نماز صبح


دختر كوچك، هميشه صبح زود از خواب بيدار مي شد. يعني بيدار نمي شد، پدرش او را بيدار مي كرد. هميشه صبحها، چهره ي پدر خندان بود و با مهرباني و آرامي دست دخترش را مي گرفت و او را از جاي نرم و گرمي كه در سرماي صبحگاهي لذتبخش تر بود، بلند مي كرد. او بعضي وقتها اصلاً دوست نداشت كه از جايش بيرون بيايد. خيلي خوابش مي آمد. اما پدرش آنقدر به او مهرباني مي كرد، آنقدر او را ناز مي كرد و موهاي او را نوازش مي كرد تا دختر كوچك، با چشم هايي خواب آلود از جايش برمي خاست و براي وضو گرفتن به راه مي افتاد.

دختر كوچك نماز را دوست داشت. نماز صبح را هم دوست داشت. اما بعضي وقتها كه خيلي خسته بود، دوست نداشت نماز صبح را سر موقع بخواند. در دلش مي گفت:

«خب، اگر من هم اندازه ي مامانم شدم، آن وقت هميشه نماز صبح را همان صبح مي خوانم!»

اما پدرش آنقدر او را نوازش مي كرد كه او مجبور مي شود از جايش بلند شود.

اما يك روز كه از خواب بيدار شد، ديد كه خورشيد درآمده است،



[ صفحه 19]



و او را براي نماز صبح بيدار نكرده اند! وقتي به چهره ي پدر نگاه كرد، همان چهره ي مهربان را ديد كه به دخترش گفت:

- سلام دخترم!

دختر، كمي خجالت كشيد، در حالي كه صورتش سرخ شده بود، گفت:

- مرا براي نماز صبح بيدار نكرديد؟!

پدر با محبت خاصي جواب داد:

- نه دخترم. از اين به بعد، هر كس خواست نماز صبح بخواند، بايد خودش بلند شود!

دختر كوچك كمي ناراحت شد، اما در دلش احساس خوشحالي كرد كه ديگر مجبور نبود هر صبح براي نماز، بيدار شود، اما كنجكاو شده بود كه چرا پدرش اين حرف را زده بود؟

بالاخره كنجكاوي او به نتيجه رسيد و علت آن كار را فهميد.

ماجرا اين بود كه وقتي آقابزرگش، فهميده بود كه هر روز، او را براي نماز صبح بيدار مي كنند، كمي ناراحت شده بود و پيام فرستاده بود كه او را براي نماز صبح اذيت نكنند.

نماز كه هنوز بر او واجب نشده بود!

آن دختر كوچك، نوه ي امام بود و امام به پدر او گفته بود كه:

- چهره ي شيرين اسلام را به مذاق بچه تلخ نكن!

آن دختر كوچك، احساس كرد كه دوست دارد همان لحظه امام را



[ صفحه 20]



بغل كند و صورت زيبا و مهربانش را ببوسد. دستهاي كوچكش را در دستهاي بزرگ امام بگذارد، و امام هم دست هاي او را بگيرد و موهايش را نوازش كند و به او لبخند بزند.

چند روز بعد آن دختر، احساس مي كرد روزهايي را كه براي نماز صبح از خواب بيدار نمي شود، ناراحت و كسل است به همين خاطر پيش پدر و مادرش رفت و از آنها خواهش كرد كه او را هم براي نماز صبح بيدار كنند. او فكر كرده بود كه بايد از همان روزها عادت كند كه هميشه نماز صبحش را بخواند، تا وقتي كه بزرگتر شد و نماز برايش واجب شد، موقع نماز صبح، خواب نماند.



[ صفحه 21]




بازگشت