بر بال ملايك


و آن گاه كه نماز مي خوانم!... آن گاه كه نماز مي خوانم، بر سينه ي لطافت ناشناس پاييز، دست رد مي زنم و حضور بهار را به نظاره مي نشينم. آن گاه كه نماز مي خوانم، خوشه چين محراب عشق مي گردم و در چشمه سار زلال ازليّت، به تماشاي جبروت معشوق، مي نشينم.

آن گاه كه نماز مي خوانم، سرْ دفتر غم آلود سرزمين كويري دلم را با نام يار، آذين مي بندم و كلمات آتشين نمازم، سجّاده ي عشق را، گلدوزي مي كنند. آن گاه كه نماز مي خوانم، بر محمل بال ملايك هفت آسمان، مي نشينم و در سدرةالمنتهاي عشق، زيبايي اخلاص را، مي ستايم. آن گاه كه نماز مي خوانم، كودكان تمنّاي خويش را از ارتفاع انگشتانم، صعود مي دهم و بر قلّه ي نياز مي نشانم. آن گاه كه نماز مي خوانم، كوچه ي پيرايه ي چندين سال سجده ريا را، در مي نوردم و در انتهاي ابري دل، پاكي وجود را مي طلبم.

آن گاه كه نماز مي خوانم، در سجده ي عشق، محراب مولا را به خاطر مي آورم و هنوز نمي دانم، رمز اين يادآوري چيست؟ در سجده ي خويش، همگام با زانوهاي خميده ام، باران اشك، سرازير مي شود و مي دانم اگر محراب سجده،



[ صفحه 16]



سرخ رنگ جاري فرقش نمي شد، عشق، معنا نمي يافت؛ كه سجده، فتح الفتوح عاشقي است. اگر نداي «فزت و ربّ الكعبه» ي او در غير از محراب به گوش مي رسيد، آبرو بي مفهوم بود. مي دانم نبض عشق در محراب سجده اش مي تپيد و من هر گاه نماز مي خوانم، بر خاك پاي معشوقي كه «الف» شهادت، را به من آموخت بوسه مي زنم. «يار چون پرده از جمال برگرفت، بايد كه با شكر خند» [1] لب باز كرد و من آن گاه كه نماز مي خوانم، به گفت و گوي با ياري مي نشينم كه به دنبال يافتنش همه ي كوچه باغ هاي عشق مَجازي را در نَوَرديده ام و گاه فقط بر سر سجّاده ي نماز رياي خويش، حس كرده ام كه او را يافته ام.



[ صفحه 17]




پاورقي

[1] عشق در عرفان اسلامي، نصراللّه كامياب تالشي.


بازگشت