شوق هجران


خدايا! در نماز عاشقي، همه ي پاكبازان، بحر نوش توي ساقي اند و من خواهان جرعه اي از آن پياله. مي خواهم در نمازم، ديوانه ي رويت گردم و آواره ي كويت باشم. حتّي اگر در طور سيناي خويش، لايق شنيدن، خطاب «لن تراني» ات نمايي ام باز هم برايم شيرين است؛ چرا كه تو با من همكلام شده اي و سيه بازار روحم را با سكّه ي زر خويش، رونق داده اي. خدايا! مي خواهم آن گاه كه نماز مي خوانم، بغض دلم بشكند؛ ديواره ي قلبم تَرَك بردارد و جويبار ديده ام جاري شود؛ شايد اشكم به گونه ام ياري دهد و آن را سبز كند. دلنوازي هاي دلم را محكوم عاشقي ات كنم و بر دست هاي نوازشگرت بسپارم. مفهوم عاشقي را از نمازم به عاريت بگيرم و به تحفه ي روي تو، پيش فرستم. مي خواهم آن گاه كه نماز مي خوانم، قصّه ي درد خود را با ياري دلنواز در ميان بگذارم كه راز خود را نمي توان بر عالم، سَمَر كرد. مي خواهم آن گاه كه نماز مي خوانم، كمند زلف خوبان، دام راهم گردد و مرا در بند خويش سازد؛ سيمرغ وصال بر كوهسار وجودم، آشيان كند و مرا به طعمه ي روز خزان، در گوشه اي از لانه ي خويش، ذخيره نمايد. خدايا! مي خواهم آن گاه كه نماز مي خوانم، محنت



[ صفحه 86]



آباد دل پُر درد خويش را با سنگ محن تو، آباد كنم و تن خويش را چون سوزني سازم، تا به آن مِهر را در رشته ي جان بكشم و آن گاه بر خوان درد تو بنشينم. مي خواهم آن گاه كه نماز مي خوانم، شمعي در ويرانه گردم، نه شمع رسوايي كه در محفل مي گريد و از دادن تاوان مستي، شِكوه مي كند.

مي خواهم آن گاه كه نماز مي خوانم، بلبل آسا به شوق هجرانت به قلّه ي دار، عروج كنم و فريادهاي خسته ي خويش را وادي به وادي بر هر كوي و برزن، فروبريزم.

مي خواهم آنگاه كه نماز مي خوانم، شحنه ي عاشق وجودم، كمر عاشقانه ببندد و به سلسله ي شوق، بجنبد. جاري لب هايم ورد دعا گردد و با پرواز آهم، ذوق شكستن در دلم پَر بكشد. خدايا! مي خواهم خلوت نمازم سرشار از بوي تو گردد و در سجده گاه دل، شكست سپاه خزان را به نظاره بنشينم.



[ صفحه 87]




بازگشت