بر بلنداي كرنش


مولاي من! به وجود سالك غريبي كه در يكي از منزل هاي خود به خوان عشق مي رسد و به نماز بي نمازي، دست مي يازد، چه چيزي جز مزرعه ي عشق تو، آرامش خواهد آورد و سبزي را تحفه ي تحوّل درونش خواهد ساخت؟ معبود من! آن گاه كه به نماز مي ايستم عاشقي هستم كه در دايره ي جمال تو سرگردانم. خاك هاي غفلت، مقابل ديدگانم را فرا گرفته و آن ها مات وجود لايزالي شده اند؛ كه «باران رحمت بي حسابش همه را رسيده.»

خدايا! آن گاه كه به نماز مي ايستم، به دنبال رمز خّلاقيّت عشق، مي گردم و ناگاه در انتهاي شيدايي، در بازارچه ي تواضع، سجده را مي بينم كه روي آن حك شده است: «رمز خّلاقيّت»؛ و اين سجده جز شميم روح نواز وجود ياري نيست كه همگان به عطر آن، ثمين هستند. سجده گاه رخ دلدار، محبّتي بي ريا مي طلبد كه در نماز عشق، مدهوشم كند. دلسوخته اي مي طلبد تا در اثناي ساييدن پيشاني به خاك، از سرچشمه ي وجودش، شاهد جوشش عشق ازلي، باشد و من آن گاه كه نماز مي خوانم، به دنبال غمي هستم، تا در سرآغاز وجدم به پايكوبي بپردازد.

آن گاه كه نماز مي خوانم، به دنبال زباني توانمندم، تا وصّاف وادي هاي عشقم



[ صفحه 68]



گردد و در مصطبه ي عشق، خاك پاي معشوق را توتياي خويش برگزيند. آن گاه كه نماز مي خوانم، غم خزان را با ياري در ميان مي گذارم كه به سقايتم همّت گمارد و باغ زرد ناپيدا كرانم را به سبزي شاداب، بدل نمايد. آن گاه كه نماز مي خوانم، دل صافي مي طلبم كه به نور عشق، منوّر شود و مخزن اسرار «ربّ» گردد. آن گاه كه نماز مي خوانم، به دنبال بناي خلل ناپذيري هستم كه سايبانش تنها نيم نگاه عاشقانه ي او باشد و من در سايه سار لطف او به سماع بپردازم. آن گاه كه نماز مي خوانم، دردهاي غريب دل را به مشاوري واگويه مي كنم كه «تطمئنّ القلوب [1] » است.

هر گاه تصميم به شكافتن سينه ي هجر مي گيرم، مشاوري مَنعم مي كند و تنها همرازي كه به همه ي ناله ها، اشك ها، رمز و رازهاي غريبانه و اشك هاي كاذبم گوش فرا مي دهد و آرامشم را بر مي گرداند؛ اوست كه در نماز عاشقي مي خوانمش. هر گاه نماز مي خوانم، با ياري همكلام مي شوم كه تنهايي ام را زير پا مي گذارد و همه ي آيينه هاي گرد و غبار گرفته ي وجودم را، خُرد مي كند. آن گاه كه نماز مي خوانم، همنوا با معشوقي مي شوم كه تنهايي دلم را مي خَرد.



[ صفحه 69]




پاورقي

[1] قرآن كريم.


بازگشت