درزي نيز در كوزه افتاد


اي پسر هر چند تواني پير عقل باش. نگويم كه جواني مكن لكن جواني خويشتن دار باش. و از جوانان پژمرده مباش كه جوان شاطر [1] نيكو بود... و نيز از جوانان جاهل مباش كه از شاطري بلا نخيزد و از جاهلي بلا خيزد. بهره ي خويش به حسب طاقت خويش از روزگار خويش بردار كه چون پير شوي خود نتواني چنان كه آن پير گفت: «چندين سال خيره غم خوردم كه چون پير شوم خوبرويان مرا نخواهند اكنون كه پير شدم خود ايشان را نمي خواهم»؛ و اگر تواني نيز خود نزيبد [2]

و هر چند جوان باشي خداي را عز و جل فراموش مكن و از مرگ ايمن مباش كه مرگ نه به پيري بود و نه به جواني ـ و بدان كه هر كه زاد [3] بميرد چنان كه شنودم.



[ صفحه 152]



كه به شهر مرو [4] درزيي [5] بود بر در دروازه ي گورستان دكان داشت؛ و كوزه اي در ميخث آويخته بود و هوس آنش داشتي كه هر جنازه اي كه از آن شهر بيرون مي رفت.


پاورقي

[1] شاطر: چست و چالاك.

[2] نزيبد: زيبنده و شايسته نيست.

[3] هر كه زاد: هر كه به دنيا آمد.

[4] مرو (173 / 1).

[5] درزي: خياط، دوزنده.


بازگشت