عشق بلال


مولاي بلال مردي بت پرست، رو به سوي صنم داشت و جان بلال با عشق احمد عجين شده بود. در گرماي كوير بر روي سنگ هاي داغ او را به زنجير كشيده و تازيانه مي زد و او صبور و شكيبا در ياد محبوب دل خوش مي داشت.



تن فداي خار مي كرد آن بلال

خواجه اش مي زد براي گوشمال



كه چرا تو ياد احمد مي كني

بنده بد، منكر دين مني



مي زد اندر آفتابش او بخار

او احد مي گفت بحر افتخار



گه گاه كه خون از بدنش روان مي شد و از تن توان مي رفت، ترك لفظ مي گفت و مولايش ترك عذاب و باز ناخودآگاه از احد محمد صلي الله عليه و آله دهان خشكش شاداب و از ياد محبوب در دلش آب مي افتاد. چه كند كه عشق رنج و عذاب را نمي شناسد؛ فقط محبوب را مي پسندد و بس. اين بار ديگر:



فاش كرد اسپرد تن را در بلا

كاي محمد صلي الله عليه و آله اي عدوي توبه ها





[ صفحه 101]





اي رگ من، اي تن من پر ز تو

توبه را گنجا كجا باشد در او



توبه از اين پس ز دل بيرون كنم

از حيات خلد توبه چون كنم؟



عشق قهار است و من مقهور عشق

چون قمر روشن شدم از نور عشق



برگ كاهم پيش تو اي تند باد

من چه دانم تا كجا خواهم فتاد؟



گرهلالم گر بلالم مي دوم

مقتدا بر آفتابت مي شوم



ماه را با زفتي و زاري چه كار؟

در پي خورشيد پويد سايه وار



عاشقان در سيل تند افتاده اند

بر قضاي عشق دل بنهاده اند



(مولوي)

اي عزيز، رنج راه تو را از رفتن باز ندارد كه بلال اگر به صحبت محمد صلي الله عليه و آله افتاد به آساني نيفتاد؛ در اين راه بس رنج ديد؛ رنج اين راه را بديده منت دار كه خداوند:



مي ستاند قطره چندي ز اشك

مي دهد كوثر كه آرد قند رشك



مي ستاند آه پر سودا و دود

مي دهد هر آه را صد جاه و سود



بين در اين بازار گرم بي نظير

كهنه ها به فروش و ملك نو بگير



مشتري خواهي كه از وي زربري

به ز حق كي باشد اي جان مشتري



(مولوي)



[ صفحه 102]



مگوي كه اين دفتر نظم است يا نثر كه مطلب داغ است و مرا سخن گرمي نيست؛ خواهم كه از تنور گرم ديگران شعله اي اقتباس كنم تا چراغ دلت را برافروزم. بر عظمت هدف بنگر كه هر آنچه هدف والاتر راه درازتر؛ مال نخواسته اي! مقام نخواسته اي خانه و متاع نخواسته اي، خدا را خواسته اي. وه كه چه هدف و همت عالي داري. بلند همتا:



جان ببوسي مي دهد آن شهريار

الحق اي عشاق كآسان گشت كار



ابذلوا ارواحكم يا عاشقين

ان تكونوا في هواكم صادقين [1] .



رنج راحت دان چوشد مطلب بزرگ

گرد گله توتياي چشم گرگ



(مولوي)

در وصف جمالش سروده اي داشتم. در اين سروده قدش را به صنوبر و چشمش را به نرگس لبش را به لعل و دندانش را به صدف و صورتش را به ماه تشبيه كرده بودم؛ مطرب ميسر بود و من با او هم آهنگ مي خواندم؛ خوش زمزمه اي بود، ناگاه در گشوده شد و از در آمد، ابريشم ساز از هم گسيخت و آوازم در حلقوم خفه ماند.

خواستم تا مطرب را از صحنه برانم، حضرت مشاهدت از گفتارم بازداشت. چه مي شنوي؟! مپندار سوزها در فراق و سازها در وصال است، در وصال نه نياز و نه راز، فنا و حيرت است؛ گم شدن از خود و ذوب شدن در محبوب است. بي خبري و فقر محض است؛ چنانكه لسان الغيب فرمود تو نيز،



گرش بيني و دست از ترنج بشناسي

روا بود كه ملامت كني زليخا را



و ديدي كه آن جميل چون در برابر زنان مصر از پرده بدر آمد دست از



[ صفحه 103]



ترنج باز نشناخته و درد زخم حس نكردند و محو جمال شدند نه تنها انگشتان كه خود را نيز از ياد بردند [2] باري عشق را جان بوالعجب داند

«روزي كه قرار بود حلاج را بكشند درويشي از او پرسيد: كه عشق چيست؟ گفت امروز بيني و فردا و پس فردا. آن روزش بكشتند و فردا جسدش بسوختند و پس فردا خاكستر به باد دادند». [3] .



[ صفحه 104]




پاورقي

[1] اي عاشقان اگر در راه عشق صادقيد در اين راه جان فدا كنيد.

[2] فلما راينه اكبرنه و قطعن ايديهن. يوسف 12: 32.

[3] تذكرة الاولياء 7.


بازگشت