عصر روز عاشورا.....


عصر روز عاشورا بود. از صبح، علم هجده تيغه را از اين مسجد به آن مسجد كشيده بود. حالا اين علم ها از كجا وارد دين و عزاداري ما شده، خدا مي داند. بگذريم. خيلي خسته شده بود، و حال نماز خواندن نداشت. مي گفت: «از صبح تا حالا ثواب كرديم بسه، امروز بي خيال نماز.»

هيچ كس جرأت امر و نهي اش را نداشت. رفتم جلوش ايستادم و گفتم: «ببين آقا رحيم، مي خواستم بگم آقات امام حسين با او همه مصيبت، نماز ظهر عاشوراش ترك نشد.»

با انگشت هاش سبيلش رو چرخي داد و آب دهانش رو قورت داد. ادامه دادم: «خوب شما هم بايد در هر شرايطي نمازت را بخوني». دستش را گذاشت روي شانه ام، چشمهايم را بستم و با خودم گفتم الانه كه شوتم كنه وسط حياط. با صداي كلفتش گفت: «جوجه اي! ولي مخت بيشتر از من كار مي كنه».



[ صفحه 15]




بازگشت