در اقليم خويشتن
آن گاه كه نماز مي خوانم، بر تارك بلند و بي كران محبوب با محبّتي مي نشينم كه سرشار از وفا و صميميت است. در صحنه ي خوش زيستن، با عشقي به بازي مي پردازم كه خود، سازنده ي سريال آفرينش است. به مهرورزي با بي همتايي خواهم پرداخت كه سردفتر محبوبيت، را با نام خود رقم زده است؛ و به مشاركت در نمايشي دست مي زنم كه گرداننده ي آن، ياري دلنواز است.
... و همه ي نكته دانان عشق مي دانند كه حكايت سر و سوداي عالَم درويشان، چيزي جز خماري و مستي ميخانه ي عشق نيست و اين ميخانه، همان نمازخانه ي عاشقي است.
ما را هنوز ياراي آن نيست كه در ميخانه، خدمت كنيم و اهل «ولا» را گوشه ي چشمي به ما افتد. مي دانم پرچين هواي دنيا، آن چنان مرا بندي خويش ساخته، كه خاك ميكده براي سرمه ي چشمم حرام است و همه ي آن چه گفتم به زبان است، نه با عمل.
حكايت احسان «ليلا» و شكست كاسه ي «مجنون» آن گاه بي قرارم خواهد كرد كه بر سر سفره ي احسان معشوقم، وجودم تَرَك بردارد، بشكند، خُرد شود و ديگر
[ صفحه 12]
بند زدن، بي فايده باشد.
حكايت تيشه بر فرق زدن فرهاد، آن زمان بيخودم خواهد ساخت كه تيشه ي محبّت الهي، بر فرقم خورَد و آن را بشكافد. من كه هجاهجاي كلمات نمازم با خطوط سياه قلم گناهم مخدوش شده اند، در گرماگرم رونق بازار عشق، رنج نامرادي را به كام مي كشم؛ و چه درد افزاست، حكايت «سياوش» كه در آتش بسوزد و اميد به وصال «سودابه» اي نداشته باشد.
زمين ميكده، خوش خاك بي غمي دارد و من كه ميخواره ي سبويي ناخالصم، پس با مَحرمان خلوت اُنس، نيز همخانه نخواهم شد، امّا شايد در كارگاه كوزه گر پير خلوت گُزيده اي كه مناجات را بر بدنه ي كوزه هاي خويش، حك مي كند، جايي براي چلّه نشيني من نيز باشد. شايد بتوانم در بوته ي «توبه» به گُل بنشينم و تحت لواي پير، غزل ديوان هستي را بسرايم. آغاز غزل را، با توبه- كه بيت الغزل ديوان است- مي پيوندم.
[ صفحه 13]