گوشه كلاس


قبل از انقلاب بود، توي دبيرستان اجازه نمي دادند نماز بخوانيم. جايي هم براي اين كار نبود. با چند نفر از بچه ها پنهاني گوشه ي كلاس روزنامه پهن مي كرديم و نمازمان را همان جا مي خوانديم. هميشه مهر همراهمان بود. زنگهاي تفريح، موقع اذان ظهر، گوشه ي كلاس ميعادگاهمان مي شد. يك روز كه مشغول نماز ظهر بودم، يك دفعه پشت گردنم شروع كرد به تير كشيدن، كمي پرت شدم به جلو، اما توجهي نكردم و نماز را ادامه دادم تا تمام شد. چرا داري نماز مي خواني؟ تو مدرسه اغتشاش به پا مي كني؟ مديرمان بود، برافروخته و عصباني.

چيزي نگفتم: تنها نگاهش كردم. و به خاطر همين نماز، يك هفته از مدرسه بيرونم كردند. [1] .



[ صفحه 118]




پاورقي

[1] پيشاني سوخته: ص 50، خاطره از برادر پاسدار موسي بخشايش از محافظين بيت حضرت امام (ره).


بازگشت