در عالم از صفات، بوي او مي آيد


مگر نه اينست كه همه خوبي را دوست دارند، و از بدي بيزارند؟ مگر عشق جز به خوبي ها تعلق مي گيرد؟ هر جا دلبري است، دل داده ايست و هيچ دلبر بي حسن نيست. دل آدمي با حسن آشنايي دارد و از بدي بيزار. اين سرشت و فطرت اوست؛ دو صفت متضاد را در كنار هم بگذاريد و روي آنها يك همه پرسي انجام دهيد. در اقطار عالم اگر توانستيد يك انسان را بيابيد كه طالب بدي ها باشد؟ كمال يا نقص، كرم يا بخل، علم يا جهل، غنا يا فقر، مهر يا كين، دوستي يا دشمني، جمال يا زشتي. مثل اينكه جان با خوبي ها عجين است. حال از خود بپرس اين صفات خوب را تا چه حد مي خواهي؟ اطمينان بر اين است كه تمناي تو مرز ندارد؛ آنكه عاشق علم است هيچ گاه نمي گويد مرا بس و آنكه عاشق ثروت است همين گويد؛ بي مرزي صفات به كجا انجامد؟ به مركز كل، كل كجاست؟ آنجا كه تشنگي فرو نشيند و جان به جانان و دل به دلبر رسد.

تو قطره اي از بحر جدا مانده، با قطره ها در آميز تا جويبار شوي و سپس



[ صفحه 45]



پيوندي ديگر با جويباري ديگر تا رود شوي؛ در رود ايستايي نيست؛ حركت است و خروش و جنبش است و جوش؛ رفتن است تا رسيدن و پيوستن و آنجا آرميدن و آسايش يافتن و گرنه با مرداب درآويختن و در خاك فرو رفتن است مرداب و خاك چيست؟ طالب صفت جزيي شدن و به كلي نرسيدن.

«خدا راست همه صفات خوب». [1] .

آنچه جانت با عشق آنها عجين گشته و بس، به همين راه درآي كه آن فطرت تست.

«روي به سوي دين حق گراي آور، كه آن فطرت خدايي است و خدا تو را بر آن فطرت آفريد و آن را دگرگوني نيست». [2] .

عالم كثرت طره مشك ساي اوست؛ نبيني كه از يك وجه صدها هزار تار مو بدرآيد و اگر وجه را تار مو حجاب آمد، بايد يك يك برانداري تا وجه دلربا ظاهر آيد و آن وجه ظاهر نيايد جز در سايه مجاهده. تا باز از بوي او درنماني به ديوان حافظت برم:



ببوي نافه اي كاخر صبا زان طره بگشايد

زتاب جعد مشكينش چه خون افتاد در دل ها



نديدي كه هر جا بحث رحمت آيد آن را با نسيم آورند. گويند نسيم رحمت بروزيد و خدا فرمايد:

«اوست خداوندي كه فرستاد بادها را بشارتي از پيشگاهش براي ارسال رحمتش». [3] .

پس چون بيني كه برگ هاي ساكن را نسيم به جنبش آورد همي دان كه



[ صفحه 46]



ارسال رحمت حق نشاط برگ را آنگونه برانگيخت كه به رقص آمد؛ بنگر كه با دل تو چه كند؟!



بوي خوش تو هر كه ز باد صبا شنيد

از يار آشنا سخن آشنا شنيد



(حافظ)

نديدي بوي محبوب گم شده چگونه چشم نابيناي منتظر را روشن نمود؟



بو دواي چشم باشد نور ساز

شد ببويي ديده يعقوب باز



دل شكسته، هجران ديده، نيارميده، چون پيراهن محبوب از دروازه مصر خارج مي شد، شميم عطر آگين پيراهن آنگونه جانش را نواخت كه گفت:

«اگر بشماتتم نمي نشينيد بعد از گذشت بيست سال بوي يوسف را شنيدم». [4] .

باري با بوي محبوب چشم نابينا روشن مي شود و دل پير جوان. مگر جز اين است كه نسيم صبا جانبخش عالم طبيعت آمد؟



نفس باد صبا مشك فشان خواهد شد

عالم پير دگرباره جوان خواهد شد



ارغوان جام عقيقي بسمن خواهد داد

چشم نرگس به شقايق نگران خواهد شد



(حافظ)

مگر نه اينست كه چون جان اولياء با حق پيوست با حق سخن گويند و از حق بشنوند و كلام شان كلام اوست باور نداري اين تو و اين حديث نافله: به شامگاه اسري حضرت محمد صلي الله عليه و آله با خداوند خويش چنين عرض كرد:



[ صفحه 47]



«پروردگارا: حال بنده مؤمن در پيشگاه تو چونست؟ پروردگارش فرمود: نزديك نمي شود بنده به من، به چيزي همچون واجباتي كه بر او فرض نمودم و سپس چون هم او با نوافل به من نزديكي جست او را دوست دارم و چون دوستش داشتم، مي شوم گوشش كه با من بشنود و مي شوم چشمش كه با من مي بيند، زبانش كه با من سخن مي گويد: مي شوم دستش كه با من كار انجام مي دهد، چون مرا بخواند اجابتش كنم و چون چيزي از من خواهد به او عطا كنم». [5] .

جان شيعه به بوي مهدي عليه السلام زنده است و چشمان منتظرش در انتظار او؛ باشد كه گه گاه در مكاشفه و يا رؤيايي و يا مشاهده اي از او نفحه اي مشام جانش نوازد و همچون لسان الغيب نغمه سر دهد كه:



مژده اي دل كه مسيحا نفسي مي آيد

كه ز انفاس خوشش بوي كسي مي آيد



از غم و هجر مكن ناله و فرياد كه دوش

زده ام فالي و فرياد رسي مي آيد



هيچكس نيست كه در كوي تواش كاري نيست

هر كس اينجا به طريق هوسي مي آيد



(حافظ)

و نيز جان زنده دلان شب خيز، كه همچون مرغ حق، در ظلمات سحر با



[ صفحه 48]



حق آوا دارند، نسايم رحمت، به مشام شان بوي ها رساند كه اين نسايم اغلب وزيدنش بر جان مومن در سحر است.



صبا وقت سحر بويي ز زلف يار مي آورد

دل شوريده ما را ببو، در كار مي آورد



فروغ ماه مي ديدم، ز بام قصر او روشن

كه روي از شرم آن خورشيد در ديوار مي آورد



(حافظ)

«و از نشانه هاي او اين است كه نسايم را پيك مژده آور فرستد تا رحمت جانبخشش را به شما بچشاند». [6] .

عزيزا، پيك بهار نفس يار را ماند كه خار ببرد و گل آورد؛ افسردگي برد و حيات آورد، خفت ببرد و عزت آورد، چرا كه مبدل است و كار مبدل بدل كردنست و نيز نفس يار بعد ببرد و قرب آورد، سيئات ببرد و حسنات آورد. خواهي از زبان خودش بشنوي، گوش دار:

«جز آنان كه بازگشتند و ايمان آوردند و عمل نيكو كردند هم اينانند كه بدي هايشان را به خوبي ها تبديل كنيم چرا كه خداوند آمرزگار و مهربان است». [7] .

و جاي ديگر فرمود:

«پس تبديل نموديم به جاي بدي خوبي را». [8] .

اگر اينها را در ملكوت باور نداري، در عالم ملك با احساس به مشاهده



[ صفحه 49]



نشسته اي و جاي ديگر فرمود:

«تبديل كردم بر ايشان از بعد خوف امنيت را». [9] .

باري بر در كيمياگر نشسته اي، مگوي مرا سرمايه اي نيست او بس مس ها كه زر كرده!



اي مبدل كز گل آري گلعذار

وز زمستان سر برآري نوبهار



بار ديگر زنده سازي باغ و راغ

از دل ظلمت برون آري چراغ



بار ديگر يك نظر با خار كن

بنده زارت چه گل گل وار كن



آن نظر كت بر گل و خارا بود

چبود ار بابنده رسوا بود



(مولف)

رحمت اين نسايم گاه با ابر ريزد گه به القاح كه:

«فرستاديم بادها را آبستن كننده». [10] .

تا از ميوه ها و دانه ها روزيت دهد و در عالم معني گه از خلال اين سطور و گاه از بيان صاحبدلي با نور و لو به كلامي و لو سلامي نشنيدي كه محمد صلي الله عليه و آله در مدينه بود، در جمع ياران ولي گاه گاهي جيب گريبان باز مي كرد و سپس سكوت، يارانش عرض مي كردند: يا رسول الله تو را چه افتاده مي فرمود:

«از ناحيه قرن نسيم هاي بهشت مي وزد». [11] .

سينه ام را بر آن عرضه مي دارم. عجبا، ابوجهل به ظاهر نزديك و در باطن دور دور و اويسي به ظاهر دور و در باطن نزديك نزديك.



گر در يمني و با مني پيش مني

ور پيش مني نه با مني در يمني





[ صفحه 50]





من با تو چنانم اي نگار يمني

كاندر عجبم كه من توام يا تو مني!



چون باده فروش افلاسم ديد در به رويم بست، تا سحرگاه بر در نشستم؛ دلخسته و نااميد به ستارگان مي نگريستم و با مولا رازهايم بود؛ تا نسايم رحمتش وزيدن گرفت، نه با بيگانه اي كه با نسيم سحري



سحر با باد مي گفتم حديث آرزومندي

خبر آمد كه واثق شو به الطاف خداوندي



دعاي صبح و آه شب كليد گنج مقصود است

بدين راه و روش مي رو كه با دلدار پيوندي



جهان پير رعنا را ترحم در جبلت نيست

زعشق او چه مي پرسي در او همت چه مي بندي؟



همايي چون تو عالي قدر و حرص استخوان تا كي؟

دريغ اين سايه ميمون كه بر ناهل افكندي



(حافظ)

به پاسخ گفتمش عزيزا:



دارم اميد عاطفتي از جناب دوست

كردم جنايتي و اميدم به عفو اوست



عمريست تا ز زلف تو بويي شنيده ايم

زان بوي در مشام دل من هنوز بوست



چندان گريستم كه هرانكس كه برگذشت

در اشك ما چو ديد روان، گفت، كاين چه جوست؟



(حافظ)



[ صفحه 51]




پاورقي

[1] الله لا الا هو له الاسماء الحسني. طه 9:20.

[2] فاقم وجهك للدين حنيفا فطرت الله التي. الروم 30:30.

[3] و هو الذي يرسل الرياح بشراً بين يدي رحمته. الاعراف 58:7.

[4] اني لاجد ريح يوسف لولا ان تفندون. يوسف 95:12.

[5] قال النبي صلي الله عليه و آله: يارب ما حال المومن عندك؟ قال يا محمد: ما يتقرب الي عبد من عبادي بشيي أحب الي مما افترضت عليه و انه ليتقرب الي بالنافله حتي اجبه فاذا احبته كنت اذاً سمعه الذي سمع به، و بصره الذي يبصر به، و لسانه الذي ينطق به ويده الذي يبطش بها، ان دعاني اجبته و ان سألني اعطيته. اصول كافي 2.

[6] و من آياته يرسل الرياح مبشرات و ليذيقكم من رحمته. الروم 30: 47.

[7] الا من تاب و آمن و عمل عملا صالحاً فاولئك يبدل الله سيئاتهم حسنات و كان الله غفوراً رحيما. الفرقان 71:25.

[8] ثم بدلنا مكان السية الحسنه. الاعراف 96:7.

[9] و ليبدلنهم من بعد خوفهم امنا. النور 55:24.

[10] و ارسلنا الرياح لواقح.الحجر 22:15.

[11] تفوح روائح الجنته من قبل قرن. سفينة البحار 1.


بازگشت