در امتداد حضور


آري آن گاه كه نماز مي خواني، قصّه دل كندن از حضور همه ي غريبه ها از ذهنت خارج مي شود و تبديل به سرگذشت سوت و كوري مي گردد كه ديگر جاي ماندن بر صفحه ي دفتر بندگي را ندارد. گويي دريافته كه نماز خواندن، عمل مدرنيته اي نيست كه امروز «مُد» شود و فردا موسيقي ديگري جايش را بگيرد. توازن هماهنگ كلمات نماز، ترنّم دل نشين بلبل سوخته دلي است كه از بسياري لطف آفريدگار، شرم دارد و مي خواهد با يار، معاشقه كند. او از دست دادن سر را، بي هيچ جنايتي مي پسندد. مي خواهد در كمند زلف يار، اسير گردد. اين است كه پيش از آغاز بيت زيباي بندگي، زمزمه مي كند.



«در زلف چون كمندش، اي دل! مپيچ آن جا

سرها بُريده بيني، بي جُرم و بي جنايت» [1] .



و او هيچ ادعّايي ندارد كه يار، پاسخي به او بدهد؛ مي گويد، امّا نه با زبان؛ مي خواند، امّا نه با لبان؛ مي بيند، امّا نه با اين ديدگان... او فقط مي گويد و



[ صفحه 24]



مي خواند، مي بيند و مي شنود و همه را با دل. با نام او عشقبازي مي كند. شايد در «بحر مكاشفت مستغرق شود.» [2] .

اين تكلّم، معمولي نيست كه با دقيقه اي حرف، پايان گيرد. سخن بي انتهاست و آن گاه كه نماز مي خواني، تازه «الف» آن را مي آموزي، پس تا «يا» ديري مانده است. آي ساقي صهباي عشق! آيا تمنّاي عطش كه ركوع صلوتم را شكسته است، مي پسندي؟ آيا سوختگي جگر، كه بر فراز قلّه هاي نمازم تو را مي خوانند، مي پسندي؟ آيا پاهاي بي رمقي را كه در خارزار وجودم، از تب و تاب افتاده اند، مي پسندي؟ مي دانم، هنوز هم آن گاه كه به نماز مي ايستم، گم گشته ي كوچه هاي احساسم. بيدِ لرزانِ بادهاي عشقم و در كوچه پس كوچه هاي دل، گرفتار. آن گاه كه تحميد يار را بر زبان مي رانم، بيدل از خود مي شوم و در كوره راه هاي ترديد، گام برمي دارم؛ پس هنوز هم نماز عشقم، بازمانده ي عشق «شيرين» است در حسرت «فرهاد» و هنوز هم سر در گريبان غنچه ي احساسم، كه از آن، دامن نكشيده ام. تحميدم با ترديد، ادامه مي يابد.

سَروي پاي بسته ام كه تا رسيدن به آزادگي، بايد فراز و نشيب زيادي را بپويم و وقتي تحميدم به پايان مي رسد، راه نيز هموارتر مي گردد و در كنج كلبه ي پاييزي ام، كورسوي بهاري را مي بينم كه تا سر منزلِ عشق، نور مي پراكند. شايد اين نور، مرا به روزن دري، هدايت كند كه راه رهايي ام را بيابم.



[ صفحه 25]




پاورقي

[1] ديوان حافظ.

[2] گلستان سعدي / ديباچه.


بازگشت