زير باران عشق


و... در ركعت دومم،... در هر سوي اين صحراي جنون، عشق مي بارد و پاي به عشق فرو مي شود، چنان كه در برف زندگي مي بارد و هر قطره ي آن، جگر تشنه اي را سيراب مي سازد. روح مي بارد و بدن هاي بي روح را، مالامال خويش مي سازد.

خدايا! ركعت اول نماز عشقم را به آه هاي دل مولايي بپيوند كه حسرت خويش را، به زمزم زلال چاه سپرد و از نسيم جان بخش آهش، سبزه ي بهاري دميد.

و هنوز ركعتي از عشق مانده است حمد... توحيد... اي درياي بي منتهاي بخشش! «يا غياث المستغيثين!» انگار همين ديروز بود كه صداي وا اَسَفاي دل مي آمد. انگار همين ديروز بود كه ريسماني به گردن آلاله اي بود و شقايقي در محفلش سوگواري مي كرد. انگار همين ديروز بود كه تحفه اي پيشكش ديواري كرديم و او نيز چند صباحي سايه ي خويش را بر سرمان گشود. انگار همين ديروز بود كه خسته از زخم هاي همه ي ديوارهاي فرو ريخته، به ديواري راست رسيديم و زخم هايمان را هديه ي او كرديم و او با بردباري بر زخم هاي ما، مرهم نهاد؛ هيچ



[ صفحه 39]



نگفت، هيچ تحفه اي نخواست، هيچ منّتي نگذاشت.

انگار همين ديروز بود كه سري از لاي خارهاي كوير، بالا آمد و با افتخار، استحكام خود را به رخ درختان سبز جنگل كشيد و انگار همين ديروز بود كه ما را با تنهايي مان آميختند و خود، پي زيستن خويش رفتند. عاشقان به سويي كوله بار سفر بستند كه ناشناخته بمانند و ما حتّي به گرد پايشان هم نرسيديم. همين ديروز، در كنار جاده ي خاكي عشق، ديدمشان. امّا حتّي، تعارف رفتن با خود را نيز به من نكردند... و اكنون كفش آبله را انتخاب كرده ام و دست هاي نيازم را در فضاي عارفانه ي عاشقي فرا آورده ام!



[ صفحه 40]




بازگشت