خلوتگاه راز


معبود من! روايت من، حديث «من در ميان جمع و دلم جاي ديگر» است. آن گاه كه به نماز مي ايستم، چشمانم به روي مُهر، خيره، زبانم به آواي زيباي تو گويا، دستانم در مقابل عظمتت، فرو افتاده و پايم راست مي ايستد، امّا پرندگان طمع فكرم به ياد آشيان فلان مرغزارند و مرغ دلم به ياد دانه ي فلان صيّاد. هنوز از مادّيات، دامن نكشيده ام، تا در سايه سار لطفت، نظاره گر چرخ عاشقانه ي قُمري ها باشم. پس هم اكنون كه نماز مي خوانم، تو ميهمان حرم خانه ي من باش كه دل، حريم توست و در حريم تو، غير تو راه ندارد.

الهي! مريم (عليها السلام) ساليان به عبادت تو كوشيد و تو محراب نمازش را با چمن سبز صداقت، آذين بستي، با چشمه سار جاودان مهرباني ات، آن را آبياري كردي، زبان زيبايش را به نيايش خويش گويا نمودي، در بوستان عشقت، عندليب دل او را به غزلخواني وا داشتي، بر گياه محبّتش سبزينه ي شنيدن بخشيدي و من اكنون كه نماز مي خوانم در آرزوي هم كلامي با تويي كه با مريم (عليها السلام) همكلام شدي، به سر مي برم. اكنون كه به نماز مي ايستم، به دست مهربان باغباني نيازمندم كه با داس قدرت خويش، باغچه ي هرز وجودم را وجين كند و در آن، بذر دوست داشتن بنشاند.

اگر آن گاه كه نماز مي خوانم، با سبوي رأفتت، در ساغر خالي ام محبّت بريزي و دستان گناهكارم را به اشك هجرانم ببخشي، اگر والگي و شيدايي قلب «مخبتين» را به من نيز ارزاني داري، من نيز بي بال، امّا سرخوش به ذكر تو مي پردازم.



[ صفحه 66]



آن گاه كه نماز مي خوانم، خسته دلي هستم كه به دنبال آرامگاهي، ديار مشهور نماز را پشت سر مي گذارم و به ياد فراق حضور، ديوان گريه اي مي سازم، با مَطلع خزان روح. آن گاه كه نماز مي خوانم، پرورده ي دامان گريه مي شوم و همراه با سوگ دلگير گل سرخ، جامه ي سياه بي لياقتي به تن مي كُنم. آن گاه كه نماز مي خوانم، تمام شكفتني هاي خويش را نقش بر آب مي بينم، چون مي دانم بر سر نماز عشقم، امّا در خاطرم، دكّان فلان خواجه بر سر بازار است و جواهري فلان، در انتهاي آن. در ذهنم شقايقي پَر پَر گشته و گل سرخي افسرده و من شرمگين حضور نداشتن در جاده هاي شور نمازم.

آن گاه كه نماز مي خوانم، در غصّه ي بي انتهاي كاروان هاي رفته و به شهر وصال، رسيده، مي سوزم، چون مي بينم كه قراول دلم، كوس رحيل مي زند و من هنوز درنيافته ام، آنچه را بايد و «افسوس هر آنچه برده ام، باختني است.» هنوز غرّه ي چهار جريب خاكي هستم كه مرا پايبند خويش ساخته.

آن گاه كه نماز مي خوانم، هنوز نشناخته ام كسي را كه با او همكلام شده ام. هنوز لمس نكرده ام ديوارهاي كاهگلي خلوتگاه را. هنوز مدهوش صهباي ناب بندگي نشده ام و هنوز به گذرگاه نسيم رحمت نرسيده ام، كه بويي از عشق او مستم كند. پس مي دانم تا مست حضور نباشم، طلبكار عهد اَلَست نخواهم گشت. هنوز دود آتش عشق من، چشمم را باراني نكرده است، وگرنه آن گاه كه به نماز مي ايستادم، استعداد لقاي او در وجودم مي شكفت و زبانم را مترنم به «الهي و ربّي من لي غيرك [1] » مي ساخت.



[ صفحه 67]




پاورقي

[1] دعاي كميل.


بازگشت