نسيم رحمت


الهي! شرمسارم كه در نماز عشق تو، تا بلنداي آفتاب حضورت قد نكشيدم. اكنون هر گاه نماز مي خوانم، انگشت به دندان مي برم و با پشتي خميده، خون مي گريم. خدايا! هر گاه نماز مي خوانم، نسيم بي قرار وجودم، بذر عطر مقّدس يادت را تا دورها مي فشاند و من بر سجّاده ي خيس از آبشار ديدگانم با تو پيمان مي بندم؛ پيماني كه مرا از غبارستان وهم آلود، به كهكشان حضورت برساند. خدايا! آن گاه كه نماز مي خوانم، در حنجره ي پاييزي ام، غوغاي شكفتن واژه هاي سبز، بيداد مي كند و در رگ خشكيده ي وجودم، جويبار جاري ذكر تو، به جريان مي افتد. واژه هاي نورسته را در قافيه هاي نمازم به كار مي بَرم و به دنبال رديف عاشقي، منظومه ي سرخ ركوع و سجودت را به زمزمه مي نشينم. خدايا! آن گاه كه نماز مي خوانم، دندانه هاي چرخ شتابان معصيت، در روي سنگلاخ توبه ام مي شكنند و شراب ساغر يادت، غيرت مستي مي گيرد. از خويش سراغ خويشتن را مي گيرم و جز سينه اي پُر سوز، هيچ نمي يابم. باران توبه ام، باريدن مي گيرد و پس از گلگشت نماز تو، در آستانه ي سبز شدن، رجعتي دوباره مي كنم. هر بار كه لب به شهادت مي گشايم، با صداي سبز «بلال»، همنوا مي شوم و سالكي



[ صفحه 78]



مي گردم كه نمازش همگام با قيام موج شده است.

خدايا! سلامم را زماني به زبان مي آورم كه گريه ام طلسم دردهايم را مي شكند و تپش دعا، لبانم را به تلاطم وا مي دارد. آن گاه سلامي توفنده تر از هر هواي طوفاني، نثار همه ي عاشقاني مي كنم كه مصلاّي سبز نافله را با اشك هاي شبانه ي خويش، سَحَر كردند. خدايا! آن گاه كه نماز مي خوانم، در حضور تو، با هودجي سپيد، از كوچه پس كوچه هاي وهم، عبور مي كنم و تنهاي تنها در حسرت كوچ دل مي گريم. آرزويم اين است كه اوج تقدّس تو، فرود آيد و مرا در يك نگاه خويش، محو كند.

خدايا! مي خواهم آن گاه كه نماز مي خوانم، خاطر غريبم با قريه ي عشق تو، آشنا گردد و صلابت، در كتيبه ي ذهنم، حك شود. در تنهايي سجّاده ام، ميهمان دلم گردي و من نيز، ميهمان دوم دل، باشم، آن گاه خود را در تو تصّور كُنم و دلم پس از پيدا كردن تو، خرسندي بي پايان گيرد. خدايا! آن گاه كه نماز مي خوانم، به فراسوي معراج كبوتران عشق، مي نگرم و پيشاني چروكيده ي خويش را در آبي بي نهايت آسمان، به سجود سجّاده مي سپارم.



[ صفحه 79]




بازگشت