تمناي ظهور


اي زيباترين قاصد نويد! سوره ي حمدم را آغاز مي كنم، گداختن، مجروح شدن، خليدن، فرو شدن و فراز آمدن، همه و همه زيباست. امّا اين دل زنگار بسته، توان ندارد؛ چه تحمّلي! چه طاقتي! زنجير به گردن دارد و گردن فراز آورده است. دست بسته است، ولي روي آن را مي پوشاند، قامت خميده است، ولي راستي عاشقي را فرو خورده و اين ها مجموعه اي شده اند تا وجود من، هم چنان مغرور، طمعكار، و حريص در چراگاه مكاشفه به چريدن، ادامه دهد و... امّا توحيدم كه ديگر شرمگين آسمان ثناي تو است و مزرعه ي دلم، سرشار از هجوم ملخ هاي شك.

سيلي گناهانم را مي خورم، ولي گونه را گُل انداخته ام. هر لحظه از وجودم، زيستن را به گونه اي خاص جلوه مي دهد. فقط يك رنگ را مي شناسم و آن آبي عطوفت مهر ازلي است. شايد دست عفيف عشق، برپاكي دريا، بذر عاشقي مي پاشد؛ كه دل من نيز بي تاب درياست. پس خَم مي شوم، شايد لنگر كشتي به گِل نشسته ام به ياري ام آيد و زانوانم را، ياراي ركوع متواضعانه ات نمايد. دلم در حسرت شروه هاي خيس فريادي آشناست و به گمانم آه حسرت با صفا باشد.



[ صفحه 37]



حسرت من، شهره ي شهر عاشقي است. اي كاش لاله ي بي نام و نشان شهر جنون بودم و در سرماي پاييز، حرارت بهار را به يادگار به نسيم جان بخش لطف تو مي بخشيدم. اي زيباي عاشق زيبايي! جرعه اي از چشمه ي فهمت به من بنوشان، تا در سجده گاه روحم، توفيق سجده، بازيابم. آن گاه صحنه ها زيبا مي شوند؛ عاشقانه مي گردند و وقار مي آموزند. هر چند زمينه ي رنگي صحنه، جزئي از زخمِ كاري و عميق گناهم را به نمايش مي گذارد، ولي گداختن در حسرت آتش وصال تو نيز، زيبايي خاصّ خود را دارد، كه بر هيچ آشنايي پوشيده نيست.

دلرباي زيبا آفرين! ذكر يار به خودي خود زيباست و اگر با وجود، عجين شود، زيبا و زيباتر مي گردد و باز اگر نسيم را نيز به ميهماني اين بزم كوچك بپذيرد، جذّاب تر خالصانه ترين درودها، نثار وجود پاكي كه در اقليم عشق، زيستن تجربه مي كند و سجود مي آموزد. عارفانه ترين سلام ها نثار «قدقامت» سروي كه هميشه تكبيرةالاحرام عروج را، مي سرايد و صميمانه ترين عشق ها، نثار روح عاشقي كه با بيابان وجودم همراهي مي كند و عاشقانه ترين درودها نثار قامتي كه كمان قدّش را، حايل خميدگي قامت عاشقان، نموده است.



[ صفحه 38]




بازگشت