شكفتني ديگر


معشوقا! آن گاه كه نماز مي خوانم، در گلدان آرزوي خويش گُل اميد مي كارم و از تو مي خواهم كه با نَم نَم باران عشقت، آبياري اش كني. در آسمان آبي لقاي تو، نمازم، ستاره ي خاموشي بيش نيست كه به مددت محتاج است، تا به آن نور گيرد و در غربت و تنهايي اش نوري بتابد. در نمازم، يوسف آواره اي هستم كه به عشق رؤياي تو، سر به سجده مي گذارم. در خيال تو، پر مي زنم، به ساحل تو بار مي افكنم و گياه به خشكي گراييده ي وجودم را در زمين سبز تو، مي كارم. اي نهايت والگان! مي خواهم آن گاه كه نماز مي خوانم، شبنم گلبرگ وجود، در عشق تو تبخير شود و چشمان به خاكستر نشسته ام، به وصل تو بدرخشد، غنچه ي آرزوي من به شوق حضور تو شكوفا گردد و شاهد ميوه هاي رضايت درخت نمازم باشم.

شورآفرينا! در نمازم،



«پياله بر كفنم بند، تا سَحَرگه حشر

به مي ز دل ببرم، هول روز رستاخيز [1] »



نمي دانم اين سالك غريب، در كوچه بازارهاي پُربهاي نماز، خريداري خواهد



[ صفحه 64]



داشت يا نه؟ نمي دانم در نمازم، مرا ياري خواهي كرد كه شكفتني دوباره را به خاطر آورم و عاشقي گردم كه در راهت نثار جان نمايم.

اي مهربان ترين منادي!



«عاشقانرا، بر سر خود، حُكم نيست

هر چه فرمان تو باشد، آن كنند [2] »



خاك هاي غفلت وجودم را با نسيم احسان خود، از بين ببر، تا استعداد لقايت در وجودم ريشه كند و مرا نيز به نمازي عاشقانه فرا خواند و آن گاه روي مراجعت پيدا كنم.

اي زيباي محض! مي خواهم آن گاه كه نماز مي خوانم، از كوچه هاي شور و شيدايي گذر كنم. به داربست محكم وصل تو، چنگ زنم و ريشه هاي درخت مقصد را در وجودم نشا كنم. آن گاه كه نماز مي خوانم، انديشه ي بنده نوازي ات درذهنم اوج مي گيرد؛ گياهان هرزه ي روحم با داس قدرتت محو مي گردد؛ مي دانم «پرده ي ناموس بندگانت را به گناه فاحش ندري و وظيفه ي روزي به خطاي منكر نبري [3] » مي دانم هر واژه ي نمازم كه با حضور تو بر زبان آيد، به ملكوت تو خواهد رسيد. مي دانم اگر در وجودم اسماعيلي يافت گردد، تو رايحه ي جمال خويش را به مشامم خواهي رساند. امّا من كه قابيلم و تحفه ي ستايشت، كهنه گياه خشكيده و زبان درازي بيش نيست؛ زباني كه در نمازم، كلمات را با جسارت مي گويد و فكر در سير حيات فاني دنياست.



[ صفحه 65]




پاورقي

[1] ديوان حافظ.

[2] ديوان حافظ.

[3] گلستان سعدي / ديباچه.


بازگشت