرفتاري جز عبادتت». [6] .



[ صفحه 120]



«پروردگارا چه چيز از الهام يادت بر دل ها لذيذتر است و چه كار شيرين تر از گردش در گذرگاه هاي نهاني راكعت». [7] .

چگونه است كه چون خورشيد طالع گشت، شمع را خاموش كني؟ چون حق بر دل بنده متجلي گرديد الفت هاي با غير، از دل رخت بربندد و نظر جز به او نباشد. چون بر سفره مائده انس نشستي بهشت در همين عالم از دلت رويد و اگر در غاري تنگ باشي و به خود نگري عظمت كهكشان ها در جان خود يابي. نديده اي كه چون يوسف عليه السلام را بدان دخمه تاريك و تنگ آوردند با پروردگارش نجوي كرد كه:

«اي پروردگار اين زندان برايم محبوب تر است از آنچه زليخا مرا بدان مي خواند» [8] .

چگونه با تو مأنوس نباشم كه جانم طلب كار تست؟ از تو بوي آشنايي مي يابم. چگونه با تو مأنوس نباشم كه خود را فقير مطلق و تو را غناي محض مي دانم؟!

چگونه با تو مأنوس نباشم كه مبدأ و مرجع من تويي؟!

چگونه با تو مأنوس نباشم كه رزاق تن و جانم را جز تو نشناخته ام؟!

چگونه با تو مأنوس نباشم كه دست ربوبيت تو را با خود در همه حال مشاهده مي كنم؟!

چگونه با تو مأنوس نباشم در حالي كه در جانم عشق به خوبي هاست و



[ صفحه 121]



همه آنها را به طور كامل منحصراً در تو مي بينم؟!

چگونه با تو مأنوس نباشم كه زداينده آلايش هايم را، آمرزنده گناهانم را، پوشنده لغزش هايم را همه در انحصار تو مي يابم.

با تو مي بينم، با تو مي شنوم، با تو سخن مي گويم، با تو مي انديشم و با تو مي نويسم، با تو حيات دارم. مگر مي شود تو را از ياد برم؟ اي جان و اي جانان. حاصل عشق همينم بس كه غم تو دارم:



حاصل عشق همين بس كه اسير غم او

دل به جايي ندهد ميل به جايي نكند



پروردگارم: «با ياد تو دلم حيات دارد». [9] مرگ دلم جدايي از تو است اگر با تو مأنوس نباشم دلم مي ميرد. در حديث معراج در صفت خوبان چنين آمده است:

«نعمت ايشان در دنيا يادم، محبتم و خشنوديم از ايشان است». [10] .

بار پروردگارا اين سه را نصيب ما گردان كه با يادت آرام گيريم و با عشقت راهرو باشيم و با رضايت خشنود



در آن نفس كه بميرم در آرزوي تو باشم

به آن اميد دهم جان كه خاك كوي تو باشم



به وقت صبح قيامت كه سر ز خاك برآرم

بگفتگوي تو خيزم به جستجوي تو باشم





[ صفحه 122]





به مجمعي كه در آيند شاهدان دو عالم

نظر به سوي تو دارم، غلام روي تو باشم



حديث روضه نگويم گل بهشت نبويم

جمال حور نجويم، دوان به سوي تو باشم



مي بهشت ننوشم ز دست ساقي رضوان

مرا به باده چه حاجت كه مست روي تو باشم



(سعدي)

از كلام مولاي متقيان عليه السلام بشنو:

«الهي براي دوستانت تو از هر انيس، انيس تري. براي آنان كه به تو اعتماد كرده اند از هر كارگزار آماده تري. هم آنان را در مكنونات ضميرشان مشاهده مي كني و بر حال آنها آگاهي و ميزان بصيرت و معرفتشان را مي داني؛ رازهاي آنها بر تو پوشيده نيست و دل هاي آنها در فراق تو بيتاب است؛ اگر تنهايي سبب وحشت آنها گردد ياد تو مونس آنهاست». [11] مادري مي گفت: دخترم را از هفت سالگي به نماز عادت دادم و راهش آن گونه بود كه شبي با او گفتم كه تامين زندگاني ما از خداست؛ هم اوست كه به ما پول مي دهد و ما زندگي را اداره مي كنيم. كودك پرسيد چرا خدا به من پول نمي دهد؟ گفتم: علت آنست كه تو هنوز نماز نمي خواني. پرسيد: اگر من هم نماز بخوانم خدا به من هم پول مي دهد؟ گفتم: آري صبح هاي جمعه خدا به وسيله فرشتگانش پول مي فرستد اگر تو هم پول مي خواهي براي هفته آينده خود را مهيا كن. روز بعد به بازار رفتم سجاده كوچكي انتخاب نمودم، چادري و



[ صفحه 123]



مهر و تسبيحي، از روز شنبه برنامه نمايش شروع شد و آخر هفته بامداد جمعه قبل از برخاستن او مبلغي زير سجاده اش نهادم. وقتي برخاست و نمازش را خواند ديدم از اطاق بيرون نمي آيد. پرسيدم: مگر نمازت تمام نيست گفت: در انتظار فرشته نشسته ام. گفتم: او قبل از تو حتماً آمده. زير جانمازش را عقب زدم و پول را به او نشان دادم او خوشحال نه از پول بلكه از اينكه خداوند نماز او را به حساب گذاشته و با او رابطه دارد. چند ماهي بر اين منوال گذشت؛ روزي با پدرش گفت: خواهش مي كنم ديگر پول زير جانماز من نگذاريد. من با نماز خو گرفتم و لذت مناجات با خداوند خود را چشيده ام آن لذت از پول شما دوست داشتني تر است اين داستان انس كودكي با خدا بود. بازگو تو هم از اين انس بهره برداري؟

اي عزيز بنگر كه با چه مأنوسي؟ انس با او را به چه مي فروشي؟ دل را به دلبر سپار و جان را به جانان.



عابدي كز حق سعادت داشت او

چهار صد ساله عبادت داشت او



از ميان خلق بيرون رفته بود

راز زير پرده با حق گفته بود



همدمش حق بود، او همدم بس است

گر نباشد او و دم حق هم بس است



حايطي [12] بودش درختي در ميان

بر درختش كرد مرغي آشيان





[ صفحه 124]





مرغ، خوش الحان و خوش آواز بود

زير هر آواز او صد راز بود



يافت عابد از خوش آوازي او

اندكي انسي به دمسازي او



حق سوي پيغمبر آن روزگار

روي كرد و گفت با آن مرد كار



مي ببايد گفت: آخر اي عجب

اين همه طاعت بكردي روز و شب



سال ها از شوق من مي سوختي

تا به مرغي، آخرم به فروختي؟



گر چه بودي مرغ زيرك از كمال

بانگ مرغي كردت آخر در جوال



من تو را، بخريده و آموخته

تو زنا اهلي، مرا بفروخته



تو بدين ارزان فروشي هم مباش

همدمت ماييم، بي همدم مباش



(عطار، منطق الطير)

در عشق نظر از غير محبوب آنگونه برداشته شود كه حتي وابسته ها و متعلقات معشوق هم رها گردند و در همين زمينه هست كه فرمودند:

«كمال معرفت نفي كردن صفات از اوست». [13] .

چون او را بيني ديگر صفاتش نبيني به اين سخن بنگر:



[ صفحه 125]



«وقت باشد كه عاشق چنان مستغرق شود كه نام معشوق را فراموش كند؛ عشق براي سالكان براق و مركب است؛ هر آنچه عقل به پنجاه سال اندوخته باشد، عشق در يكدم آن جمله را بسوزاند و عاشق را پاك و صافي گرداند. سالك به صد چله آن مقدار سير نتواند كرد كه عشاق در يك طرفة العيني از جهت آنكه عاقل در دنياست و عاشق در آخرت است. نظر عاقل در سير، به قدم عاشق نرسد». [14] .

«هيچ نعمتي خداوند به بنده اش نداده برتر از آنچه در قلب او به جز خدا چيزي نباشد». [15] .

چون عشق او در دل آمد، دل جاودانه شود چرا كه ذات جاودانه در اوست، چون اين بي مايه راه او گزيند مايه دار شود چرا كه سرمايه اوست



عرضه كردم دو جهان بر دل كار افتاده

به جز از عشق تو باقي همه فاني دانست



«پروردگارا تويي كه بيگانگان را از دل دوستانت راندي تا بدآنجا كه جز تو را دوست نگيرند. چه يافت آنكه تو را گم كرد؟ و چه گم كرد آنكه تو را يافت؟ به راستي كه هر آن كس چيزي را به جاي تو گزيد نااميد ماند». [16] .

(امام حسين عليه السلام)

همه كوشم تا سر او يابي و عزم سفر به سوي او كني اگرت چيزي دادند



[ صفحه 126]



سوغاتي مرا آري. خواجه عبدالله انصاري را چون وفات يافت به خواب ديدند. پرسيدند: خداي با تو چه كرد؟ گفت: خطاب فرمود اي عبدالله با تو كارها داشتيم سخت؛ لكن روزي در مجلسي ما را ستودي، دوستي از آن ما آنجا بود آن شنيد و وقتش خوش گشت ما تو را در كار او كرديم. من نيز در اين كارم تا از فيوضاتش سختي راه بر من هموار گردد.



سالكي را گفت آن پير كهن

چند از مردان حق گويي سخن



گفت خوش آيد زبان را بر دوام

تا بگويد ذكر ايشان را مدام



گر ندارم از شكر جز نام بهر

اين بسي بهتر كه اندر كام زهر



گر نيم ز ايشان از ايشان گفته ام

خوشدلم كاين قصه از جان گفته ام





[ صفحه 127]




پاورقي

[1] ثمرة الانس بالله الاستيحاش من الناس. علي عليه السلام، غررالحكم.

[2] كيف بأنس بالله من لا يستوحش من الخلق. علي عليه السلام، غررالحكم.

[3] من خرج من ذل المعصيه الي عز الطاعه آمنه الله عزوجل بغير انيس و اعانه بغير مال محمد صلي الله عليه و آله، بحارالانوار 75.

[4] ما من مؤمن الا و قد جعل الله له في ايمانه امنا يسكن اليه حتي او كان علي قلة جبل لم يستوحش. بحارالانوار 70.

[5] اللهم آنس الانيسين لاوليائك ان اوحشتهم الغربة آنسهم ذكرك و ان صبت عليهم المصائب لجئوا الي الاستجارة بك. علي عليه السلام، شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد 11.

[6] و استغفرك من كل لذه بغير ذكرك و من كل راحة بغير انسك و من كل سرور بغير معرفتك و من كل شغل بغير طاعتك. علي بن الحسين عليهماالسلام بحارالانوار 94: 151. مناجات الذاكرين.

[7] الهي ما الذ خواطر الالهام بذكرك علي القلوب و ما احلي المسير اليك بالاوهام في مسالك الغيوب. علي ابن الحسين عليهماالسلام، بحارالانوار 94. مناجات العارفين.

[8] قال رب السجن احب الي مما يدعونني اليه. يوسف 12: 34.

[9] بذكرك عاشق قلبي. امام سجاد عليه السلام، دعاي ابوحمزه.

[10] نعيمهم في الدنيا ذكري و محبتي و رضايي عنهم. حديث معراج، ارشاد ديلمي.

[11] نهج البلاغه خطبه 227.

[12] فضاي منزل.

[13] كمال معرفة نفي صفات عنه. نهج البلاغه.

[14] عزير نسفي كتاب انسان كامل.

[15] ما انعم الله علي عبد اجل من أن يكون في قلبه مع الله غيره. امام صادق عليه السلام.

[16] انت الذي أزلت الاغيار عن قلوب احبائك حتي لم يحبوا سواك ماذا وجد من فقدك و ما الذي فقد من وجدك. لقد خاب من رضي دونك بدلا. دعاي عرفه امام حسين عليه السلام.


بازگشت