مناجات الشاكين


ملجأ گريزهاي من! شنواي آواي من! خداي درد آشناي من! تنها پناهگاه من!

«إِلَهِي إِلَيْكَ أَشْكُو نَفْساً بِالسُّوءِ أَمَّارَةً وَ إِلَي الْخَطِيئَةِ مُبَادِرَةً وَ بِمَعَاصِيكَ مُولَعَةً وَ بِسَخَطِكَ مُتَعَرِّضَة،»

خداي من!

گريزان به شكايت آمده ام.

از تهاجم نفس لئيم بسيار به بدي امر كننده و در خطايا شتابنده و در سركشي آزور زنده و به خشم كيفرآميز تو دست يازنده.

خدا! خدا! اين نَفس، مرا به لبه ي پرتگاه مي كشاند و هلاكم مي كند.

«تَسْلُكُ بِي مَسَالِكَ الْمَهَالِكِ وَ تَجْعَلُنِي عِنْدَكَ أَهْوَنَ هَالِكٍ كَثِيرَةَ الْعِلَلِ طَوِيلَةَ الْأَمَلِ إِنْ مَسَّهَا الشَّرُّ تَجْزَعُ وَ إِنْ مَسَّهَا الْخَيْرُ تَمْنَعُ مَيَّالَةً إِلَي اللَّعِبِ وَ اللَّهْوِ مَمْلُوَّةً بِالْغَفْلَةِ وَ السَّهْوِ تُسْرِعُ بِي إِلَي الْحَوْبَةِ وَ تُسَوِّفُنِي بِالتَّوْبَة،»

خدايا!

اين نفس چه بهانه جو و بلند آرزوست. اگرش شري رسد فرياد و ناله و شكايت مي كند و اگرش خيري، ممانعت.

اين نفس چه بازيگوش و بيهده جوست.

خدايا!

از شريان اين نفس خون غفلت مي جهد و در درختان اين باغ سموم خطا مي وزد.

خدايا!

اين نفس عنان مرا به پرتگاه گناه مي كشد و گريز به بوستان توبه ات را زنجيرم بر پاي مي نهد.

«إِلَهِي أَشْكُو إِلَيْكَ عَدُوّاً يُضِلُّنِي وَ شَيْطَاناً يُغْوِينِي قَدْ مَلَأَ بِالْوَسْوَاسِ صَدْرِي وَ أَحَاطَتْ هَوَاجِسُهُ بِقَلْبِي ،»

خداي من!

گريزنده به شكايت آمده ام.

از دشمني كه پرنده ي روحم را دانه ي گمراهي مي پاشد و دام انحراف مي گسترد و از شيطاني كه پنجه اغوا بر قلبم مي فشرد.

خداي من!

كرت قلبم را هرزه گياههاي وسوسه پر كرده است و دور آن را پرچين هواجس گرفته است.

«يُعَاضِدُ لِيَ الْهَوَي وَ يُزَيِّنُ لِي حُبَّ الدُّنْيَا وَ يَحُولُ بَيْنِي وَ بَيْنَ الطَّاعَةِ وَ الزُّلْفَي ،»

خداي من!

اين نفس دست به دست هوا و هوسم مي دهد و دنيا را به همياري او برايم آرايشي دلفريبانه مي كند و بين من و عبادت تو، من و طاعت تو، من و عشق تو، من و تو ديوار مي كشد.

ملجأ من! به تو شكايت مي كنم از سنگ دلم كه سيل وسوسه ها را دوام نمي آورد، مي لغزد، مي غلطد و زيرو زبر مي شود.

«عَيْناً عَنِ الْبُكَاءِ مِنْ خَوْفِكَ جَامِدَةً وَ إِلَي مَا يَسُرُّهَا طَامِحَة...،»

مقصود من!

به تو شكايت مي كنم از چشماني كه خوفت را از گريه خشكيده اند و كوير ديدگاني كه آفتاب هيبتت را سوخته اند.

خدايا!

چگونه بگويم با كدام زبان شرم آلوده؟ با كدام دل دردآكنده؟ كه اين چشمها از ديدن آنچه تو دوست نداري شاد مي شوند، پندار مي كنند كه در زنجير گناه آزاد مي شوند.

«إِلَهِي لَا حَوْلَ لِي وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِقُدْرَتِكَ وَ لَا نَجَاةَ لِي مِنْ مَكَارِهِ الدُّنْيَا إِلَّا بِعِصْمَتِك ،»

خداي من!

بي تو درمانده ام، بي نسيم تو راكدم، بي تو هيچ ندارم، بي توان دستهاي تو عاجزم، بي كمند عصمتت مرا كدام نجات است از چاه ظلمت دنيا؟

و بي بلوغ حكمتت مرا كدام صراط است به جود عالي اعلي؟

و بي نفوذ مشيتت كدام كمال است جويبار مرا به سوي رأفت دريا؟

«فَأَسْأَلُكَ بِبَلَاغَةِ حِكْمَتِكَ وَ نَفَاذِ مَشِيَّتِكَ أَنْ لَا تَجْعَلَنِي لِغَيْرِ جُودِكَ مُتَعَرِّضاً وَ لَا تُصَيِّرَنِي لِلْفِتَنِ غَرَضاً وَ كُنْ لِي عَلَي الْأَعْدَاءِ نَاصِراً وَ عَلَي الْمَخَازِي وَ الْعُيُوبِ سَاتِراً وَ مِنَ الْبَلَايَا وَاقِياً وَ عَنِ الْمَعَاصِي عَاصِماً بِرَأْفَتِكَ وَ رَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِين ،»

الهي!

خانه بي تاب دلم را دور از سيل فتنه ها بناساز و با مهتاب ياريت از شر ظلمت دشمنانم رها ساز و مر رسوايي عيوبم را پرده بينداز...

اي رافع دلها و هم دلها به سوي تو راجع! اي هجوم بلا را قلعه ي احسان تو مانع!

و اي رگبار تير معاصي را چتر اكرام تو رادع!

بر من به رأفتت كه هميشه چنين باش. اي اوج رحمت ديگران حضيض لطف تو! اي مهر گسترترين مهربانان!



[ صفحه 27]




بازگشت