دستچين






اي حدودِ بال هايت آسمان هفتمين!

روز معراجِ تو افتاد آفتاب از پشت زين



سوخت آب از تشنگي از تشنگي دارد به دل

تا قيامت حسرت يك لب، لبان آتشين



عقل، گيج و ماتِ «بايد ماند» يعني كه همان

عشق، در هيهات «بايد رفت»، يعني كه همين



عشق و عقل آميخته، رفتي بماني در ابد

عشق و عقل آميخته وقت نماز آخرين



نيزه از وقتي كه نامت ورد لب هايش شده

ايستاده تا نيفتد نام تو روي زمين



سال هاي سال هم حتي اگر كه بگذرد

مثل تو هرگز نخواهد كرد دوران دستچين





[ صفحه 36]




بازگشت